لقمه لقمه شامیهای فاطمهپز را میخورد. سیر نمیشود. تازه یادش میآید که ناهار هم نخورده بود. امیر هم همین را میگوید.
-نه ناهار نه شام! فاز پرستاری هم برداشته برام.
-امیر! فردا میتونم جوجههاش رو ببینم.
امیر فقط لبخند میزند. سیاهیهایش از دیدن ذوق بشری برق میزنند و دل بشری هزار تعریف و توصیف برای این چشمها که از روز اول کار دست دلش دادند به کار میبرد.
یادش به تماس مهدی میافتد.
-شوهرش زنگ زد. امیر من هیچی بهش نگفتم.
-بذار دنیا بیان بعد میگیم. بیخود نگران میشه.
-امیر!
سرش را بالا نمیگیرد و تنها به مردمکهایش زحمت جابهجا شدن میدهد و دوباره دل دیوانهی بشری که در بدترین حالش هم برای این طرز نگاه میرود.
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است*
مصرع دوم را بلند میخواند. امیر سرش را بالا میگیرد.
-دیوونهای به خدا!
شارژ شده، آن هم از نوع امیر جانیاش. شیفتش را با مادر عوض و در مقابل تک تک سفارشاتی که زهراسادات بهش گوشزد میکند فقط چشم میگوید تا با خیال راحت راهی خانه بشود.
پرستار برای آزمایش دوباره، با سرنگی بداخلاق خونگیری را انجام میدهد و بشری با چشمهای ملتمسش قطرههای سرخابی در لولهی آزمایشگاهی را بدرقه میکند.
*محمدحسین_شهریار
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ457
کپیحرام🚫
نتیجهی سونوگرافیاش ناقصی ریهها را نشان میدهد اما به خاطر حفظ جان طهورا باید برای اتاق عمل حاضر بشود.
در نبود مهدی، با رضایت سیدرضا به اتاق عمل میرود.
-دعا کن طوریشون نشه.
-چشم آبجی. بسپر به خدا!
-ببخش تو هم اسیر من شدی.
-طهور چرت نگو. خواهری رو گذاشتن واسه چی؟!
تا اتاق آمادگی سزارین همراهیاش میکند. باید تنهایش بگذارد تا گان اتاق عمل بپوشد اما دلش نمیآید. طهورا مینشیند تا فرم قبل از عمل را برایش پر کنند. عمل چندم، سابقهی بیماریهای خطرناک، سابقهی سقط و مامای شیفت تند تند همه را ثبت میکند.
-خانم شما بیرون منتظر باش. مریض بیاد بخش صدات میکنن؟
-مریض؟! خب بگید مادر.
-خیلی خب! مادر! حالا شما بیرون باش.
-کمکش کنم لباسش رو بپوشه بعد میرم.
ماما نگاهی به طهورا میکند.
-خودت نمیتونی آماده شی؟
بشری دست طهورا را میگیرد و به اتاق میبرد.
-نه که نمیتونه.
ماما سر تکان میدهد و پشت سرشان میرود.
-فقط زود.
و بشری بدون اینکه نگاهش کند باشدی میگوید.
تک تک لباسهایش را تا میزند و در ساک میگذارد. هایلات شب عروسیاش پایین موهایش خودنمایی میکنند. موهایش را جمع و کش کلاه را دور سرش ردیف میکند و تمام موهایش را زیر کلاه میفرستد.
-همینجوری باید برم؟!
-نه. یه شنلی، چیزی بهت میدن.
ماما برمیگردد.
-آماده شدی مامان؟
سه نفری میخندند. بشری میگوید:
-آره فقط یه شنل میخواد.
شنل را هم خودش سرش میکند. دو طرف صورتش را میبوسد.
-اگه میذاشتن میاومدم تو اتاق عمل.
-آره بیا جای مهدی رو پر کن برام.
جفتشان میخندند.
-وقت عمل برای همه دعا کن یادت نره. اول از همه برای شوهرت و پسرات.
-از خدا میخوام تو هم مامان بشی.
-ممنون عزیزم.
تا جلوی بخش جراحی همراهیش میکند. زل میزند در چشمهای دلواپس خواهرش.
-خدا به همرات.
دست بشری را میگیرد.
-اگه برنگشتم مواظب بچههام باش. حلالم کن. به مهدی هم بگو خیلی دوستش دارم.
-اِ! دیوونه! یه ساعت دیگه میای بیرون. خودت بهش میگی. روزی چند هزار نفر سزارین میشن این اداها رو درنمیارن.
منتظر مینشیند. دیروز تا امروز کارش انتظار است. مادرش تماس میگیرد.
-سلام. جونم مامان.
-اتاق عمله. ساک نوزادها رو آوردی؟!
-من نمیتونم بیام بیرون شاید کاری پیش بیاد. مامان! اصلا لازم نیست. اینا حالا باید برن بخش مراقبت.
-ای وای! ناراحتی نداره. دور از جونت. خب دوقلو هفت ماهه هست دیگه.
فقط خبر دادهاند که مادر و دو نوزاد حالشان خوب است. از خوشحالی روی پا بند نمیشود. مدام در رفت و آمد است. خواهرزادههایش را ندیده. معلوم نیست کی هم بتواند ببیند. مستقیم به بخش انآیسیو منتقل شدهاند و بشری همچنان دانههای تربت را بین انگشتهایش عبور میدهد. گاهی نمیداند چه میگوید. ذکری نبوده که در آن لحظات از قلم انداخته باشد.
