⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ8
کیف دوشیاش را برمیدارد و آخرین نفر از کلاس خارج میشود. شست و سبابهاش را روی چشمهایش میکشد تا خستگیشان را بگیرد. وقتی چشم باز میکند، نگاه سبز بیآرایش نازنین را میبیند.
-سلام. تو کی اومدی؟!
-صالحی نیومده. اومدم دعوتت کنم.
میایستد.
-اون روز هم که دیر اومد!
-او روز قرار بود من ضایع بشم. وای بشری! دلم میخواست زمین دهن وا کنه من رو...
نچی میگوید.
-پیش میاد دیگه. حالا دیدی منم از سر این پلهها پام سرید سقوط کردم وسط راهروی پایین.
نازنین میخندد. مشتی به سینهی خودش میزند.
-یعنی راست بیفتی جلو پای امیر.
نکنه یه چیزی فهمیده. یعنی چی بیفتم جلو پای امیر؟ با خودش مقایسه میکنه که جلو میر زمین خورد! میدونه من یه حسی دارم؟ نکنه از رنگ و روم پیدا باشه. دست روی صورت گداختهی خود میگذارد.
-نفرینم میکنی؟!
-دعای عاقبت به خیریه. تو اَی زمینم بخوری، سعادت دستت رو میگیره بلندت میکنه نه مثل من پیشونی سیاه! ساسان همچین دستش رو برده بود بالا انگار میخواستم بغلش کنم.
-نازنین!
پقی زیر خنده میزند. دست میکوبد به پیشانیاش.
-همچین سرخ و سفید شده بود!
-خنده داره!؟ خودت رو ندیده بودی! اون ببخشیدت چی بود دیگه؟
-میخواست چشام رو درآره. گفتم ببخشید تا بیخیال شه.
-چشم خوشگل، درآوردن هم داره.
-زهرمار! غلط کنم چشمم رو خوشگل کنم.
ادای همکلاسیاش را در میآورد.
-حیفه چشاش!
-از هر انگشتت هم که یه هنر میباره!
میخندد.
-ها. بازیگر خوبی میشدم.
بعد دوباره یادش به روز قبل میافتد.
-گم شو. کی بری تو آرایش کرد؟ بری دل خودم بود.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکند. نازنین زیر چشمهایش را پایین میکشد و میگوید:
-آ آ. اَی من یه مداد خاک تو سری تو ای چشام کشیدم.
-خوددانی. با اجازت میخوام برم سرویس. بعدم کتابخونه.
-گفتم خو دعوتی.
ساعت مچیاش را نگاه میکند.
-فرصت نیس.
-مگه میخوای چی بخوری؟ یه سیب موز میخوام بدمت.
-سیب موز رو که همین بوفه هم داره. خودم میگیرم.
به طرف سرویس میرود و نازنین آستینش را میکشد.
-وقت تلف نکن. تو که دو دیقه از کلاستم نمیزنی. تا برسیم میخوای بگی کلاسم کلاسم.
-معلومه که نمیزنم. میخوام وضو بگیرم تو برو خودت. بعدم مگه اون روز دعوتم نکردی؟
-حالا وضو نگیری چی میشه. لامارش تو مغزت نمیشینه. بعدم میگی یخ کردم.
-عهد بستم برای هر کلاس یه وضو بگیرم.
-رفاقت حالیت نیس! من رو بگو گفتم قد شوفریای که برام کردی یه خرجی کنم برات. برو بگیر وضوت رو.
این بار شبیه بشری حرف میزند.
-وضو رو وضو نور علی نوره.
مگر میتواند نخندد؟! قید وضو را میزند و با نازنین همراه میشود.
-هی تو جمع من رو نخندون. آبروم رفته دیگه.
-نترس. امیر میخ نگات میکنه، یه دعا هم به جون من. میگه خندشم دیدم.
-کجا؟!
-ور دل ساسان نشسته اما حواسش اینجان.
-نگاشون نکن زشته. میام ولی یه شرط داره.
-شرط!؟
-دیگه از امیر و...
مکث میکند. برق چشمهای نازنین به کمک لب به خنده کش آمدهاش میآیند تا چهرهای مچگیر را قلم بزنند. بشری زود تصحیح میکند.
-آقای میر و سعادت! دیگه ازشون حرفی نزن.
نگاه پرسشی نازنین را بیپاسخ میگذارد. به فضای باز میرسند.
-چرا؟!
-نازنین دیگه نگو. هیچی از این دو نفر نگو.
میایستد و چشم در چشم خواهش میکند.
-جون من نازنین. باشه؟
دستکشهایش را میپوشد.
-نمیگم دیگه ولی امیر مشکوک میزنه.
از چشمغرهی بشری بینصیب نمیماند. با همان سرخوشی همیشگیاش میگوید:
-چیشاته باباقوری نکن.
پایش با نازنین میرود اما دلش میماند با چشمهایی، نه، با صاحب چشمهایی که نازنین میگفت حواسشان پی توست.
دست از سرم بردار سعادت. برس به زندگیت. بذار منم به زندگیم برسم. من انتخاب تو نیستم، تو هم!
دلم حرف میزنه؟ برای خودش. تو نشنو. باور نکن. من میتونم فراموشت کنم. فقط تو من رو نگاه نکن. چیکار کنم که زندگی من شده دانشگاه و همین دانشگاه هم تنها جای مشترکیه که من و تو با همیم.
من رو نگاه نکن. نگاه نکن. نمیدونی چه به روز دلم میاری! نمیدونی چه آتیشی به جونم میفته!
جناب سعادت لطف کن و سایهی نگاهت رو کم کن از سرم. من بیچاره پشیزی تو چنتهام ندارم که به بهای عشق، هوس یا هر چی بشه اسمش رو گذاشت به باد بدم.
نذار یه گندم حسنهام بشه خرمن سیئات! نذار ارزن آبروی اندوختهام دود بشه.
دست از سرم بردار.
..
..
میخواهد درسهایش را دوره کند اما امیر نمیگذارد. کتاب را برمیدارد، امیر میآید و صفحه را ورق میزند. جزوهی یادداشتهایش را باز میکند، میخواهد نکتهها را دوباره بنویسد و جمعبندی کند، امیر خودنویس را از دستش میگیرد، خط میکشد روی تمام معادلات.
کلافه سرش را بالا میگیرد. کتاب و جزوات را میبندد و گوشهی اتاق پرت میکند.
خدا از سرت نگذره...
حرفش را تمام نمیکند.
خدا! چرا من انقدر بیجنبهام؟ حالم از خودم بهم میخوره.سعادت! ازت متنفرم، از خودم بیشتر!
پایش را به کف اتاق میکوبد و جلوی میز آینه میایستد.
این اداها به تو نیومده! جمع کن خودت رو. ضعیف نباش. اینا عشق نیست، بفهم. هوسه فقط.
وامیسته جلو قبله، یه دستش رو قنوت میگیره. اللهم اغفر امیر!
برو بمیر. به کمرت بزنه این نمازا. اصلاً نخون. چه نمازشبیِ که تو دلت رو بهش خوش کردی.
تمومش کن دیوونه. تا وقتی ذهنت میره طرف اون، همه نمازات کشکه.
باید اون رو از ذهنت بندازی بیرون!
اون داره همه چیزت رو ازت میگیره. تمرکز، درس، دانشگاه، دین، آیین. هیچی برات نمیذاره، جز پشیمونی؛
تقهای به در میخورد و بشری تیز نگاه از آینه میگیرد و به طرف در میرود اما کسی را نمیبیند. چند مشت آب سرد را به جان صورت گُر گرفتهاش مینوشاند.
پایش به سالن نرسیده زهراسادات میپرسد:
-با کی حرف میزدی؟ کی عاشق شده؟!
وجودش به جوشش میافتد. مثل ماهی دهان باز و بسته میکند و مشمئز میشود از این دستپاچگی.
-مامان!
زهراسادات اما هیچ یک از این حالات دخترش را ندیده، سبزیها را از آب میکشد.
-جانم خاتون.
ریههای در حال انفجارش را سبک و خودش را پیدا میکند. کنار مادرش تکیه میدهد به ماشین لباسشویی.
-من همه فکرام رو کردم. بگید نیان.
زهراسادات میچرخد و نگاهش میکند و بشری قبل از اینکه مادرش حرفی بزند، دوباره میگوید:
-بگید نیان. نه خونوادهی سعادت، نه هیچ خواستگار دیگهای رو تو رو خدا نذارید بیان.
زهراسادت دستش را میشوید. سبد سبزیها را چند بار تکان میدهد.
بشری حس میکند دلش مثل این سبد به هم میخورد و آشوب میشود.
کاش مامان زودتر این سبد رو زمین بذاره تا من انقدر بهم نریزم.
-چت شده بشری؟! مطمئن باش که نمیذارم بیان. همون دفعه هم قرار اول و آخر بود. چرا همچین میکنی دختر؟
و بشری در ذهن جواب آماده میکند برای مادری که هنوز چشم ازش برنداشته.
-آخه بابا گفت مقبولن.
-خب مقبول باشن، وقتی تو بگی نه، دیگه نه؛
میخواهد بگوید من نمیدانم چه مقبولی هستن که اسم پسرشون سر زبون دختراست و دختری نیست که اون رو نشناسه؟!
بشرایی دیگر از کنارش قد میکشد که خب اینها که دلیل رد شدن کسی نمیشه! اون چه تقصیری داره؟
اون! به خاطر دل به قول خودش بیظرفیتش، امیر و سعادت را فقط "اون" میگوید.
-دیگه هیشکی رو نذارید بیاد. بذارید من راحت درسم رو بخونم.
زهراسادات صورتش را در دست میگیرد.
-قربون شکل ماهت برم! درست رو بخون. انگار خواستیم زوری شوهرت بدیم.
میخندد. گونهی دخترش را میبوسد و دوباره میخندد.
-فقط خودت نیای بگی عاشق شدم. دلم رفته که من شوهرت نمیدم.
خنده تا پشت لبهایش میآیند ولی قورتش میدهد.
نکنه مامان چیزی فهمیده!
گمان میکند همه از حال دلش خبردارند.
..........
با خودش میگوید این دختر اصلاً تو باغ نیست. صبوری میخواهد بهش بفهمونه من نگاش یه نگاه سمت من نمیندازه! میخواد روی من رو کم کنه! من محل به دخترا نمیذارم، این واسه من خودش رو میگیره! چهجوری با این زندگی کنم؟! چی میدونه از زندگی؟ یه چادر پیچیده دور خودش، فقط صورتش پیداس، بی هیچ رنگ و جذابیتی! مامان فقط میگه طرف چادری باشه مثل زن ایمان. من باید بپسندم یا تو!
ساسان صدایش میزند.
-سالن آمفی تئاتر برنامهاس پاشو بریم.
از در سالن تو میروند، چشم میچرخاند و پیدایش میکند. نزدیکترین صندلی خالی را پر میکند تا دوباره زیر ذرهبین بگیردش.
بشری سر برمیگرداند تا جواب همکلاسی پشت سرش نشسته را بدهد. اسیر میشود در چنگال چشمهای امیر که حرف نمیزنند و میزنند و اما بشری هیچ سر درنمیآورد از این حرفهای دمدمی مزاج!
به نازنین میگوید:
-حوصله ندارم. پاشیم بریم؟
-فازت چیه تو؟ بذار بشینیم ببینیم چی چیه برنامه.
-مجبورت که نکردم بیای. بشین خودم میرم.
غرولندی میکند و همراهش میشود. نگاهش به ساسان و امیر میافتاد که سر توی سر هم کردهاند.
-ای پسرا بیشتر از ما حرف دارنا!
بشری ولی در شلوغی سالن صدای نازنین را نمیشنود. نازنین دست روی دهانش میگذارد.
ای خدا باز میخواستم از این دو تا حرف بزنم. خوب شد نشنفت!
زهراسادات جواب قطعی منفی بشری را به نسرینخانم میدهد.
-همون دفعه هم سخت راضیاش کردم. تو رو خدا نسرینخانم دیگه تمامش کنید تا شرمندتون نشم!
نسرینخانم خدا نکندی میگوید و با اینکه دلش رضا نمیدهد اما بیشتر اصرار نمیکند و سعی میکند با پایان تماس، این آرزو را پایان بدهد.
چادرش را سرش میاندازد و راهی مسجد میشود. در را باز میکند و امیر را میبیند که تازه از راه رسیده. جواب سلام پسرش را میدهد.
-حاجخانم میری نماز؟!
-وا مادر!
-تعجب نداره دیگه باید یاد بگیرم این مدلی حرف بزنم.
خندهی تلخی میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
-مادرش زنگ زد و آب پاکی رو ریخت رو دستم.
سر تا پای پسرش را با دلسوزی مادرانه نگاه میکند.
-دلم نمیاد بگم ولی انگار قسمت نیست.
امیر وارد حیاط میشود.
-فکر من رو درگیر کردی حالا میگی قسمت نیست؟!
در را میبندد.
-گفتم آیناز، هزار تا انگ گذاشتین روش، خودت و بابا؛
نسرینخانم صورتش را جمع میکند.
-مگه من مرده باشم بذارم تو همچین زنی بگیری. میخوام زنت بدم که این از خدا بیخبرای بیدین و ایمون رو ول کنی. چهار تا بی سر و صاحاب جمع شدین دور هم.
-یه اکیپ دوستانهاس. شما داری گندهاش میکنی.
-حتما جمع میشید دور هم حمد و سورهی دخترا رو درست میکنین!
امیر میخندد، بلند. مادرش براق نگاهش میکند.
-مامان! شما داری شورش میکنی!
اذان از گلدستهها سر به آسمان میگذارد ولی نسرینخانم چادر از سرش میکشد.
-میگردم یه دختر دیگه برات پیدا میکنم.
-دست بردار مامان! چه عادتیه شما داری؟ من مثل ایمان نیستم.
راه ساختمان را در پیش میگیرد.
-نباش. ایمان چی کم داره؟ زنش بده؟ من انتخابش کردم ولی خودشون هم رو پسندیدن. حالام ماشاءالله روز به روز وضعشون بهتره.
امیر سر جایش مانده، مادرش برمیگردد و محکم میگوید.
-من نمردم که بذارم تو بری پی یللی تللی. زن میگیری، مردونه زندگیت رو میکنی.
-باشه.
-خوبه. از مسجد که بازم کردی برم اول وقت از کفم نره.
-ولی فقط بشری.
-لاالهالاالله.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
🌷🌷🌷🍃🍃🍃 ربیعالاول مبارک عزیزان
پارتگذاری روزهای زوج ساعت ۲۳✅
تعطیلات رسمی پارت نداریم❗️
امشب انشاءالله با یه برگ جدید در خدمت شما هستیم🌺
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ9
کیفش را پرت میکند روی صندلی و انگار نه انگار که امیر ازش خواسته با هم صحبت کنند.
امیر آمپر میچسباند.
دخترهی خیرهسر انگار من رو ندیده!
خون خونش را میخورد و دندانهایش را روی هم میساید. پیاده میشود و قبل از اینکه بشری راه بیفتد، خودش را به او میرساند. در سمت بشری را باز میکند و با عصبانیترین حالت ممکن میگوید:
-نگفتم وایسا باهات حرف دارم؟!
جا میخورد از لحن و رفتار بیش از حد تند امیر ولی بالآخره دختر سیدرضاست! در را میکشد و در با صدای بلندی بسته میشود.
امیر دلش میخواهد میتوانست همان لحظه با پشت دست به صورتش بزند ولی کارش گیر است. گیر همین بشرای به نظر خودش عصر قجری!
بشری به کمک نفس عمیقی تسلطش را پیدا میکند، شیشه را پایین میفرستد و با اخم نشسته بین ابروهایش، از گوشهی چشم، چهرهی برزخی امیر را نگاه میکند.
-میشنوم.
انتظار این برخورد را ندارد. فکر میکرده جذبهاش روی بشری تاثیرگزار باشد اما نه! برای اولین بار این روی بشری را میبیند.
- حرفی ندارید؟
صدای محکم بشری امیر را به خودش میآورد.
نمیخواهد معطل کند. شاید دیگر وقت مناسبی پیش نیاید.
-بهت گفته بودم حرف دارم، راهت رو کشیدی داری میری؟!
چشمهای بشری غر میزنند که "نگاش کن تا از حرفت حساب ببره" اما نمیتواند چشم به چشمش بدوزد. فرشتهای کوچک ته قلبش را با پر سفیدش قلقلک میدهد که "اون نامحرمه". دلتنگی چشمهایش را نادیده میگیرد و به حرف دوست کوچک سمت راستیاش گوش میدهد.
امیر اما نمیگذارد ته تغاری سیدرضا کمی خودش را بیابد.
-چرا جواب رد دادی؟
بشری سرش را بالا میآورد و چشمهایش روی دکمهی پشتتوپی آستین امیر لم میدهد.
-حرفی نداریم. شما رو به زور کشونده بودن بیای خواستگاری. یادتون رفته؟!
امیر کلافه، سرش را پایین میبرد و با انگشتهایش لبهی شیشهی پایین کشیده ضرب میگیرد.
-نظرم عوض شده.
بشری خندهی نشکفتهاش را جمع میکند تا امیر پر رو نشود.
-باید جواب مثبت میدادم؟!
امیر دست از ضرب زدن برمیدارد و یک طرف موهایش را میگیرد.
حالم از خودم بهم میخوره.
دستپاچه شدم. اونم جلو یه دختر...
-وقتی با من حرف میزنی به در و دیوارا نگاه نکن!
خداجان! هر چی پررویی بوده جمع کردی گل این بشر رو ساختی!؟
-من عادت ندارم به نامحرم نگاه کنم.
امیر پلکهایش را روی هم میفشارد. تسلط تحلیل رفتهاش را بازمییابد.
- ببین... من... بهت علاقه دارم. میخوام دوباره بیام خواستگاریت. با هم حرف بزنیم حتماً به نتیجه میرسیم.
اوه! جناب! علاقهات که از سر و روت میریزه!
-ولی شما گفتی به اجبار خونواده اومدین خواستگاری!
-نظرم عوض شده. حالا که خودت و خونوادت رو شناختم میخوام به میل خودم بیام. ازت خوشم اومده. از رفتارت! پوششت!
چیزی نمانده عق بزند از این دروغهایی که پشت سر هم ردیف میکند.
یک تای بالارفتهی ابروی بشری، خبر از تیر به سیبل نخوردهی امیر میدهد.
-فکر میکنم نیمه گمشدهام رو پیدا کردم. تو همونی هستی که میتونم باهاش زندگیم رو بسازم!
حرفایش هرچند به دل بشری خوش میآیند ولی آنقدر کال نیست که متوجه نشود این اشعار حرف دل امیر نیست و اینها خزعبلاتی است که امیر سرهم میکند و بشری دلیلش را نمیداند.
- بشری! میشه یه فرصت بهم بدی؟!
اوم! تریپ مظلوم برداشتی پسر قد و ننر حاجسعادت!
-شما عادت داری همهی دخترا رو به اسم کوچیک صدا کنی؟!
قدمی به عقب میرود و عطرش را هم میبرد با خودش.
برو. امیرخان! برو و عطر بداخلاقت رو هم با خودت ببر.
امیر دست به سینه میایستد و با چشمهای باریک نگاهش میکند و بشری این برداشت را از چهرهاش دارد که انگار میگوید "دارم برات".
در دل پوزخندی میزند که "خب! داشته باش"
بی آنکه بخواهد و بداند دارد کلکل ذهنی میکند با امیر که میداند خیلی با خودش کلنجار رفته که اینطور نرم و مودبانه رفتار کند، هرچند موفق هم نیست.
دلش میخواهد لج کند. دلش میخواهد زجرش بدهد و دورش بزند.
-فرصت دادن به آدمی که میدونی به خاطر مامانش اومده خواستگاری، کار احمقانهایه! نه؟
نگاهش نمیکند ولی احساسش میگوید الآنه که بیخ گلوت رو بچسبه و مردارت رو تحویل سیدرضا بده.
-الآن دیگه نه. تصمیم خودمه.
لب پایینیاش را با زبان خیس میکند.
-متأسفم! جوابم منفیه.
دستهای امیر شل میشوند و اما از تک و تا نمیاندازد این خود خودشیفتهاش را، صدایش ولی درمانده میشود.
-گفتم یه فرصت بده.
-نیازی به فرصت نیست وقتی جواب من از اول هم نه بوده.
و با خوش میگوید نه بود؟ نه، نبود. ولی بله هم نبود. اون چشمهای برزخیت تو کتابخونه رو از یاد نبردم هنوز.
دستهای امیر دوباره مینشینند روی در اما بشری ماشین را روشن میکند.
-من عجله دارم جناب سعادت.
سیاهیهای پر رمز و رازش را تاب میدهد. انگار دست دل بشری را خوانده که با رقص تیلههایش میخواهد از پا درش بیاورد.
-نباید اون حرفا رو میزدم.
بشری پرسشی نگاهش میکند و امیر با نفس کوتاهی ادامه میدهد.
-همون حرفای کتابخونه و شبی که اومدیم خونتون.
آها حالا شد. یه عذرخواهی هم کن پسر خوب. باور کن من ته دلم هیچی نیست، انقدر که مهربونم!
-بهم حق بده که نخوام زن بگیرم ولی خونوادم اجبار کنند که...
پا میگذارد وسط حرفهایش.
-گفتم که جناب سعادت...
امیر اما امانش نمیدهد و بدتر از خودش، حرفش را میبرد.
-الآن دیگه وضع فرق میکنه. خودم گفتم یا تو یا هیشکی!
بشری به این مردِ مغرورِ درموندهی ایستاده کنارش، خنثی نیست. هنوز اسمی برای احساسش پیدا نکرده و هنوز نمیداند این حس گذراست یا نه ولی با خاطر دل خودش، یک فرصت به امیر میدهد.
تا ببینم چه گلی به سرم میزنی!
-بشری! قبول؟
اوه! از موضعش کوتاه نمیاد. باز اسمم رو گفت. نمیخواهد لوس بشود ولی اخم میکند.
-خیلی خب. خانم بشری! من مادرم رو میفرستم. این بار به اصرار خودم.
وای خدا! خیلی بامزه حرف میزنی! ولی خودت رو نمیشکنی! پرروی دوست داشتنی...
هی هی! دیگه داری چرت میگی بشری!
جواب امیر را نمیدهد. راه میافتد بدون خداحافظی.
لب جویدن امیر را از آینه میبیند.
حالت جا اومد آره؟!حقته!
..............
سابقه ندارد این وقت روز مادرش خانه نباشد، تعجب میکند. روی تاب کنار حوض مینشیند و شیطنت ماهیها را مینگرد. بالا پریدن، چرخ زدن و دوباره در حوض پریدنشان را.
حرفای امیر آرامشش را به یغما بردهاند. مگر یک دختر چه میخواد بشنود از کسی که فکر میکند دوستش دارد. با یاد حرفهای امیر، خنده میهمان لبهای کوچکش میشود.
یعنی راست میگفت؟!
حرفای خودش بود یا به اجبار مادرش داشت اون حرفا رو میزد؟
راست میگه دیگه!
آنقدر شعف دارد که حرکت تاب را با پاهایش تند میکند و از خلوتی خانه با خیال راحت میخندد. با یک حرکت خودش را از تاب پایین پرت میکند. از سرمای حیاط به خانه پناه میبرد و با صدای زنگ به سمت اف اف کشیده میشود.
در را باز میکند، چادر زرشکیاش را سر میکند. شاید اون پسر مغرور و عجولت هم همرات اومده باشه.
نسرین خانم را تنها میبیند و کمی چادرش را شل میگیرد. چشم نسرینخانم که به بشری میافتد، سلام میدهد.
نسرینخانم چند قدم مانده را سریع برمیدارد و بشری را میبوسد.
-سلام عزیزم!
روی پاهایش بند نمیشود. با تعارف بشری داخل میرود و روی اولین مبل مینشیند.
-عزیزم تنهایی؟
-آره. شما بفرمایید بالا بشینید.
-همینجا خوبه دخترم. بیا کنارم!
کنارش مینشیند. خوشحالی نسرین خانم وصف شدنی نیست، باور کردنی هم! و بشری دلیلی برای این حجم خوشحالی پیدا نمیکند.
-طوری شده نسرینخانم؟!
از شوقی که داشت نمیتونست راحت حرفش را بزند و بشری برای اینکه این زن ذوقزده آرام شود، بهتر میبیند چند دقیقه تنهایش بگذارد. میایستد و دستی به دامنش میکشد.
-الآن میام!
به آشپزخانه میرود. یک شور شیرین در شریانهایش جاری شده! دست به گریبان میگیرد. امیرخان بهت نمیاومد انقدر زود مامانت رو بفرستی.
با چای به سالن برمیگردد.
-دست گلت درد نکنه دخترم. بشین همینجا.
به حرفش گوش میکند و کنارش مینشیند.
-امیر گفت باهات صحبت کرده. راضیت کرده واسه خواستگاری دوباره.
بشری سینی را جلویش میگیرد.
-بفرمایید.
چای را قندپهلو برمیدارد و برای کنترل احساساتش همان دم یک جرعهاش را مینوشد.
-امیر گفت با خودت حرف زده. ازم خواست که همین الآن بیام اینجا و باهات حرف بزنم. عزیزم! دیگه هیچی از خدا نمیخوام.
-ولی من که جواب قطعی ندادم.
نسرینخانم لحظاتی ساکت میشود. به بشری حق میدهد. میداند که پسرش در حد بشری نیست. با چشمان لبریز از خواهش نگاهش میکند.
-امیر پسر خوبیه. بعضی دوستاش رو تائید نمیکنم ولی تو میتونی بهترین رفیقش بشی. میتونی ازش یه مرد کامل بسازی. حالا که اون بهت علاقه داره تو هم به خاطر خدا قبول کن. بذار خیالم از امیر راحت باشه. خودت یه روز مادر میشی، میبینی که عاقبت به خیری بچهات از هر چیزی برات مهمتره.
بشری نمیداند چه بگوید. از نظر خودش آدم کاملی نیست. چطور میتواند روی امیرِ مغرور اثر بگذارد؟!
زهراسادات از راه میرسد و جا میخورد از دیدن نسرینخانم! بشری دوباره به آشپزخانه میرود و با ظرف میوه برمیگردد.
دو زن کنار هم نشستهاند و نسرینخانم صحبت را طرف امیر و بشری کشانده است. همهی آنچه برای بشری گفته بود را برای زهراسادات هم میگوید و زهراسادات فکر میکند این زن چه قدر خودش را به آب و آتیش میزند برای خوشبختی پسرش!
-والا ما که به شما بیشتر از چشممون اعتماد داریم ولی...
به طرف دخترش میچرخد. حرفش را تمام میکند.
-تصمیم با بشراست. زندگی خودشه...
بشری میماند و علاقهاش به امیر و دلی که نمیتواند حرمت دلسوزیهای مادرانهی نسرینخانم را بشکند.
خودش هم متوجه نمیشود چهطور آنقدر زود زندگیاش در این مرحله افتاد. تا چند وقت پیش فکری آزاد داشت و دلی آسوده.
چی شد که به این سردرگمی شیرین رسیدم!؟ امیر، شدی مهمون ناخواندهی قلبم!
عشق تازه جوانهزدهای که نمیخوام آلوده به هوس بشه. میخوام مقدس و مطهر در گوشهایترین قسمت قلبم نگهت دارم...
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
❌ #کپی_به_هر_شکل_حرام_است ❌
╔═⚜⚜════╗
@In_heaventime
╚════⚜⚜═╝
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
سلام روز به وقت بهشتیهای عزیز به خیر
عزیزانی که رمان رو از ابتدا میخونن🔔🔔
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
جهت گفتمان در رابطه با رمان تشریف بیارید👆🏻👆🏻
خانم مهاجر هم حضور دارن🌹
#فقطگفتمانرمان ✨💠
به وقت بهشت 🌱
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 سلام روز به وقت بهشتیهای عزیز به خیر عزیزانی که رمان رو از ابتدا میخونن🔔🔔 https://eitaa
پارتگذاری روزهای زوج ساعت ۲۳
رواق به جهت گفتمان رمان تشکیل شده 🌺🌺
سرزده عشق بیاید و درِ دلت را هُل بدهد چه میکنی؟
میخواهم دوستت نداشته باشم، اما نمیتوانم…!
و این تنها جاییست که، خواستن؛ توانستن نیست…
از دست دلم، بی تابی اش، زبان نفهمی اش، دلگیر شده ام.
چه زود افسار پاره کرد و مرا بین جاده عقل و دلم، سرگردان و آواره کرد.
عقلم کاسه صبرش لبریز گشته و بر سر دلم نهیب می زند که چرا کاسه چه کنم، چه کنم در دستش گرفته و در کوچه پس کوچه های عاشقی حیران می چرخد؟!
نمی دانم تو زود آمدی یا دل من زود بزرگ شد و تو را فریاد زد.
بی صدا عاشق شدن، عجب حکایتی دارد!!
امیر قصه ها، دریای دل بشرای سر به زیر و آرام را طوفانی کرد؛
به گمانم قرار است ناخدایش باشد!
#افسون
ارسالی اعضا🌹
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ10
طهورا وارد اتاق می شود.
-چی کار میکنی بشری! چرا آماده نیستی؟ الآن میرسن. نمازت رو که خونده بودی!
دستانش را با فاصله از هم میگیرد و تای چادرش را با تکان باز میکند.
-الآن آمادهام.
طهورا روی زمین مینشیند.
-من جمع میکنم تو لباست رو بپوش.
بشری دستانش را روی سجادهاش میگذارد و مانع جمع کردنش میشود.
-صبر کن آبجی! میخوام دو رکعت نماز بخونم.
-ای بابا نماز چی؟!
با آرامش گوشههای سجادهاش را صاف میکند، مثل کنج کنج چهلخانهی دلش. با حرکت انگشت سجادهاش مرتب میشود و با دو رکعتی عشق، حال دلش میزان!
چادر رنگی بادمجانی میپوشد. طهورا کلافه لبهی تخت مینشیند و بشری به روی خواهرش لبخند میزند. رو به قبله میایستد و بعد از چند لحظه قامت میبندد. انگار آن چند لحظه حرفهای درگوشیاش را با خدا میزند و بعد همهی حرفها را پشت سرش میاندازد، اللهاکبر!
تو بزرگتری، از هر جه دلم میخواهد، هر چه دلم بهانه میگیرد، هر چه دلم هوایش را میکند؛ تو بزرگتری!
تسبیحات حضرت زهرا را با طمأنینه میفرستد.
طهورا نگاهش میکند و حرص میخورد، حرفی نمیزند، میخواهد ببیند خواهرش تا کی میخواهد با حوصله کارهایش را ردیف کند!
قرآنش را باز میکند. با لحن و صدای دلنشینی روایت عاشقانههای خدا را میخواند. طهورا را از ولولهای که در دل دارد، جدا و به دنیای کوچک و آرام خودش دعوت میکند.
با همان آرامش قرآن را میبوسد. دلش را به سجاده گره زده زده است، دست از سجادهاش میکشد.
سرش بالا میگیرد و طهورا رو میبیند. با لبخند نگاهش میکند. با خنده تعظیم میکند که:
-بازم تو برنده شدی!
بشری با تعجب نگاهش میکند و طهورا درمییابد که بشری متوجهی حرفش نشده. بغلش میکند،
این خواهر کوچک، منبع آرامش است.
-من که بزرگترم باید تو رو واسه امشب آروم کنم ولی تو که مثلاً باید امشب دلشوره داشته باشی، خودت آرومی و من رو هم آروم کردی!
-شکسته نفسی نکن طهور!
صورت بشری را میبوسد.
-پسر حاجسعادت خیلی خوشبخته!
بامزه میخندد و گونههایش چال میافتند.
-بر منکرش لعنت!
-ای چش س...
سفید را نمیگوید و میگوید:
-چشم عسلی!
-اینا تلخ قجرین! منتها آب ریخته توش بیرنگ و مزه شدن.
طهورا میخندد. شوخیهای کم اما بامزهی بشری را به جان میخرد.
-بیا برو من یه چیزی تنم کنم. پسر حاجی نمیپسنده، برمیگردهها.
نگاه آخرش رو به آینه میاندازد. کت و دامن سوسنی با شال یاسی، ساده و میتن. مرتب است و به نظر خودش بی کم و کاست.
عکسهای روی دیوار را جمع میکند. دفعهی قبل به خاطر همینها امیر در اتاق معطل شده بود.
نمیخوام دوباره معطل بشی و سر پا نگهت دارم.
یک بار دیگر همه چیز را چک میکند و پایین میرود. طاها زودتر از بقیه میبیندش و سوتی میکشد.
- بالآخره پیدات شد!
صدای زنگ، نگاه همه را از بشری میگیرد و طهورا میگوید:
-خانوم با خدا هماهنگ بوده. تا اومد پایین خواستگار هم رسید!
لبخند محجوبش کج و معوج میشود وقتی یاسین گونهاش را میکشد. طاها نچی میکند.
- چیکار داری جوجه رو؟ دردش گرفت!
-حق برادری دارم! اگه جوجه بود هول شوهر کردن نمیشد.
-یاسین! صورتم سرخ شد.
طاها دست میکشد جای دست برادرش و باز نچ نچ میکند.
-واسه من همیشه جوجهاس. چیکار کردی داداش؟
به ترتیب یاسین، فاطمه، طهورا، طاها و بشری ورودی سالن میایستند. سیدرضا و زهراسادات برای استقبال تا تراس رفتهاند.
خونوادهی شلوغ خوبه به خدا! برعکس دفعه قبل دلهره دارم.
انگار میتواند دلهرهاش را پشت سر اهل خانه پنهان کند یا شاید پشتش گرم میشود از اینکه عزیزانش در مراسمش حضور دارند.
نفسش را حبس و کمکم آزاد میکند. الابذکرالله این روزها بیشتر از هر وقت دیگری ورد زبانش شده و مگر میشود او بخواهد که آرام شود و خدا آرامش را به قلب پاکش هبه نکند؟!
حاجسعید و نسرینخانم با خوشحالی وارد میشوند، ایمان و همسرش مریم هم. آخر از همه امیر را میبیند، با پیراهن آبی روشن و کت و شلوار کاربنی. عطرش، عجولانه خودش را به بینی بشری میرساند، لابد خبر دارد که دل کوچک دختر سیدرضا برایش تنگ شده؛
حس عجیبی دارد، بیاسترس. زمزمه میکند:
نیازی نبود انقدر به خودت برسی امیر. با سادهترین لباسا هم به دل من امیری!
صدای مردانهی را میشنود و حواسش جمع میشود.
-سلام!
نگاهش رو بالا میآورد.
-سلام. خوش اومدید.
باکس زیبای رزهای آبی را مقابلش میگیرد. چشمهای بشری با دیدن حرف بی انگلیسی از رزهای سفید وسط باکس، میدرخشند و از این همه سلیقه که امیر برایش به خرج داده، لبهایش شکوفا میشوند.
-قابلت رو نداره.
-خیلی قشنگه!
-گفتم که قابلت رو نداره فینگیلی.
سرخ میشود. داغ میشود از خجالت.
چی میگی؟!
جلوی بقیه چه جوری سرم رو بلند کنم؟
-هیشکی اینجا نیست. سرت رو بگیر بالا آرتروز میگیری.
نفس راحتی میکشد که پایدار نیست. یاسین بلند میگوید:
-بشینید یه گوشه. پاتون خسته شد!
بشری باکس گل را روی قسمت اوپن آشپزخانه میگذارد و برای آوردن چای از مقابل چشمهایی که نگاهش میکنند، میگذرد. یک ظرف کیک شکلاتی آماده میگذارد که طاها و یاسین بعداً برای پذیرایی بیاورند.
بسمالله میگوید و سینی به دست از آشپزخانه خارج میشود. خدا را شکر میکند که بزرگترها کنار هم نشستهاند و او مجبور نیست سالن را دور بزند تا اول به آنها تعارف کند.
امیر کنار ایمان نشسته با محبت نگاهش میکند اما نگاه بشری روی قندهاست.
-مرسی.
و آهستهتر میگوید: گلی!
دوباره به بشری شوک وارد میشود. آب دهانش را قورت میدهد.
زود نیست برای این حرفا؟!!
لبش را از تو میگزد و رد میشود. برگرداندن سینی را بهانه میکند تا به آشپزخانه پناه ببرد. پلکی طولانی میزند که طاها متوجه شود و دنبالش برود.
-میشه کیک رو بیاری؟
-رسم جدیده؟
چی؟!
-کیک شکلاتی!
نمیتواند بگوید سری قبل فهمیدم که امیر کیک شکلاتی دوست داره.
-نه... فکر کردم خوبه. خوشمزهاس آخه.
قبل از طاها به سالن برمیگردد و کنار فاطمه مینشیند.
دستهایش سرد شدهاند. خجالت میکشد استکان چای را بین دستش بگیرد. احساس میکند زیر میکروسکوپ شش جفت چشم نشسته، حتی چشمهای کپی برابر با چشمهای امیر متعلق به پسر ایمان را هم حساب کرده.
رضایت را از حالت چهرهی میهمانان میخواند. تا اینجای جلسه فهمیده که کار و خانه و ماشین امیر جور و خانهاش تقریباً نزدیک خانههای پدریشان است.
کلمات از هم سبقت میگیرند و وقتی بشری به خودش میآید که صحبتها به مهریه و مراسم رسیده است.
سیدرضا میگوید:
بشری مراسمی نمیخواد که درش گناه باشه دیگه کم و کیفش رو خوش باید نظر بده.
با لبخند چشمهایش را میبندد و سیدرضا که تاییدیهی دخترش را گرفته، ادامهی حرفهایش را به زبان میآورد.
-مهریه هم که حق خودشه و خودش باید تعیین کنه.
استکانها خالی شدهاند و بشری نمیفهمد زود گذشته یا دیر!
-بذارید با هم حرف بزنن.
به نسرینخانم که صاحب صداست نگاه میکند و به مادرش که با اشارهی ظریف چشمش به او میفهماند که بگوید بله.
کنار میایستد تا اول امیر برود و پشت سرش راه میافتد. نمیداند قدم روی موکت زبر قدیمیشان میگذارد یا ابرهای نرم خیال.
به اتاق میرسند و بشری از خدا میخواهد امیر به سرش نزند دوباره پنجره را باز کند!
-کجا بشینم بانو!
اصلاً توقع ندارد با این الفاظ مخاطب امیر قرار بگیرد.
چرا صبر نمیکنه محرم بشیم بعد؟!...
-میخوای همینطور من رو سر پا نگه داری؟ یه تعارف نمیکنی؟
مگه دفعه قبل من تعارفت کردم؟ تفاوت از زمین تا آسمون داری نسبت به اون شب!
صندلی میزش را به سمت امیر میچرخاند و با زبان بیزبانی میگوید همون جا که دفعهی قبل نشستی.
امیر ابروهایش را بالا میاندازد.
-اینجا اصلاً راحت نیستم!
لبهی تخت مینشیند. برای اینکه به سبک خودش ابراز محبت کند و بشری باورش کند، میگوید:
-اینجا کنارم بشین.
بشری اما با یک متر فاصله سر به زیر جا میگیرد. امیر پوزخند میزند.
این دختر چی بلده؟! چرا انقدر به خودش سخت میگیره؟ مثلاً میخواد زنم شه!
بشری لابهلای رفتارهای امیر سردرگم میشود.
یک بار گرم میگیرد و یک بار اینطور سرد میشود و سکوت میکند. وقتی باید ساکت باشه زبون میریزه، حالا که باید حرف بزنه، زبون به دهن گرفته!
میخواهد سکوت را تمام کند.
-شما شروع میکنی یا من؟
-من حرفی ندارم
با این حرف امیر، آب سردی روی بشری میریزند، دلش میشکند.
تو چی میخوای؟
این چه رفتاریه؟!
دختر سخت روزهای سختتر، جلوی امیر شکننده شده. خونسردیش را به سختی حفظ میکند.
آرام و شمرده ولی با صدای محکم حرف میزند: -پس چرا الآن اینجایین؟!
بشری اولین دختری نیست که امیر با او حرف میزد اما اولین بار است که دارد نقش بازی میکند. با دخورهای زیادی برخورد نداشته ولی همان چند مورد هم خود واقعیاش بوده. لبخند میزند تا جو پیش آمده را به ساحل امن ختم کند.
-منظورم اینه که هر چی تو بگی قبول.