eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
14.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( سلطان پرواز ) (به یاد شهید سرلشگر خلبان علی اقبالی) ♦️ خلبان عباس بابایی: علی خبر داری صدام واسه سرت جایزه گذاشته؟ ♦️ خلبان علی اقبالی: مگه تگزاسه؟! بده ببینم چی نوشته... ♦️ خلبان مصطفی اردستانی: فکر کردی تلمبه خانه های نفتی عراق را زدی با خاک یکسان کردی بیخیالت میشن؟! صادرات 350 میلیون تُنی نفت عراق تقریبا به صفر رسیده! صداپیشگان: مسعود عباسی - مجید ساجدی - علی حاجی پور- کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۳ نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانه‌ام را
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه دستم را گرفت و بلند شدیم. آه بلندی کشیدم. نستوه لبخند زد. لب‌هایش مثل خطی صاف کش آمد. همیشه وقتی شرمنده می‌شد، همین‌طور لبخند می‌زد. دم در ایستاد. توی نگاهش التماس بود: بجمبیا! راهم را کشیدم طرف دستشویی. چند مشت آب زدم به صورت. قرمزی چشم‌هایم حالا‌حالا نمی‌رفت. وضو گرفتم، آمدم بیرون. سرمه‌دان‌ برنجی را برداشتم. کشیدم لای پلک‌هایم. سردی‌ش حال چشم‌هایم را بهتر می‌کرد. چشم بستم. نشستم پای آینه. صدای خنده‌ی نستوه با بچه‌ها می‌آمد. سرخوش. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. نمی‌خواستم به همین راحتی کوتاه بیایم. نستوه را دوست داشتم، درست ولی دیگر نمی‌توانستم این کارهایش را تحمل کنم‌. حیف که دیر به خودم آمدم. کاش پای بچه‌ها را به این دنیا باز نکرده بودم‌. طلاق می‌گرفتم و خلاص. حالا با وجود متین و راستین مجبورم با نستوه بسازم. ولی خب دوستش هم دارم. قد همان روزهای اول. لباس عوض کردم. رفتم بیرون. نستوه نشسته‌بود پشت میز. ناهار می‌خورد. راستین نصفه‌نیمه آماده بود. آماده‌ش کردم و رفتم توی حیاط. نستوه آخر از همه آمد. بوی جوپ زودتر از خودش بهم رسید. از سرخوشی شیشه‌ی عطر را خالی کرده‌بود. سر خیابان نرسیده، راستین آمد بین دو تا صندلی: بستنی بگیر بابا. نستوه از آینه نگاهش کرد: تو این سرما سگ سقط میشه. بسّنی می‌خوای؟ دست گذاشتم زیر چانه. خودم را به دیدن بیرون سرگرم کردم. درخت‌های لخت و عور از کنارمان می‌گذشتند. خیلی‌ وقت بود بیرون نیامده‌بودم. دیدن شهر حال و هوایم را عوض کرد. آخر جلوی کافه‌بستنی نگه داشت: تو بستنی می‌خوای یا فالوده؟ _شیرکاکائو. برای بچه‌ها بستنی گرفت. برای خودمان شیرکاکائو. کم‌کم خوردم. شهر را نگاه می‌کردم. نستوه بردمان طرف بلوار رحمت. تعجب کردم. رسیدیم به خیابان دارالرحمه. فکر نمی‌کردم بیاردم این‌جا. دست گذاشتم روی سنگ بابا: کاش بودی! من از این‌ دنیا جز تو و مامان چیزی نمی‌خواستم. گریه‌ام نگرفت. دلم هم نمی‌خواست گریه‌زاری‌م را برای بابا ببرم. دل او را هم تنگ کنم. ولی چقدر محتاج آغوشش بودم... دلم برای گرمی دست‌هایش تنگ بود. دست‌های زبرش. چقدر عرق تنش را دوست داشتم. بوی امنیت می‌داد. دلم می‌خواست خدا به ما هم دختر می‌داد تا یک روز نستوه بفهمد چقدر سخت است کسی دخترت را محدود کند. سر شب برگشتیم خانه. تازه دلواپسی‌هایم شروع شد. نمی‌خواستم به همین راحتی نستوه سر و ته قضیه را بهم بیاورد. چهار روز خوش‌خوشانم باشد. باز روز از نو روزی از نو. باز طوری رفتار کند که انگار ذره‌ی علاقه به من ندارد. توی بالکن داشتم نیم‌بوتم را می‌کندم. پرسید: وسایل شمال‌و جم کردی. در ساختمان را باز کردم: نه. رفتم تو. دست‌هایش را گذاشت دو طرف پهلویم: چرا؟! چادر از سر برداشتم. از توی بغلش درآمدم: فک کردم نمیریم. کتش را انداخت روی صندلی: هتل رزرو کردم. متین آمد میان حرفمان: هتل نه بابا. ویلا بگیر. راست می‌گفت. من هم موافق هتل نبودم. نستوه دست‌هایش را گذاشت روی کانتر: جهنم‌و ضرر. کنسل می‌کنم ویلا می‌گیرم. متین دوید تو اتاقشان: داداش داریم می‌ریم شمال. راستین درگیر پاچه‌ی شلوار بود. پایش گیر کرده بود: کجا؟ متین دست‌هایش را مشت کرد. پرید بالا: می‌ریم دریا. راستین هم حرکت او را تکرار کرد: آخ جون دریا. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ✍🏻 م خلیلی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠🪴💠 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! هوای دلم ز کوی تو جای دگر نرفت... ✍🏻عبید زاکانی رنگین‌کمانِ دیروزِ جمکران ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