دوباره انتظار میکشد. انتظار اینکه خواهرش از بند ریکاوری آزاد شود.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به طهورا نگاه میکند که هنوز گریه میکند.
-چته خواهر! بده مگه؟ بارت رو گذاشتی زمین راحت شدی! فاطمه بیچاره خواب نداره.
-این خوبه الآن؟ این که من تو خونهام، بچههام اینجا؟ من خواب رو میخوام چیکار؟! من بچههام رو میخوام.
طاها ساکت میشود. در آینه نگاهی به بشری میکند و بشری به راحتی میخواند که برادرش
میگوید: چی کنم؟!
سر بالا میاندازد که چیزی نگو و لب میزند:
-دلنازک شده.
-تو چه خبر؟ شوهر تو کی میاد؟
-امیر؟!
-طاها میگوید:
-پ نه...
بشری حرفش را قطع میکند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ459
کپیحرام🚫
طاها پیاده نمیشود. بشری میپرسد:
-کجا میری داداش؟
-برم چاقاله بگیرم.
-میداند که طاها دستش انداخته، به جد میگوید:
-اگه بری تا مهارلو و برگردی راست گفتی!
جلوتر میرود و در را برای طهورا باز میکند. چهرهی آشنای زنی را میبیند. اندک دقتی لازم است تا یادش بیاید اما انگار آن زن زوتر او را شناخته. از رویی که برگرداند و پشت پلکی که چرخاند، مطمئن شد که خالهی مهدی است و هنوز هم از مرکبی که روز عقد سوار بود، پیاده نشده.
کنار خواهرش نشسته است و بیمیل در مقابل خواهرها به خودش زحمت ایستادن میدهد و برخلاف رفتار محبتآمیز خانم صادقی، با چهرهای یبس، به سردترین حالت ممکن از طهورا احوال میگیرد.
بشری به طهورا کمک میکند تا در تنها اتاق پایین، لباسهایش را عوض کند. به شدت به استراحت نیاز دارد اما به احترام خالهی همسرش به سالن برمیگردد.
لیوانی چای برمیدارد تا خستگی را بگیرد. صورت کوچک پسرهایش روی دو تا مردمکش نشسته. دلش پر میکشد برایشان، با پرهای سوخته. دلش میسوزد از دیدن یادآوری صورت زرد یوسفش.
مثل یک قطعهی بریده شده از تصویری دیگر، کنار جمع نشسته و اما جایی دیگر سیر میکند.
فرسنگها آنسوتر، مهربانعشقش به سبکی پر، به پرواز فکر میکند و خوش اینجا برای سه عزیزانش دخیل بسته است.
خالهی مهدی قند کوچک اضافه را در بشقاب مقابلش میگذارد و با ژست خانم مارپلی سوال میکند:
-چند ماه بعد عروسیت حامله شدی؟!
از تعجب، چارهای ندارد دست روی سرش بگذارد تا از شاخهای درآمدهاش با خبر شود. هیج وقت به خود اجازه نداده در این امور از زندگی کسی دخالت کند و حالا نمیتواند این حجم از کنکاوی را هضم کند.
سکوتش طولانی میشود و خاله خودش دوباره شروع میکند.
-آخر تابستون بود عروسیتون.
نگاهش چرخ میزند سر تا پای نزار طهورا را.
-خوب میخت رو کوفتی ولی صبر میکردی بعد عروسیت.
مادرشوهرش رنگ میبازد. خواهرش هنوز دستبردار نبود؟! به چه چیزهایی فکر میکرد! در شرایطی که دو خانواده نگران سلامتی تازه به دنیا آمدههایشان بودند.
طهورا قسمت دوم حرفش را نشنیده میگیرد و میگوید:
-مهدی خودش بچه دوست داره.
اما فاطمه حرفی میزند که انگار فقط بخش دوم حرفهای خاله را شنیده.
-خاله خانم! مشغلضمه نشید. با یه حساب سرانگشتی هم میشه فهمید که بچههای نارس رو زیر دستگاه نگه میدارن.
سر جایش برمیگردد و تکیه میزند. دلسوزانه طهورا را میپاید.
-این بیچاره رنگ به رو نداره، نشسته اصول دین جواب میده.
صدایش را محکم میکند.
-پاشو برو بخواب دختر. از صبح زود تا حالا بیداری با این وضعیتت.
بشری گوشیاش را زیر جانهاش نشانده و نگاهشان میکند. فکر میکند تاریخ حاملگی طهورا به چه کار بقیه میآید؟
گوشی زیر چانهاش میلرزد. دلش امیر را میخواهد و خدا جواب دلش را میِدهد.
امیرم را میبیند روی صفحهی گوشی. بلند میشود و به حیاط میرود. گوشی را میچسباند کنار گوشش، از دلتنگی دلش میخواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط میشنود.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ452
کپیحرام🚫
گوشی را کنار گوشش میچسباند، از دلتنگی دلش میخواهد وجودش حل بشود در صدایی که از پشت خط میشنود. از حرارت صدای امیر تمام تنش گرم میشود.
-سلام.
-سلام عزیزم. خوبی دورت بگردم؟
-خوب؟ آره فقط از خستگی نایی برام نمونده.
-ولی انقدر مهربونی که خواستی من صدات رو بشنوم بعد تخت بیفتی!
-صدای مهربونت رو بشنوم، شارژ بشم، جهازت رو بستهبندی کنم.
-امیر!؟
امیر میخندد.
-باور نمیکنی؟
-چرا، چرا. ولی نه به این زودی!
-تو که تصمیم گرفتی تدریس کنی، معطلی نداره دیگه. الانم باید به خواهرت نزدیک باشی.
-ممنونم امیر. به خاطر همه چی.
-قابل نداره فینگیلی. بچهها خوبن؟
نگاهی دور و برش میاندازد تا طهورا نباشد. روی فرفوژهی نردهی پله انگشت میکشد.
-یوسف خیلی روبهراه نیست!
امیر ساکت میشود. زمانی از واکنش بشری از دیدن بچهها شاکی بود و حالا خودش احوال بچههایی را میپرسد که هنوز آنها را ندیده!
قلبها به مرور رنگ عوض میکنند. تیره یا شفاف میشوند و او شفاف شده. آنقدر که دلش برای همه تپیدن بگیرد. گاهی مهربانی تاثیری روی وجودت میگذارد که یک روز برای خودت قابل باور نبود!
-بسپارشون به خدا.
-جز خدا که پناهی نداریم!
-نذر کن براش. نذرای تو خوب جواب میده!
-باشه.
-دمغ نشو بشری!
-نگران طهورام. اگر اتفاقی بیفته...
-بشری!؟
شین را مشدد میگوید و کشیده.
-باور کن امیر. طهورا بعد یاسین طول کشید تا سرپا شد. حالا مهدی از اون ور خبری ازش نیست. بچههاشم از این طرف رو دستشن.
-ازت توقع بیشتری دارم.
برعکس من که یه صفحه برات ردیف میکنم، تو همیشه خلاصه حرف میزنی. یک کلام، لب کلام! من ولی از همین خلاصهها یک تز دکترا تحویل میدهم. به دلم، به سلولهای خاکستریام.
-جلو طهور که حرفی نمیزنم. فقط به تو میتونم بگم. امروز یه نفر اومده دیدنش، اساسا واسه حالگیری اومده بود نه احوالپرسی!
-عجب!
-طهورا بیچاره! گل نشد بشکفه تو روشون ولی فاطمه خوب تو آستینش جواب درمیآورد.
امیر میخندد و دل بشری، شیرین میلرزد. مثل کودکی نوپا که صدای امیر عسلترین شیرینی دنیا را برایش ارمغان میآورد. صدایش رعد آرامی میشود تا دل بشرایش را پر کند از باران بهاری.
-یه چیزی میگم، چالش ازش نساز.
بشری میخندد اما اعتراض نمیکند. گوش میدهد به نم نم کلمات امیرش.
-داشتم فکر میکردم اگه یه پسر داشتیم اسمش رو میذاشتیم ارس!
-حالا چرا ارس؟ دنای خودمون چشه مگه؟
-و اگه دختر داشتیم جانان!
-دختر رو کاری ندارم اما حسن و حسین اسم پسرای منن.
-باشه. اسم پسرا با تو. دخترا با من.
-پسرا! دخترا! امیدوار باش. ممکنه لکلکا برامون بیارن.
خندههای بم امیر لالهی ظریف گوشش را نوازش میدهد.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ453
کپیحرام🚫
کنار طهورا مینشیند. اشکهای ریزش تا پایین چانهاش جاده کشیدهاند.
-باز که گریه میکنی!
-گریه هم نکنم که دلم میترکه.
-میخوای کمکت کنم یه دوش بگیری حالت بهتر شه.
-کاش مهدی اینجا بود بشری. یه هفتهاس حتی صداش رو نشنیدم.
شانهی نحیف خواهرش را بین انگشتهایش میفشارد.
-برمیگرده. صداش رو میشنوی. با همدیگه بچههاتون رو بزرگ میکنید. بزرگشدنشون رو میبینید. شیطنتاشون رو.
-کاش تونسته بودم به نه ماه برسونمشون.
-حالا دیگه شده! خدا رو شکر کن سه تایی سالمید.
-طهورا مادر!
نگاه خواهرها به قاب در گره میخورد. قابی که مادر مهدی را با تمام نگرانیهایش در خود جای داده است.
-کاری نداری؟ من میخوام برم دیگه.
از جایش نیمخیز میشود.
-راحت باش مادر!
دست دست میکند. طهورا میداند چه میخواهد بگوید، بشری هم.
-داشتم میاومدم، که بیخبر از راه رسید. نتونستم با خودم نیارمش. مثلا میخواست بیاد برا سرسلامتی!
-مهمون حبیب خداست حاجخانوم.
نگران و ناراحت به بشری نگاه میکند.
-خواهر بزرگترمه هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام. به بزرگواری خودتون ببخشید.
-نفرما حاجخانوم!
با لبخند به طهورا نگاه میکند و دوباره به زن دلواپس.
-طهور باید آبدیده بشه انگار!
اشکهای طهورا دوباره راه باز میکنند و مادرشوهرش شرمندهتر میشود.
-طهورا!
رو میکند به بشری:
-یه وقت بهتر میام. اینبار که...
لاالهالاالله میگوید و میخواهد برود که بشری میگوید:
-قدمتون روی چشم. منزل خودتونه.
بدرقه میکند خانم صادقی را و سالن را به شکل مرتبی درمیآورد. خسته است، خسته میشود ولی به سرخوشی وانمود میکند.
کاش میتونستم درونم رو هم به همین راحتی، سر و سامون بدم. کاش میتونستم خواهرم رو آروم کنم تا حدی که دباره دچار تشویش نشه!
با یک لیوان آب آناناس به اتاق پدر و مادرش سر میزند. طهورا دراز کشیده اما چشمهایش باز است.
-طهور! بشین این رو بخور.
مینشیند، لیوان را میگیرد و سر میکشد ولی انگار روحش در آن اتاق نباشد!
-داری از دست میری آبجی!
-دلم آروم نمیشه. بشری طاقت ندارم فقط بدونم حال مهدی خوبه!
لیوان خالی را از دستش میگیرد.
-حالش خوبه. طهور تو باید محکم باشی! مثل مامان! این همه سال مامان چطور دووم آورد؟
-گفتنش راحته بشری! پای عمل سخت میشه! دلم براش تنگ شده. این لحظههایی که باید میبود رو نبود ولی باید برگرده. من بی مهدی دووم نمیارم. به خدا دوباره طهورا نمیشم. من نمیتونم بشری! تو... تو شاید بتونی ولی من نمیتونم.
در آغوش خواهرانهی کوچکش میگیرد، خواهر بزرگترش را. کنار گوشش میخواند:
فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ ۖ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ. *
نمیداند چندبار میخواند فقط این را احساس میکند که لرزیدنهای طهورا رفته رفته کم میشوند. ماه رنگپریدهی صورتش را میبوسد.
-بخواب دورت بگردم. یه ساعت آروم بگیر.
دانهی درشت اشکش را با انگشت پس میزند. او سهمی از گریه ندارد. نخواسته که داشته باشد. او همیشه میخواهد مرهم باشد برای دلهایی که دلش به عشقشان نبض میزند.
*آیهی ۱۲۹ سورهی توبه.
بگو: «خداوند مرا کفایت میکند؛ هیچ معبودى جز او نیست؛ بر او توکّل کردم؛ و او صاحب عرش بزرگ است!»
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ454
کپیحرام🚫
برای طهورا آبمیوه برمیدارد با کمپوت و یک ساندویچ دل که زهراسادات آماده کرده است. طهورا نزارتر از هر روز دیگر، آمادهی رفتن میشود. بشری ساک خوراکیها را بلند میکند، کمی سنگین است. طهورا با قدمهای آهسته مثل نسیمی که قصد عبور ندارد، به سنگینی از مقابلش به حیاط میرود.
ساک را به طاها میدهد که این روزها برادریاش را بیشتر از آنچه در توانش بوده به اثبات رسانده. چادرش را میپوشد. صدای ضعیف تلفنش را از ته کیفش میشنود. زنگخور تماس امیر نیست، جواب نمیدهد. دوباره زنگ میخورد، وقتی کفشهایش را پوشیده. گوشی را با حرکت دست در کیفش پیدا میکند.
-سلام صمیمه.
-سلام بیوفا! تو رفتی از اینجا؟!
-پیشنهاد تدریس گرفتم. کار خاصی ندارم اراک.
-نزدیک خونتون رد میشدم، خواستم بهت سر بزنم، اومدم دیدم شوهرت ایستاده جلو مجتمع، اسبابتون هم بار یه کامیونه.
صدایش نوت غم برمیدارد.
-نمیدونی چه حالی شدم وقتی دیدم رفتین از اینجا!
-ببخش عزیزم بدون خداحافظی شد. خواهرم زایمان زودرس داشت، مجبور شدم بمونم اینجا. میام واسه خداحافظی. تو هم بیا هر وقت تونستی.
-حالش خوبه؟ قدم نو رسیده مبارک.
-خوبه ممنون.
باید زود تمام کند تا به طهورا برسد ولی یک لحظه یادش میافتد از احوال کاری دوست همکارش سوال کند.
-تو چی شدی؟ هنوز میری سر کار؟
-آره تو آبفا.
-شوخی میکنی؟!
-این تنها کاری بود که تونستم دست و پا کنم.
آه میکشد اما پردهی اندوه روی دلش سبک نمیشود. خواهرش دست به در گرفته و میخواهد وارد کوچه بشود.
-ببخش من باید خواهرم رو ببرم بیمارستان.
-آخ عزیز. میگفتی زودتر.
به طرف در میدود و خودش را به خواهرش میرساند. طهورا گرفتار در گرداب تشویش، بیتوجه به بشری جلو میرود.
حرف نمیزند، به گمان بشری صدایی هم نمیشنود.
-چیه آبجی؟ خیلی بهم ریختی!
-چیزی نیست.
-دلت گرفته! عوارض زایمانه.
-بیخبری بدترین درده!
-روحیهات رو باختی! یادته قبل از زایمان؟ میگفتی مطمئنی مهدی برمیگرده؟! گفتی قول داده سلامت بیاد؟ تو دلت روشن بود، مطمئن باش میاد.
رو میکند به طاها.
-اول برو شاهچراغ. بریم زیارت، طهورا حالش خوب بشه.
وارد رواق امام خمینی میشوند. تب و التهاب طهورا با هر قدم به تاب و طاقت تغییر شکل میدهند. به ضریح میرسد. شبکههای نقرهای را به آغوش میکشد. در دل زنجموره میکند از این حال بیخبریاش و فریاد درونش دانههای اشکی میشود که به محض فروریختن از دیدهاش، مثل ماهی دور افتاده از دریا تلظی میکنند تا به دریای ضریح مطهر برسند.
تکیه میدهد به ستون مرمرین نزدیک ضریح و به تماشای عروج احساس خواهرش میایستد.
اطراف ضریح همهمه میشود. بشری قدمی برمیدارد و پشت سر خواهرش میایستد. سرش را کنار گوشش میبرد.
-آبجی بریم بشینیم.
دست از لمس ضریح میکشد و همراه بشری راه میافتد سمت بالا سر. رو به روی ضریح مینشینند. لرزش ریز شانههای طهورا، بشری را به یاد قایقهای حیران در امواج میاندازد. دست روی شانهی خواهرش میگذارد تا دماغهی این قایق سرگشته را به کنارهای آرام تاب دهد. دلشورهی چشمهایش را گره میزند به تودرتوی شبکههای ضریح.
-هر چی میخواین از من بگیرین ولی آرامش خواهرم رو بهش پس بدین!
دست روی صورت طهورا میگذارد و کف دستش خیس میشود. صورت به صورت شور خواهرش میچسابند. لب میزند:
-داری از دست میری عزیز دلم!
-خدا! تو فقط یه خبر از مهدی به من برسون. من دیگه هیچی نمیخوام!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
گوشیاش را به دست بشری میدهد.
-شاید مهدی زنگ بزنه. حواست باشه.
-باشه. تو برو به بچههات برس.
کیفش را مرتب میکند و گوشی خواهرش را در اولین جیب سر دستی میگذارد. متوجه نمیشود کی تسبیح تربت امیر خودش را دور دستانش پیچانده. لبخند خستهای میزند و پیچک خاکی را از دور مچش آزاد میکند.
"نذر کن براش. نذرای تو خوب جواب میده!"
پژواک صدای امیر جانی میشود به دستهایش، یک یک مهرههای خاکی را از بین دلهرهی انگشتهایش عبور میدهد و صلوات میفرستد.
غوطهور میشود در انعکاس صدای خودش ولی صدای ضجهی آشنایی، روی این انعکاس دلنشین خش میاندازد.
طهورا؟!
صاف میایستد. کیفش ول میشود کف بیمارستان. گوشی طهورا پرت میشود و همزمان صفحهاش روشن میشود.
آقامهدی در حال تماس...
صلواتها بی آنکه بشری بخواهد خودشان خودکار روی خط مغزش راه میافتند.
صدای ضجه بلندتر میشود و تماس هنوز قطع نشده، صاحب تماس با لبخند وارد بخش میشود.
پرستاری زیر بغل طهورا را گرفته و از بین در سرد و زمخت عبور میدهد.
دستهای مهدی از دو طرف فرومیریزند. پاهایش اما خیز برمیدارند تا طهورا را دریابند. قرص ماه خمیدهاش را رها میکند روی سینهی همسرش و دستهای فروریخته به حرمتش قیام میکنند تا ظرافت خدشهدار شدهی زن، فرونریزند.
-یوسفم سر جاش نبود. پسر کوچولوم دووم نیاورد!
ارتعاش انگشتهایش چنگ میشوند به شانهی مهدی. میخواهد گله کند. بگوید این یک الف بچه کجای دنیا را میگرفت؟ جای چه کسی را تنگ میکرد؟ میخواهد داد بزند خدا! تو میتونستی برام نگهش داری...
چشمهای رم کردهاش رام میشوند روی صورت تکیدهی مهدی.
خودم قرار گذاشتم. گفتم تو یه خبر از مهدی برسون. دیگه هیچی نمیخوام.
داغ دلش مثل سرب روی صورتش فرود میآید. یقهی مهدی را مچاله میکند. توی دل داد میزند: پسرم!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ455
کپیحرام🚫
سوپخوری چینی را جا میدهد و همراه با نفس خستهاش، در کابینت را میبندد.
همهی وسایلش را به همان سبک زمانی که عروس امیر شده بود در همان آشپزخانهی نقلیشان چیده است!
کش مویاش را باز میکند و طاق باز کف سالن میافتد. امیر کنترل به دست، نگاه کوتاهی به او میاندازد و دوباره چشم به صفحهی تلویزیون میدوزد تا شبکهها تنظیم کند. در همان حال میگوید:
-خوابت نبره رو زمین خشک!
خمیازهای تمام نشدنی میکشد و همان لحظه امیر نگاهش میکند. میخندد.
-فکت درنره!
دستش را روی مبل حرکت میدهد و تا امیر نگاهش روی صفحهی برفکی الایدی است، کوسنی را برمیدارد و سمتش پرت میکند.
گردن امیر به جلو سکندری میخورد، کوسنی که کنارش افتاده را برمیدارد و محکم به مبداءش برمیگرداند.
بشری دست و پایش را جمع میکند تا کوسن بهش برخورد نکند، میگیردش و دوباره محکم پرتش میکند.
امیر تلویزیون رو خاموش میکند، کوسن را برمیدارد و زیر دستش میگذارد.
-خستهای؟
روی دست به سمت امیر میچرخد.
-نه!
-حرف بزنیم؟
-فکر کنم داریم همین کار رو میکنیم!
میخندد و لحظهای بعد اشک ریزی گوشهی چشمش را خیس میکند. بینیاش را با دست میمالد.
-اَه امیر! بدم میاد.
-یه حرفی بهت میزنم، خوب فکر کن، بعد تصمیم بگیر.
پلکهایش از حرکت بازمیایستند. درد بینیاش را فراموش میکند. آب دهانش را قورت میدهد و صدای نفس منتظرش، خدشهای کوچک میشود روی خاموشی خانهشان.
-چی میخوای بگی؟
-چند وقت پیش تو بیمارستان شوشتری یه زن زایمان کرده. بچهاش سالمه ولی خودش از دنیا رفته.
صورت بشری از اندوه مچاله میشود. لب میزند:
-خب!
-بابا نداره. پرسنل بیمارستان گفتند که مادرش گفته بوده هیچ کس رو نداره.
صدایش پایین میآید.
-گفته بوده شوهرش مرده.
بشری آه میکشد.
-بیچاره بچه!
-بشری!
نگاهش نمیکند. مژههایش رو به فرش سرمهای خیز برداشتهاند و قفسهی سینهاش هیچ تکانی نمیخورد.
امیر دست میگذارد روی لطافت شانهاش و نفس بشری میرود از حدس به یقینی که میداند امیر به نیتش این حرفها را به زبان آورده.
-اگه تو بخوای میتونیم کفالتش رو قبول کنیم.
سرش را بالا نمیآورد. دندانهایش به جان لبهایش افتادهاند. گرمی دست امیر روی کتفش، سنگینی میکند.
-دلم براش میسوزه!
-از بس مهربونی!
صورتش به سمت امیر مایل میشود.
-امیر!
-جان!
پچپچگونه میگوید:
-نمیدونم چی بگم!
امیر خودش را جلو میکشد. موج قهوهای خلیج موهایش را از روی صورتش کنار میزند.
-خوب فکر کن. سبک سنگین کن. ببین میتونی باهاش کنار بیای؟
-اگه باباش نمرده باشه! اگه برگرده و بخوادش!
و دل امیر درهم میشکند. بشری حتی نمیپرسد دختر است یا پسر؟ نمیگوید خانوادههامان چه میشود؟! میخواهدش بی آنکه بداند چه شکلی یا چه قد و قوارهای است.
-تا الآن که کسی نیومده سراغش.
چانهاش تیز میشود سمت بالا و دامن چشمهایش روی صورت امیر پهن میشود.
-میخوامش امیر!
دستهای بشری را بین پهنهی همیشه تفتیدهی دستهای خودش پناه میدهد. کویر تشنهی لبهایش را از خنکای پیشانی بشری سیراب میکند.
-هر چی تو بخوای.
-کی میتونم ببینمش؟
-شاید فردا.
و در دل بشری آسمانی چراغانی میشود به وسعت نگاه سخاوتمند خودش. نگاهش مثل کودکی چموش، زیرکانه قدم برمیدارد تا در اتاق اضافیشان.
میشود که بساط کوچک نوزادی را به زودی در آن برپا کنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_م_خلیلی مهاجر
#برگ456
کپیحرام🚫
بعد از دو بار دیدنش، دلش برایش پر میکشید ولی همراه امیر برای آوردنش نرفت. اتاقش را چند ده باره نگاه کرد.
تخت و کمد لیمویی هم مثل دل بشری نبض میزد برای دیدن نوزادی که بشری تمام خانه را برای آمدنش گردگیری کرده بود.
صدای زنگ خانه آمد. بشری با عجله خودش را به آیفن رساند. لبخند امیر و قرص ماهی در آغوشش، اشکش را درآورد.
بیا تو عزیزم. قدمت به روی چشم.
در سالن را باز کرد. امیر از آسانسور بیرون آمد: سلااااام. مامان بشری!
از بغل امیر گرفتش. بغض خوشحالیاش را فرو داد. اشکش لجوجانه بارید و روی لباس نوزاد افتاد. دستپاچه شد و دست کشید روی خیسی لباس.
صورت به صورت کوچکش گذاشت. عطر تنش را بویید. نفس عمیقی کشید: خوش اومدی به خونهی خودت حسین!
دستانش را مثل پیچک دورش گرفت. چشمهای بازش، آسمانی است پاک. انگشت میکشد روی ابروهایش، بینیاش، گردی کوچک صورتش که دنیایی است بیانتها برای بشری و در آخر انگشتش روی گودی بالای بینیاش مینشیند. کمی میلزاندش و لبهای حسین از دو طرف کشیده میشود.
-ای جان! میخندی!
پوست لطیف صوراش را میبوسد.
-قربونت برم.
تمام احساسهای خوب دنیا، یکجا به جانش تزریق میشوند. مینشیند و صورتش را عقب میکشد تا بهتر ببیند این کوچک زیاد از حد دوست داشتنی را.
دلش میخواهد سانت به سانت دست و صورتش را نوازش کند.
-خیلی نازه به خدا!
سرش را به هوای دیدن امیر بالا میگیرد. همانجا کنار در میبیندش. امیر در باز مانده را میبندد. بشری میمرسد:
-مگه نه امیر؟
سرش را تکان میدهد. هوای صورتش بارانی است. مرد بشری میخواهد گریه کند. بشری گردن میکشد و سوالی نگاهش میکند.
-چیه امیر؟
لبهای چفتش را بهم فشار میدهد. سرش راربالا میاندازد و با نهایت اشتیاق به دیدن مادر و پسری میایستد که نسبت خونی ندارند ولی ارتباط عمیق قلبیشان دیدنی است.
-بیا بشین امیر. بیا دل سیر نگاش کنیم.
از مقابل لبخند بشری رد میشود و پیچیده در گردباد سکوت، به اتاق میرود. نگاه بشری، تمام رنگهای شادش را میبازد. دستهایش میروند که سست بشوند اما خودداری میکند.
میخواهد برود بالای سر امیر و بپرسد که چراوناراحتی؟ مگر خودت این پیشنهاد را ندادی؟ من که نگفته بودم بچه بیاریم!
پشت دست سفید حسین را بوسه میزند. به چشمهای بستهاش لبخند میزند.
-دورت بگردم مامان!
باارزشترین داراییاش را محتاطانه گوشهی ال مبل می گذارد و رویش را میپوشاند.
نمیداند چه میشود و مه حرفهایی بینشان رد و بدل میشود. پاهایش برای رفتن کنار امیر دل دل میکند.
قدمهایش را محکم برمیدارد تا دل دل کردنها زیر گامهایش محو بشوند.
به قاب در تکیه میدهد و با گردن کج گرفته زل میزند به امیرش که سرش را روی دستش روی میز گذاشته. امیر با احساس حضورش سر بالا میآورد و دنیا روی سر بشری آوار میشود وقتی چشمهای سرخ و خیس امیر را میبیند.
پاهایش عجله میکنند به طرفش.
-چیه امیر؟!
امیر پلک میزند و اشکی درشت از چشمش فرومیریزد.
-چرا تو رو از این لذت محروم کردم؟!
-امیر؟!
دستهایش را باز میکند.
-جون امیر.
سرش را به سینهی امیر میچسباند و دستهای امیر دور شانهاش مینشینند.
-ببخش بشری.
-امیر! حسین بهترین هدیهای هست که خدا لهم داده و تو تدارک این هدیه رو دادی. ازت ممنونم.
-ببخش بشری.
لجوجانه میگوید:
-ممنونم امیر. ممنونم.
تپشهای نامنظم قلب امیر روی پردهی گوشش مارش عاشقانه میروند و بشری دلش نمیخواهد دل بکند از این لحظات و از این تن گرم.
-دوستت دارم امیر تا ابد ممنونتم.
-منم دوستت دارم.
صورت از سینهی امیر برمیدارد.
با لبخند بهم نگاه میکنند و همزمان خیسی صورتشان را میگیرند.
گریهی ضعیفی لز سالن صدایشان میزند و بشری یکدفعه از امیر فاصله میگیرد.
انگار خجالت کشیده باشد.
امیر میخندد.
-اون تو سالنه. نمیبیندتت.
بشری برای بار چندم میگوید:
-ممنونم امیر.
صدای حسین بلندتر میشود. جفتشان با سرعت خودشان را به کوچک دوست داشتنیشان میرسانند.
-جانم مامان.
-جانم بابا.
بهم نگاه میکنند و همزمان میخندند از این احساس زیبا.
پایان
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۹ دمدمای عصر بود. راستین خوابش برد. متین داشت مشق
لاله گوشیش را درآورد: الآن بهش پیام میدم. آقای حسینی از وظایف رسانه حرف میزد. دلم میخواست فقط تمام بشود و بروم خانه. یک دل سیر استراحت کنم. یک هفته دوندگی برای یک سخنرانی رُسَم را کشیدهبود. سخنرانی تمام شد. دانشجوها صلوات دادند. صدای اذان بلند شد.
ایستادم و قامت بستم. تمام دلگرفتگیها و دلمشغولیها را انداختم پشت سر. نیت کردم: اللهاکبر.
(۱). میلاد عرفانپور
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۰ آسمان پر از ابر بود. سیاه و خاکستری توی هم. از
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۱۱
تازه تشکل راه افتاده بود. اولین تشکل مذهبی دانشگاه. چم و خمش را نمیدانستیم. دم آقای محبی گرم. معاون بود و استاد ادبیات. پدرانه نشست و جیک و پوکش را یادمان داد.
من و لاله و شیما کامران. یک پسر قدبلند که سیدموسوی صداش میکردیم. علی شبانی هم که نمیدانم چه سری با نستوه داشت. من و لاله و شبانی همکلاس بودیم. با شیما فقط چادرم مشترک بود. تو بقیهی چیزها صلاح نمیرفتیم.
نشسته بودم تو دفتر فرهنگ. لاله جوایز مسابقهی کتابخوانی را کادو میکرد. تقی به در خورد. شیما آمد تو. چندتا بچهمذهبی معرفی کرد: اینا به درد تشکل میخورن. دعوتشون کن.
شانه بالا انداختم: در بازه. هر کی خواس تشریفشو بیاره.
خم شد روی میز: با تو نمیشه حرف زد. خودم باید کار کنم.
نگاهش کردم. صاف ایستاد: اون چارت دنبالهدراز مگه آدم نمیخواد؟
چشمهایم را مالیدم. تکیه دادم به پشتی صندلی: کمکم جور میشن.
به در دفتر نگاه کرد. صدایش را پایین آورد: من نمیدونم. شبانیو باید بیاریم تو تشکل. کارش درسته.
لاله سر کاغذ کادو را تا کرد و چسب زد: راس میگه. پسر خوبیه.
چشمهام را ریز کردم: شیما! سرخود بش گفتی آره؟
زل زد به قاب کشتی نجات بالای سرم. لاله ریز میخندید. نفس بلندی کشیدم: کار خودتو کردی شیما!
نیمتنهاش را چرخاند طرفم: بد پسریه؟ مرد لازم داریم. فردا بدوبدوها و خریداتو کی راه میندازه؟ چه جوری میخوای نمایشگاه بزنی؟ یه تنه؟
پا شدم میز را مرتب کردم: من حرفم اینه میذاشتی خودش جذب شه.
کلاس نداشتم. رفتهبودم کارهای نمایشگاه را راستوریس کنم. در دفتر را قفل کردم. رفتیم سراغ سلف. تنها سالنی بود که دوتا در داشت. تازه خالی شده بود. ساختمان نوی جنوب دانشگاه که افتتاح شد، سلف را بردند آنجا. دست رویش گذاشتم برای نمایشگاه. یک درش میشد ورود، یکی خروج. دورتادورش را داربست زدند، همانجور که میخواستم. لبم را تو کشیدم: شیماجان! دو تا برگ A3 بزن رو شیشهی درا. کسی نباید داخلو ببینه. تا کار آماده شه.
به لاله نگاه کردم: زحمت پردههارم تو بکش.
تلفن شیما زنگ خورد. از کیف درش آورد: شبانی!
لیست وسایل لازم را نوشتم. گونی هم کم داشتیم. شیما دوری بین داربستها زد. صدایش میآمد: هه! ترسیدید بیاید دانشگاه کسر شانتون بشه؟ خجالت میکشیدید کسی با سرووضع خاکی ببیندتون؟!
آمد بالای سرم ایستاد: خیلیخب. هستیم. بگو سیدموسوی بیاردش.
تلفن را قطع کرد: هه! میگه لباسام خاکی شده از همون طرف ماشین گرفتم برم خونه.
دست از نوشتن برداشتم: قد کافی نی بریدن؟
لبش را جلو آورد: خودش میگه زیاده.
دفتر دستکم را جمع کردم. چادرم را انداختم سرم: چکارش داری که بیاد دانشگاه یا نه؟ سرووضعش خاکیه دلش نمیخواد کسی ببینه.
در را قفل کردم: غرورشو میشکنی چی بشه؟
پشت پلک برایم نازک کرد: خُبهخُبه. نه به اولش که میگفتی چیزی بش نگو...
رفتم میان کلامش: گفتم صبر کن خودش جذب شه. حالام میگم سربهسرش نذار. برای خودش شخصیت داره.
به ساعتش نگاه کرد: کلاسم داره شروع میشه. تا سید برسه میام اینجا.
کلید نمایشگاه را دادم دستش. با لاله رفتیم طبقهی بالا. از رئیس دانشگاه نامه گرفتم. رفتیم سروقت امورمالی. دستور رئیس را دستش دادم. عینک زد روی چشمهاش: اینهمه هزینه میبره؟
لاله درآمد که: پ نه پ!
جلوی خندهام را گرفتم: خودتون دسّتون تو کاره. من سعی کردم با کمترین هزینه کارو پیش ببرم.
سر تکان داد: انقدر نمیشهها!
دستم را زیر چادر مشت کردم. نمیخواستم تند بروم. باز به لیست نگاه کرد: این همه گونی برای چیه؟ چند روز پیش که براتون فرستادم.
صدایم را کنترل کردم. بهش حق دادم حتما میترسد خرج اضافه کنیم: سقف راهروها خالی مونده. تو ذوق میزنه. باید سقفشم بپوشونیم. کار تمیزتر درمیاد.
دستها را قلاب کرد گذاشت روی میز: ببینید نمیتونید از خیریه کمک بگیرید؟
مغزم سوت کشید: حسینیه که نیست، محض رضای خدا از پول توجیبیم خرج کنم. دانشگاه بودجهی فرهنگی داره.
فعالیت میخواستند بدون هزینه. به قول مامان جگرمان را اُوریس¹ کرد تا دوزار کف دستمان گذاشت. ما نمیگرفتیم، خرج جای دیگر میشد.
با لاله رفتیم فروشگاه لوازم ساختمانی. یارو فروشنده با تعجب نگاهمان کرد: دویست متر گونی کنفی به چهکارتون میاد؟!
به زمین نگاه کردم: لطفا حساب کنید.
لاله گفت: میخوایم نمایشگاه شهدا بزنیم.
آمدیم سر خیابان. کیسههای گونی را زمین گذاشتم: من اگه میخواستم خودم به فروشنده میگفتم برای چی گونی میخوام.
مانتویش را جمع کرد. نشست لب جدول: چی شده حالا؟
موهایش را از چشمهاش کنار زد: میخوای کف نمایشگاهو سبوس بریزی؟
بد نمیگفت. اما شدنی نبود. گفتم: میچسبه کف کفشا تمام ساختمون پرسبوس میشه.
(۱). کنایه از خونجگر شدن
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