#منبعداستانهایکاملاواقعی
پونزده سالم بود که با پسر همسایه مون سینا نامزد کردیم.با دسیسه ی دختری که عاشق سینا بودو نارضایتی مادرش با وجود عشقی که بینمون بود مجبور شدیم از هم جداشیم.
بعد از سینا با پسرداییم مجتبی نامزد کردم که اون هم بهم خیانت کرد. قلبم شکسته بود، روحم آسیب دیده بود. تا اینکه امیرعلی وارد زندگیم شد. مرد خشن و درعین حال عاشقی که باید بهش تکیه میکردم
بعد ازدواجم فهمیدم سینا ...
این داستان زیبا رومیتوانید از این جا بخوانید.👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f