گرگ و میش بود. می‌خواستم صبحانه‌ آماده کنم. در آشپزخانه را بستم، بوی نیمرو بیرون نرود. پنجره را نیمه‌باز گذاشتم. یکدفعه صدای باران آمد. مگر هنوز ابری بود هوا؟! جلوی پنجره ایستادم. قطره‌های باران از شاخه‌های اقاقیا می‌چکید. نارنج‌ها لای برگ‌های سبز برق می‌زدند. آسمان دوباره دامنش را باز کرد. برکت تمام حیاط را برداشت. قطره‌های باران افتادند توی قاب پنجره. مربای به را ریختم توی کاسه. نفس‌های آخر بهمن و بارش بارانی مثل بهار. موسیقی باران صبحم را نه، روزم را به خیر کرد. نشستیم دور سفره. امروز فسقلی‌ها هم سحرخیز شدند. رعد و برق زد و باز شره‌ای دیگر از رحمت خدا روی سر شهر ریخت. باورم نمی‌شد. فکر هم نمی‌کردم دوباره این‌جور بارانی ببینم. رفتم پشت پنجره: خدایا شکرت! تو به گناه ما نگاه نمی‌کنی... کمی کلوچه‌ی خشک‌شده داشتیم. یک‌خرده‌اش را ریختم پشت پنجره. پرنده‌ها نوک بزنند و از پشت شیشه نگاهشان کنم. پرده‌ها را جمع کردم. علی دنبالم می‌آمد: بارونه مامان؟ _آره. بگو خدایا بارون ببار. درختا تشنه‌ن. زمین‌ تشنه‌س. _کبوترا تشنه‌ن. دلم برایش ضعف رفت. گرفتم‌ چلاندمش: قربونت برم. خندید: مامان! _تقصیر خودته. می‌خواسی خوشمزه نشی. پیش از ظهر، نشستم دعبل و زلفا خواندم. با بچه‌ها هم بازی کردم. خسته که شدند رفتند سراغ شبکه‌ی پویا. پشت پنجره ایستادم. استکان چای را گذاشتم لب پنجره. باران هی بارید و نبارید. آفتاب هم امروز بی‌نصیبمان نگذاشت. گاه‌گداری خودی نشان داد. چاله‌های کف حیاط پر از آب بود. گنجشک‌ها هوس آب‌بازی به سرشان زد. دست زدم زیر چانه. منظره‌ی بارانی را تماشا کردم. هوا دونفره نبود. نه. اصلا. هوا شش نفره بود. که فسقلی‌ها با ذوق بپرند توی چاله‌های آب. گل شتک بزند به لباس‌هایشان. بزرگ‌ترها هوایشان را داشته‌باشند. من و آقاسید هم پشت سرشان. زیر برکت آسمان راه برویم و به برکت زندگی‌مان نگاه کنیم.... ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
🔹بجای بریدن پایه‌های سالم، پایه شکسته را ترمیم می‌کنیم. 🗳️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
10.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( آلزایمر ) مادر: گفتی یه بیماری دارم!چه بیماری؟ پسر: آ آهان… بهش میگن آلزایمر مادر: چی هست؟! پسر: آلزایمر...یعنی فراموشی… صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود صفری - ملیکه عبدالکریمی - کامران شریفی شعر و دکلمه: فاطمه شجاعی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
انا لله و انا الیه راجعون بانهایت تاسف و تالم با خبر شدیم همسر شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا بعد طی بیماری طولانی دعوت حق را لبیک گفتند ودر جوار قرب الهی ماوا گرفتند. ضمن تسلیت محضر امام زمان(عج) مراسم تشیع و وداع با پیکر این بانوی فداکار و دلسوز و مهربان متعاقبا به اطلاع امت شهید پرور و امت حزب الله قم رسانده میشود. شهید طاهر نیا سال ۹۴ در دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به شهادت رسید 🔻مسئولین هرجا از ولی جامعه تبعیت کردند، پیشرفت کردیم هر جا تبعیت نکردند، عقب ماندیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمه رقیه ۱۲ ساله و محمدحسین ۸ ساله دوباره یتیم شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا