به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ397
کپیحرام🚫
برای بقیهی خریدها با طهورا همراه نشد. در جواب اصرار طهورا گفت: مگه من با امیر تنها نرفتم؟ اونم هف هشت سال پیش؟
-دلم میخواد توام باشی.
-یه بار عقد میکنی، یه بار عروسی میگیری. برو با شوهرت خاطره بساز. من چیام عینهو زنگوله دنبال خودت راه میاندازی؟
بعد از رفتن طهورا، منتظر بود وقتی پیدا کند تا با پدرش حرف بزند. ناهار را درست کرد. سالاد را گذاشت برای بعد. از آشپزخانه بیرون رفت. مادر چادر پوشیده و آمادهی بیرون رفتن بود. کیف پولش را مرتب میکرد: بشری! مادر گفتی نمیخوای بیای؟
-فاطمه که هست من بیام چی کار!
زهراسادات روی مبل نشست: برم این چندتا تیکهی بلورو عوض کنم براش.
-مگه خودش انتخاب نکرده؟
-چرا. به مهدی نشون داده گفته خیلی شلوغش نکن. جهیزیه رو ساده بگیر.
زیپ کیف پولش را بست: باید چیزایی بگیرم که شوهرشم راضی باشه. میبرم به جاشون کتری قوری و پاسماوریاشو میخرم.
-مامان!
-چیه خاتون!؟
-باید خودش بپسنده!
-گفتم چی شده این جور صدام میکنی! به فاطمه نشون داده چی میخواد.
با صدای زنگ به طرف در رفت. نایلون بزرگی که جعبههای بلور را در آن گذاشته بود، برداشت: برم زودتر. طاها اگه اومد تو دیگه درنمیاد. پای تو که میافته میشه بچهی ده ساله!
بشری به خنده افتاد. مادر راست میگفت. طاها بود و شیطنتهایش. مادر در را نبسته دوباره باز کرد: یه شربتی، چیزی ببر برای بابات.
فرصت خوبی برای حرف زدن با پدرش دست داد. شربت هم که مادر اشاره کرد پذیرایی خوبی بود. سینی به دست به حیاط رفت. پدر، به باغچهها رسیدگی میکرد. بشری به طرف درخت سیب رفت. سینی را روی تخت گذاشت. دیوان حافظ را گوشهی تخت دید. لیوان شربت را برداشت تا برای پدرش ببرد اما با اشارهی پدر دوباره داخل سینی گذاشت.
-بذار همونجا باباجان! خودم میام.
سیدرضا الفاظ زیادی برای ابراز اعلاقه به دخترهایش به کار میبرد اما بشری عاشق لفظ "باباجان" بود. سیدرضا دست از کار کشید. شربتش را خورد و کنار دخترش نشست: یاحسین!
بشری دیوان قدیمی را برداشت: بابا! یه غزل میخونی؟
سیدرضا دیوان را از دست دخترش گرفت: چرا نخونم؟ کدوم رو دوست داری؟
-خودت انتخاب کن بابا!
-پس تفال میزنیم.
کتاب را باز کرد. ابیات اول را از نگاه گذراند. با لبخند گفت: ببین چی اومد برات!
بعد با لحن سادهای که برای بشری گیرا بود شروع به خواندن کرد.
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
پدر میخواند و بشری هر لحظه بیشتر توی شوک میرفت. باورش نمیشد! این همان غزلی بود که وقتی بعد از رفتن امیر به حافط تفال زد برایش آمد!
سیدرضا دیوان را بست: حرفی برای گفتن نمیمونه.
-این تفال قبلا هم برام اومد. وقتی که امیر رفته بود.
یادش آمد که برای صحبت دربارهی امیر آمده بود.
-طاها میگفت شمارهی منو دادین به امیر؟
-گفت زنگ زده خاموش بودی. منم شماره جدیدتو بهش دادم.
-بابا!؟
-اشکال نداره. تو که دلت باهاشه! نخواستی حرف بزنی جوابشو نده.
-ما حرفامونو زدیم. دیگه دلیلی نداره که بخوام باهاش حرف بزنم. بعد هم اون...
نمیدانست چگونه بگوید که برای پدرش سوءتفاهم نشود. چطور باید میگفت که لزومی نمیبیند بیشتر از این با نامحرم حرفی بزند. آن هم نامحرمی که دوستش داشت. میترسید نتواند جلوی غلیان احساش را بگیرد. سخت بود با کسی به صحبت بنشیند که بیشتر از آسیبی که از او دیده بود، با او خاطرههای خوش داشت.
سیدرضا وقتی سکوت دخترش را دید گفت:
-امیر ازم خواست اجازه بدم باهات حرف بزنه. حتی گفت راضیت کنم یه عقد موقت بینتون باشه. میگفت هم خودش معذبه هم تو رو معذب میبینه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ399
کپیحرام🚫
صداهای پایین لحظه به لحظه بیشتر میشد و این نشاندهندهی این بود که مهمانها دارند میرسند. نگاهی در آینه کرد و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. همه چیز مرتب بود. کت سارافون بادنجانی با روسری همرنگش خیلی زیبا در تنش نشسته بود. چادرش را پوشید و در اتاق را باز کرد. صداها بلندتر و واضحتر به گوشش میرسید. سالن کوچک طبقهی دوبلکس را به عنوان اتاق عقد آماده کرده بودند. گشتی دور خنچه زد و همه چیز را چک کرد. سقف و دیوارها پر بود از ریسههای نقرهای و بادکنکهای سفید. پردهی تور سفید کشیده شده و به زیبایی فضا کمک شایانی کرده بود.
در عین سادگی هم میشود خیلی زیبا بود. چه کسی فکر میکرد این سالن که در سال یک بار هم مورد استفادهی خاصی قرار نمیگرفت اینچنین زیبا خنچهی اتاق عقد طهورا بشود؟!
اتاق سابق پسرها، در اوقاتی که مهدی مهمانشان بود در اختیار طهورا قرار میگرفت. آن را هم برای عاقد و آقایانی که محارم طهورا به حساب میآمدند مرتب کرده بودند.
راهی پلهها شد و خودش را به پایین رساند. اول از همه با اشرفخانم رو در رو شد. مثل همیشه خیلی معمولی احوالپرسی کرد. اشرفخانم چشم از چهرهی بدون آرایش بشری برنمیداشت. بشری را زیباتر از چند سال پیش میدید. هیچخبری از آن صورت که بچهگانه میزد نبود. بشری ببخشیدی گفت. از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. این بار با فاطمه سینه به سینه شد که محمد به بغل بیرون میآمد. پسر کوچک طاها با بلوز سفید و شلوار سرمهای خیلی به دلش نشست. گونهی محمد را کشید.
-ای جانم! چه خوشتیپ شده پسرمون!
-محمد رو بدم دست مامان بیام واسه کمک.
اکثر فامیل را بعد از سالها میدید و مجبور بود با هر کدام چند دقیقهای به صحبت بایستد و معمولا احوالپرسیها از پنج دقیقه تجاوز میکرد. مسئلهای که بیشتر اذیتش میکرد سوالاتی بود که در مورد امیر میپرسیدند. هیچ آمادگیای برای شنیدن این سوالات نداشت. با خود گفت: چرا فکر کردم اگه من کاری به بقیه ندارم و در زندگی کسی تجسس نمیکنم، بقیه هم همین طور با من رفتار میکنن؟ نمیدونم شاید هم حق دارن. یه زندگی که آوازهاش گوش فلک رو پر کرده بود این طور از هم گسسته. برای همه عجیبه!
سعی کرد به حرفهایی که شنیده بود و سوال و جوابهایی که پس داده بود بیاهمیت باشد و به جشن تنها خواهرش فکر کند. طبق نذری که برای خوشبختی طهورا کرده بود ذکر پر فضیلت صلوات را لب گرفت و مادامی که کار می کرد، مینشست و بلند میشد این ذکر از لبش نمیافتاد. نذر کرده بود طی مراسم مدام صلوات بفرستد. وقتی هم کاری نبود به آشپزخانه پناه میبرد. پردهی چین پیلیسهی قسمت اپن آشپزخانه را کشیده بودند و آشپزخانه در حصار این پرده محفوظ مانده بود.
یک ساعت نگذشته بود که صدای کل و هلهله خبر از آمدن عردس و داماد و میداد. طبق عادت چادرش را روی سرش مرتب کرد و به بیرون رفت. از لا به لای میهمانها عبور کرد و خودش را به سرپلهی تراس رساند. چادرش را جلوتر آورد و با خوشحالیای که وصف شدنی نبود به تماشای ورود خواهرش در کنار مردی ایستاده بود که شبیه پدرش بود. شبیه سیدرضا. مردی از جنس مردهای جنگ!
همانطور که صلوات میفرستاد کنار ایستاد تا طهورا و مهدی رد بشوند و پشت سرشان تا اتاق عقد راه افتاد. کنار طهورا قرار گرفت. مهدی چادر را از روی سر طهورا برداشت. بشری همهی وجودش لبخند شد. اشک شوق میرفت که چشمانش را خیس کند اما خودداری کرد. سرش را کنار گوش طهورا برد.
-مبارکت باشه عزیز دلم!
طهورا خودش را عقب کشید و نگاهش کرد. با هیجان پرسید:
-خوب شدم؟
-عالی! قشنگترین عروسی که تو عمرم دیدم!
هیچ نامحرمی نبود. فقط عاقد بود که به همراه مردها به اتاق کناری رفت. زنهای فامیل آنها که فامیل درجه یک محسوب میشدند همه جمع بودند. دو تا زنها که بشری دورادور میشناختشان و میدانست که خاله و زندایی مهدی هستند در گوشهای به پچ پچ ایستاده و بشری را نگاه میکردند. نه تنها بشری که برای لحظاتی حواس جمع به آن سه نفر جلب شد. همان حین کسی طلب صلوات کرد و بعدش صدای صلوات فضای کوچک و شلوغ سالن را پر کرد. حواسها از حول پچ پچ آن سه زن پراکنده شد. دفتر بزرگ را جلوی عردس و داماد گذاشتند و طهورا شروع کرد به امضا زدن قسمتهایی که مهدی انگشت میگذاشت.
بشری در حالی که سعی میکرد نگاههای آن زنها را نادیده بگیرد، خودش را با ضحا سرگرم کرده بود. به خواست فاطمه، گیرهی روسری ضحا را باز کرد و دوباره با وسواس مدل لبنانی برایش بست. ضحا از بین شانههای عروس و داماد به آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی زد. از خوشحالی ضحا دهانش شیرین بود که دستی روی شانهاش نشست. خبر نداشت آدمها با عقاید خرافیشان کامش را تلخ میکنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار ممنوع❌❌
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ403
کپیحرام🚫
با رفتن طاها و بچههایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشتهای کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری میکوبید.
ماگ نسکافهاش را برداشت. کنار پنجرهی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطهی روشن شهر را میدید. صدای شلوغکاریهای ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچهی کوچک فداکاری کرده و همراهیاش کرده بودند.
پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشیاش را پیدا کرد. با دست چپ صفحهی گوشی را لمس و همانطور که پیامهایش را چک میکرد، نسکافهاش را نوشید. چشمهایش داشت سنگین میشد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد.
"سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد.
"خوبی بشری".
خوبم؟ من حتی نمیفهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا میکرد.
چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشتهایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد.
چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟
نشست و با همان دستهای خیس گوشیاش را دست گرفت. اینترنت گوشیاش را خاموش کرد و پیام بعد و پیامهای بعدتر را خواند.
"خوابیدی؟ هنوز ده نیست!"
"چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده"
با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد.
"رفتی سر کارت؟ موفق باشی"
"مواظب خودت باش"
"نمیخوای تکلیفمونو روشن کنی؟"
آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خندهی کش آمدهی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود.
-سلـــــــــام! خانـــــــــوم!
-س...سلام.
-سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمیدونستم منتظر تماسمی!
نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمیزنی؟
با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بیقرار میشد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد.
-چیه؟ نکنه خواب بودی؟
-میخوام بخوابم.
-پس مزاحمت نمیشم. شب خوبی داشته باشی.
کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمیرسید.
-تو نماز وترت منو یاد کن.
-چشم.
امیر در دلش گفت من فدای چشمهای پاک تو. بعد دید طاقت نمیآورد نگوید. لب زد.
-قربون چشات برم.
بشری لب گزید. امیر نمیدیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید.
-خداحافظ.
امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیامها دوباره سرازیر شدند. پیامهایی که از فضای مجازی شعلههای حقیقی را به قلب سادهی بشری روانه میکرد.
دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لبهایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد.
سبابهی لرزانش روی صفحه کلید لغزید.
"با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی..."
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
هیچ صدایی از طرف امیر نمیآمد. گوشی را مقابلش گرفت. تماس قطع شده بود. دوباره زنگ زد. خاموش بود. صمیمه تقهای به در زد و داخل اتاق سرک کشید.
-میخوای من حرف بزنم باهاش؟
لب برچید.
-خاموشه!
صمیمه خودش را داخل اتاق کشاند. لب به دندان گرفتهاش را رها کرد و با شرمساری گفت:
-ببخشید.
-کاریه که شده.
بعد درحالی که سعی میکرد لحنش سرزنشوار نباشد گفت:
-تو نمیتونستی بگی واسه چی میخوای بیای دختر خوب!
یخ صمیمه دوباره باز شد.
-من چه میدونستم تو همین چند روز پر گرفتی؟
بشری سری تکان داد و خندید.
-داداشت که برگشت خورد و امیرم که زابهراه شد. حداقل این فرصت بشینیم حرف بزنیم.
-اسمش امیره؟
بشری سر تکان داد. به طرف در رفت. صمیمه خودش را کنار کشید و پشت سرش راه افتاد: حالا چی میشه؟
نشست و دوباره گوشیاش را باز کرد. به صمیمه اشاره زد که بنشیند. صمیمه از صحبتهای بشری متوجه میشد که با مادرش تماس گرفته است.
-چرا به من نگفتید امیر داره میاد؟
-سورپرایز! یه ساعت نمیشه از اینجا رفته.
-آخه شما باید به من میگفتین یا نه؟
-دوستم با داداشش پایین بودن...
زل زد به صمیمه و صمیمه چشمهایش را گرد کرد و پشت سر هم پلک زد. بشری خندهاش را جمع کرد.
-از قبل چیزی بهم نگفته بود، یه باره اومده بودن خواستگاری.
-مامان! امیر همون لحظه رسید و داداش دوستم رو با دسته گل دید.
-هیچی. نشست تو ماشینش و برگشت.
-خاموشه مامان. خوبه من گفتم تنها باهاش رو به رو نمیشم. شما خبر داشتی میخواد بیاد یه کلمه به من نگفتین!
-سوئیچ رو طاها بهشون داد؟
-من الآن مغزم کار نمیکنه.
گوشیاش را روی کانتر گذاشت. رو به روی صمیمه نشست. صمیمه با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش میکرد. خندهای شیطانیای روی لبهایش بود.
بشری گفت: چرا نمیتونم از دستت کفری باشم!
صمیمه به روی خودش نیاورد. دست زد زیر چانهاش.
-میخواسته سورپرایزت کنه؟
-آره مثلا!
صمیمه از خنده ریسه رفت: برعکس خودش سورپرایز شد!
بشری نرم خندید: دقیقا.
-ولی عجب نامزد توپی داری!
این حرف بشری را به یاد نازنین هشت سال پیش انداخت. صمیمه. خیلی راحت و صمیمی حرف میزد. مثل اینکه اسمش روی خلقیاتش تاثیر مستقیم گذاشته باشد. کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. تصویر وزیر امور خارجه را دید و بلافاصله دکمهی قرمز را فشار داد. بشری گفت:
-بذار ببینم چی میگه.
-چی میخواد بگه؟ برجام!
-صبر میکردی ببینیم چه بلایی میخوان سرمون بیارن.
-ول کن اینا رو.
-چی رو ول کنیم! مملکتمون رو؟
صمیمه چیزی نگفت اما بشری ادامه داد:
-چند شب پیش صحبتای رهبری رو پخش میکرد. به گفتهی رهبری اینا در صدد نفوذن، اونم تو امور مختلف کشور.
صمیمه کنترل را روی میز گذاشت و مثل اینکه بحث برایش جالب شده باشد، کشدار گفت:
-خب!
-یکی از قسمتهایی که میخوان نفوذ کنند، تو بحث امنیتیه. رهبر هم سفت و سخت ایستادن و گفتن که اجازه نمیدن.
-اینا رو من نشنیده بودم!
-چون چسبیدی به فیلم و سریالا و تا اخبار میبینی شبکه رو عوض میکنی.
-ولی هیئت دولت که اینها رو نمیگه.
-واسه همینه که رهبر گفتن برجامو با جزئیات برای مردم شرح بدید نه سربسته.
-نامردا اینا رو نمیگن.
-اگه بگن که صدای مردم درمیاد. با پنهون کاری، کار خودشون پیش میبرن. رهبریم گفتن اجازه نفوذو نمیدم. تو بحث فکری، سیاسی، فرهنگی میخوان نفوذ کنن. جالب اینه که گفتن سپاه باید با قدرت از نفوذ امنیتی جلوگیری کنه.
صمیمه ساعتش را نگاه کرد.
-من باید برم. اسم سپاه که اومد من خیالم راحت شد. تنها ارگانی که بی کم و کاست داره بیشتر از وظیفهاش کار میکنه.
بلند شد و کیفش را برداشت. نگاهی به بالای سرش کرد: خدا به دادم برسه. جواب محسنو چی بدم؟
استرس رو به رو شدن با برادرش را داشت اما هنوز میخندید و همین حرکاتش باعث میشد مادامی که در کنار بشری بود، لبخند از لب بشری کنار نرود.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ410
کپیحرام🚫
چهارمین تماس امیر را بیپاسخ گذاشت. هنوز به خانه نرسیده، این تماسها شروع شد. گوشی را روی حالت بیصدا گذاشت تا مزاحم مطالعهاش نشود.
سخت بود کنترل دستی که با هر بار تماس میرفت تا تماس را وصل کند ولی قراری که با خودش گذاشته بود، زیر پا نهادنی نبود!
وقتی شمار تماسهای بیپاسخاش از ده بالا رفت، تصمیم گرفت گوشیاش را خاموش کند. حالا ذهنش مدام به سمت امیر میرفت و او پا روی دلش گذاشته بود و زیر چکمهی لجاجت میفشرد. لجاجتی که طعم گسش به مذاقش خوش میآمد.
کتابش را بست و کنار گذاشت. کتاب "حکایت زمستان" نوشتهی سعید عاکف. مثل هر بار دیگری که وقتی کتابی را تمام میکرد، تمام حجم کتاب یکباره در ذهنش نقش بست، خاطرات تلخ اسرای مظلوم ایرانی در حصار خشونت نیروهای بعثی عراق، تلخیای که شیرینیاش را فقط بزرگمردان درک میکنند و بس.
با خود فکر کرد چطور آدمها میتوانند تا این اندازه بیوجدان بشوند که باعث و بانی و شاهد درد جسم و روح آدمهایی دیگر باشند و از دیدن این درد لذت ببرند! مثل تمام مدتی که کتاب را میخواند، غم به روح لطیفش چیره شد.
پاهایش را روی فرش کرم رنگ دراز کرد و سرش را به مبل پشت سرش تکیه داد. مچ دستش را روی چشمهای بستهاش گذاشت. خودش را در امواج ورقهای کتاب غرق کرد.
متوجه گذشت زمان نمیشد تا اینکه صدای تلفن خانهاش باعث شد دست از روی چشمهایش بردارد. گیج خواب بود و نمیفهمید که صدای تلفن خانه بیدارش کرده است. چشمهایش را مالید و به ساعت رو به رویش که پنج عصر را نشان میداد نگاه کرد. نیم ساعتی خوابش برده بود!
صدای زنگ تلفن قطع شد و او تازه به خودش آمد که از چه بیدار شده است. همزمان که دستش را به مبل گرفت تا بلند بشود، صدای دوبارهی تلفن در خانه پیچید.
نگاهی به شمارهای که روی نمایشگر گوشی افتاده بود انداخت و در حالی که سعی در صاف کردن صدایش داشت جواب داد.
-سلام مامان جان!
-نه خوبم. تازه بیدار شدم.
-کِی؟!
صدای متعجب و کشدارش سکوت همیشگی خانهاش را شکست و بعد تق تق کف صندلش، وقتی با قدمهای بلند و تند خود را به پنجره رساند و آرام گوشهی پرده را کنار زد. دلش هری پایین ریخت.
-آره هست مامان.
-ولی من میخوام تا یه مدت نبینمش.
-به خاطر خودم.
خواست بگوید چرا امیر شما را واسطه میکند و من را لای منگنهی درخواست شما میگذارد اما حرفش را خورد. پس باید چه کار کند؟ خب هر آدم عاقل دیگری هم بود قطعاً همین کار میکرد. پدر و مادر دختر را واسطه میکند.
پاهایش سست شد اما از پشت پنجره کنار نرفت. از آن بالا فقط ماشین امیر را میدید، خود امیر مشخص نبود. بد جوری و بد جایی گیر افتاده بود. امیر مسافت زیادی را دوباره برگشته بود و از طرفی حرف مادرش را نمیتوانست زمین بگذارد.
-بابا در جریانه دیگه؟
-باشه. آماده میشم میرم.
موبایلش را روشن کرد و رفت که آماده بشود. صدای لرزشهای گوشیاش روی میز شیشهی تا اتاقش میرفت. حتماً امیر پیام فرستاده!
کیف و چادرش را دست گرفت و به سالن برگشت. لامپی را روشن گذاشت و بعد از برداشتن موبایلش، جلوی آینه ایستاد و چادرش را پوشید.
داخل آسانسور پیامکها را باز کرد.
"از صدام متنفری؟"
پنج دقیقه بعد، "من معذرت میخوام که تند رفتم".
و پیامهای دیگری که در فاصلهی زمانی یک ساعت گذشته هر چند دقیقه یک بار فرستاده بود.
"اون روز باطری گوشیم تموم شد وگرنه من روی تو گوشی خاموش نمیکنم"
"جواب بده نکنه داری مقابله به مثل میکنی!"
"عه چرا خاموش کردی گوشیت رو؟"
پایش را از آسانسور بیرون گذاشت. با خودش حرف میزد. باید توضیح بدی جناب سعادت. من با خودم عهد میبندم تو بقیه رو جلو میاندازی؟!
نذاشتی پیمانم به دوازده ساعت برسه!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ419
کپیحرام🚫
دمغ بود، این را بیشتر از همه امیر میفهمید. نشسته بود کنار فاطمه و طهورا و بدون تنفس حرف میزدند. همهاش هم حوالی ویار، حالات و نشونههای مادر که بشود به پسر یا دختر بودن و درشت یا ریز بودن جنین ربطش بدهند.
بشری در ذهنش حرفهای طهورا و فاطمه را با حالات نازنین که بچهاش دختر بود، مقایسه میکرد که ببیند چند درصد این احتمالات به واقعیت نزدیک است.
محمد خودش را به مادرش رساند. فاطمه خم شد و بچه را بغل کرد. بشری تصور میکرد چند ماه بعد وقتی فاطمه سنگین بشود و شکمش جلو بیاید باز هم میتواند محمد را بغل بگیرد؟
نگاهش جلوتر رفت، طاها دست انداخته بود و ضحا را از پهلو به آغوش گرفته بود. هر چه در این چند وقت طاها را دیده بود، انقدر که ضحای یاسین را بغل میگرفت، محمد خودش را نه!
ضحا را بیشتر دوست داشت؟ یا میترسید محمد را بغل کند و دل ضحا بشکند؟!
فاطمه رد نگاهش را گرفت، با لبخند نگاهش را از طاها به بشری سر داد.
-صدای ضحام دراومده. میگه بابا حواست به محمد هم باشه.
-مگه برای محمد کم میذاره؟
-کم نمیذاره ولی ضحا میگه محمد رو بیشتر بغل کن.
سنگینی نگاه امیر را روی خودش احساس میکرد اما توجه نکرد و راه اتاق سابقش را پیش گرفت.
مثلا خواستی من رو بیاری شیراز حالم خوب بشه، اینکه بدتر شد!
آوردی که حال خوش همه رو ببینم، بفهمم چقدر بدبختم؟
در تراس را با ضرب باز کرد و خودش را به خلوت نه چندان خنک تراس پرت کرد. به ایستایی نردهها تکیه داد.
آره من درموندهام. هیچی ندارم. مثل یه ماشین کار میکنم، بعد میام خونه اگه خدای ناکرده جایی از دستم در رفته و نامرتب مونده باشه، ردیفش میکنم و برقش میاندازم، به ناهارم سر میزنم. بعد اگه قرار باشه تو تشریف بیاری خونه، باید خودم رو آماده کنم تا به چشمت قشنگ بیام و به دلت شیرین بشینم تا چیزی از وظیفهام کم نذاشته باشم. همین!
من هیچی نیستم. هیچی!
قلبش از جا کنده شد. اشک از گوشهی چشمش لغزید. درس و مدرک و پول و خونه و ماشین به چه درد من میخوره!
وقتی هیچوقت قرار نیست مزهی روز اول مدرسهی دختر کلاس اولیم رو بچشم؟
قرار نیست غر بزنم خرابکاریهای پسرم رو جمع کنم!
قرار نیست اگه عمری بود و زنده موندم و به سن مادرم رسیدم از خبر بارداری عروس و دخترم بال دربیارم؟
با صدای قیژ قیژ در، از عالم درونش، از حس و حال مادر و مادربزرگ شدن مثل کاغذ مچالهای که به سطل زباله سرازیر میشود به تراس افتاد. آن قدر یک دفعهای که حس کند قلبش از حرکت ایستاد، ترسید و برگشت.
رنگ نگاه شیطون و مچگیر امیر عوض شد. مثل زانوهای محکمش که وقتی زل زد به چشمهای بشری و اشکهایش، سست شد و ریخت. همان جلوی در چمباته زد و با چشمی که بشری هیچی از آن نمیفهمید خیره خیره نگاهش کرد.
این حس و حال را برای خودش میخواست، نه اینکه با امیر قسمتش کند. دوباره از خودش متنفر شد، نه! منزجر شد. منزجر شد که خوب بازیگری بلد است. دورویی بلد است.
به کدامین گناه ناکرده را نمیدانست ولی از امیر خجالت کشید. شاید هم دلش سوخت برای غرور از پا افتادهی که جلویش زانو بغل گرفته بود.
نگاه عمیق امیر حس پشیمانی به بشری میداد. مثل بچهای که کار نبایدی را انجام داده و حالا به ندامت گرفتار شده. من و من کرد.
-من... من... من فقط دلم گرفته همین!
لبهای امیر چفت بود اما نی نی چشمهایش حرف میزد. اراک دلت میگیره، میارمت اینجا باز میگی دلم گرفته؟! من بمیرم که تو چشمت خیسه که نمیتونی مامان بشی!
با پلک زدن از بشری خواست که نزدیکش شود. مثل بچه آهویی، رام چشمهای امیر شد، پاهایش جلو رفت. امیر دستش را گرفت و به طرف خودش کشاند. صورتش به سینهی امیر چسبید.
روسری شل شدهاش از سرش لیز خورد و دور گردنش افتاد. امیر کنار گوشش لب زد:
-دلت بچه میخواد؟
یخ زد. نمیتوانست بگوید آرزویی است که به گور میبرمش. نمیتوانست بگوید مطمئن نیستم، شاید حسی گذران است و کم کم فروکش میکند. شاید اصلا جو گیر شدهام!
-تو چه گناهی کرده بودی که اسیر من شدی؟
من عاشق این اسارتم. همین که همیشه تو چهارچوب دستهای تو باشم. همین خلسهی شیرین!
خودت رو گول نزن! همین الآن داشتی جون میکندی از ناراحتی. اگه امیر رو میخوای دیگه اون حرفا چیه؟ اگه نه پس چرا زبون باز نمیکنی بگی دردت چیه؟!
-آماده شو بریم بیرون.
همین!؟ بریم بیرون؟ با این لحن خشک و دستوریت؟ این همهی کاریه که برای این درد از دستت برمیاد؟
با فشار کوچک دست امیر نگاهش کرد.
-ولی من میخوام همینجا باشم.
-شب بمون همینجا، فردا میام دنبالت.
آماده شد و امیر هنوز همان جا نشسته بود. صدایش نزد. لب تخت نشست.
نمیدانست چرا دلش میخواهد لج کند!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ41
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ420
کپیحرام🚫
به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمیدانست چرا امیر از جایش بلند نمیشود، همانطور که نمیدانست چرا به حرفش گوش داده و آمادهی بیرون رفته شده.
دست روی دست گذاشته و انگشتهای شستش را دور هم قل میداد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش میکرد.
این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشتهام؟! چرا انقدر زنجموره میکنم؟ چرا انقدر ضعیف شدهام؟ و چقدر حال بهم زن!
بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو میکردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجهی زیر و رو کردن هر روزهی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که انقدر ضعیف بشی که به خاطر بچهدار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟!
از گوشهی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده میماند.
از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانههای فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده میخواست!
"همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمیتوانم کنم. دیوانه میشوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی میشوم و آنقدر میبارم و گیسو به زمین میکوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم.
بچه شده ام؟ بچه میخواهم چکار؟! این هم شده دستمایهای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم!
مگر مقصرش میخواست که من نازا بشوم؟ چندشش میشد از این لفظ! بشری حرفهایت بوی نا میدهد. بوی ماندگی...
بوی عقب ماندگی!
خودت را محدود نکن. بالهایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت میکنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت.
بیخود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همهی دانستههایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را.
نم نم ته دلش شیرین میشد. بچه مهم بود ولی نه آنقدر که زندگیاش پریشان بشود. رایحهی لجند بینیاش را تحریک و بعد امیر که با تلخترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد.
نشست و دست بشری را گرفت.
-انقدر نازی و معصوم که نمیدونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟
پیشانیاش را به پیشانی بشری چسباند.
-هیچی نمیتونم بگم. هیچوقت انقدر درمونده نشده بودم.
دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد.
-فقط میدونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده.
-امیر!
-جون دلم.
لبهایش لرزید.
-ببخشید.
-انقدر شرمندهام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ اینکه یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه میخوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر میکنی!
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ443
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ430
کپیحرام🚫
زنگ در به داد بشری رسید. چند دقیقه بعد خانه پر شد از سر و صدای ایمان و زن و بچهاش. چادری که امیر برایش آورد را پوشید. به طرف مریم رفت. نمونهی کوچکش را هم کنارش دید، دخترش اسرا. قاب مشکی دور صورت مادر و دختر دلش را برد. دختربچهای که مشکیپوش ارباب شده بود!
بوسیدش. با اینکه دلش ضعف میرفت بچلاندش اما دندان روی جگر گذاشت.
کنار حاج سعادت نشست. حاجی چرخید طرف بشری: دختر سیدرضا با پسر ما چیکار میکنی؟
بشری با محبت به امیر نگاه کرد: پسر خوبیه... فقط... خیلی خونه نمیمونه!
ایمان به امیر نگاه کرد: این تحفه همون بهتر که خونه نباشه. رو مخه!
میدانست امیر کارش را دوست دارد. به قول خودش تازه فهمیده بود به درد چه کاری میخورد. فقط اگر صبح تا ظهر بود حرف نداشت.
دلش بیشتر با امیر بودن را میخواست. دلش میخواست به قدر سالهای دوری پیمانهی دلشان را از با هم بودن پر کنند ولی شدنی نبود.
عقربهها خودشان را جلو کشیدند. نزدیک غروب شد. نسرینخانم کندر و اسفند دود کرد. دور سر شوهر و پسرهایش چرخاند. بعد هم عروس و نوهها.
دستهجمعی برای مراسم شب عاشورا آماده شدند ولی امیر و بشری جدا از بقیه رفتند. آن هم به خاطر هیئتی که بشری سالها از آن دور مانده بود.
بشری دلش میخواست دست ببرد و شال مشکی امیر را مرتب کند. آنطور که خودش دوست دارد ولی خیابان شلوغ بود و پیادهرو پر رفت و آمد.
-امیر! شالت رو مرتب کن.
شال را باز کرد. دوباره دور گردن پیچید. تا کارش تمام شود بشری تناسب بین مو و محاسن و شال و پیراهن امیر را نگاه میکرد. به چشمهای امیر زل زد. امیر لبخند زد: جلو حسینیه جای دید زدن نیس دختر خانم!
بشری ریز خندید: لعنتی جذّاب.
ولی امیر خندهاش را خورد: تو دنیا دو تا زن از من تعریف کردن. یکی تویی که عشق چشمتو کور کرده، یکی هم...
نگاه بشری باریک شد. امیر هم مثل او چشمانش را ریز کرد: مامانم! که اونم حکایت سوسکهاس که قربون دست و پای بلوری بچهاش میرف.
بشری پوفی کرد. امیر خندید. خندهاش با بلند شدن صدای قرآن از بلندگوهای حسینیه محو شد. آیات آخر سورهی فجر را میخواند. دل بشری ریش شد. این حسی بود که وقتی محرم این سوره را میخواند یا میشنید به او دست میداد.
امیر کنار گوش بشری گفت: التماس دعا خانمگل!
_چشم عزیزم.
رفتن امیر را به تماشا ایستاد. همراه قاری زمزمه کرد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی.
بعد از مراسم هنوز میل گریه داشت. گوشهی حسینیه زانو بغل گرفت. تک و توک اشکهایش نرمنرم پایین میآمد. دلش نمیخواست برود.
کاش میتونستم شبو همین جا صبح کنم. حوصلهی جمعو ندارم.
امیر زنگ زد: مگه دلت نمیخواد بریم؟
-نه!
-پاشو بیا عزیز.
بلند شد و دلش را جا گذاشت.
چه گناهی کردم که چند ساله از این مراسما محرومم کردین! چیکار کنم که بازم بیام تو همین جو؟ دلم روضهی هفتگی میخواد. چطور زنده موندم این چند سال!
امیر را داخل ماشین دید. سرش را روی فرمان بود. بشری فکر کرد هر دویشان به یک حال دچارند: سلام.
سرش را بلند کرد. چشمهایش سرخ بودند. بشری لبخند زد.
اینم یه نعمته که همسرت گریه کن حسین باشه. خدایا شکرت!
صدای خشدار امیر دیوانهترش میکرد: اون سالایی که هیئت نمیاومدم، زنده نبودم فقط نفس میکشیدم!
وارد بلوار شدند. عدهای را دید که انگار توی این دنیا نبودند. فارغ از قیل و قال عالم، به احوال همیشگیشان مشغول بودند. همان رفتنها، آمدنها، عجله برای رسیدن به تاکسی و اتوبوس و خریدها. نه اینکه همین خیابان کناری، روضه برپا بوده. حسینهای بوده که بال ملائک فرشش کردهاند. نه انگار!
-میخوای بریم گلزار؟
میخوام؟ دلم لک زده! اصلا امشب هر جا بریم به جز خونه. امیر! دلم داره میترکه تو سینه. غمی رو دلمه که حس میکنم الان قلبم وایسه.
-بشری! بریم گلزار؟
-نه امیر. مامانت منتظره. زحمت شام کشیده.
✍🏻 #مخلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ431
کپیحرام🚫
ایمان و مریم را بدرقه میکنند. روی پلههای اول ساختمان مینشینند.
-اگه خوابت نمیاد، پاشو بریم.
-خوابم نمیاد ولی تو خستهای.
بلند و میشود و دست بشری را میگیرد و بلند میکند.
-دلت گلزار میخواد. زود میریم و برمیگردیم.
........
پوشهی صورتی را برمیدارد و همه را چک میکند.
-چیزی جا نذاری بشری!
کنارش میایستد و پوشه را از دستش میگیرد.
-آروم امیر! همه رو خبر نکن. همهاش تو همینه.
پوشه را داخل کیفش جا میدهد. سرش را بالا میآورد. امیر با غم نگاهش میکند.
-چیه امیر؟ هر چی خدا بخواد من راضیام.
-آخه این دکتر...
-چی؟ امید آخره؟ من امیدم به خداست. اینجور مطمئن بودی؟! خودت رو نباز.
-حلالم کن.
-کارد بیار سر باغچه حلالت کنم!
میخندد ولی امیر لب از لب باز نمیکند. شرمنده میشود از اینکه بشری امیدوارش میکند. از اینکه میخواهد با شوخی جو را عوض کند.
زهراسادات میگوید:
-شام درست میکنما! دورتون رو زدین، بیاین.
-چشم مامان میایم.
با امیر از خانه بیرون میزند که به خیال زهراسادات چرخی در شهر بزنند. دلش این گرفته حالی را نمیخواهد.
-چرا غمبرک گرفتی؟
حرف نمیزند. بشری نفسش را کلافه بیرون میدهد. میچرخد و زل میزند به همسرش.
-من فقط میخوام مطمئن بشم. چند سال دیگه حسرت نخورم بگم تا وقت داشتیم تلاش نکردیم.
-به جان خودم بشری من فکر نمیکردم...
سبابهاش را روی لب امیر میگذارد.
-تو رو خدا بس کن امیر. گذشته رو پیش نکش. دلت رو بده به خدا. اون بخواد همه چی حله!
بغضش سنگین است. آنقدر سنگین که از گلویش پایین نمیرود و حتی نمیبارد. مثل یک گرهی کور در گلویش جا خوش کرده! میترسد از اینکه بشری "نه" بشنود و بهم بریزد. مثل همان روز که در تراس را باز کرد تا غافلگیرش کند و خودش بدتر غافلگیر شد...
تا رسیدن به کلینیک چیزی نمیگوید. بشری نگاهش میکند.
-تموم شدم زنگ میزنم.
-میام بالا.
میایستد تا امیر پارک کند و با هم میروند. چهرهاش میخندد. میخواهد با تمام انرژیاش درمان را شروع کند. چیزی به نوبتش نمانده و منشی میخواهد که ده دقیقهای صبر کند.
-با همسرت میری؟
میخواهد بگوید نه که امیر "آره"میگوید. سوالی نگاهش میکند و از حالت چشم امیر متوجهی عزم جزمش میشود.
دستش را پشت بشری میگذارد و پشت سرش وارد میشود. خانم دکتر انقدر مشتاق نگاهشان میکند که انگار منتظر بوده این زوج را بییند، بچهشان را بدهد دستشان بروند.
جواب سلامشان را گرم میدهد. با لبخند، امیر را از این همراهی تحسین میکند.
بشری پروندهاش را جلویش میگذارد و زل میزند به صورت دکتر تا از حالت نگاهش متوجهی وضعیتش بشود و میشود.
نگاهی به بشری و بعد امیر میکند.
-یه عکس رنگی هم باید بگیری.
دستور را برایش مینویسد به اضافه آدرسی که مورد تایید خودش باشد. بشری کمی دل دل میکند تا حرفش را به زبان بیاورد.
-نمیشه عکس نگیرم.
دکتر نانفهوم نگاهش میکند. بشری جلوی امیر معذب میشود. نمیداند چگونه حرفش را بزند. دست دست میکند و دکتر میگوید:
-برای روال درمان لازمه.
نگاه گنگ امیر را روی خودش احساس میکند و سعی میکند چشمش به امیر نیفتد.
-سخته برام.
دکتر ابروهایش را بالا میاندازد. متوجهی منظورش شده است.
-به خودت سخت نگیر، دکترا همه زنن. انشاءالله درمان میشی برای زایمانت میخوای چیکار کنی؟
.....
دلش میخواهد پرونده را پرت کند صندلی عقب ولی جلوی امیر نمیتواند. این خودداری کردن جلوی امیر دست و پایش را بسته است.
نزدیک چنچنه هستند که امیر بعد از سکوتی طولانی زبان باز میکند.
-چیکار میکنی؟ میخوای نری؟
-من نمیتونم.
-اول آخر چی؟ برای زایمانت چیکار میکنی؟ میخوای تو خونه دنیاش بیاری؟
راهی ندارد،باید کوتاه بیاید. برای اولین بار از زن بودن خودش بدش میآید.
-چرا هر چی بدبختیه مال زناس؟!
خندهاش بشری را جری میکند.
-بخند. تو چی میدونی من چقدر سختمه؟!
چیزی نمانده نوک انگشتش را در چشم امیر فرو کند.
-من سختمه امیر.
امیر خیلی آرام نگاهش میکند و آرامتر میگوید:
-من چیکار کنم؟
بغ میکند. امیر پیاده میشود. به آن سمت خیابان میرود. فالوده و بستنی معروف و صف اینبار خالی. با دو تا فالوده برمیگردد. کاسهی فالودهی زرد خوشرنگ را با چشمک و همان خندهی جمع نشدهاش دستش میدهد. با شیطنت میگوید:
-زعفرونی گرفتم بچه پسر بشه!
حرص میخورد ولی دلش نمیآید چیزی به امیر بگوید. میگیرد و با قاشق به جان رشتههای شیرین خوشعطر میافتد.
خوبه که همیشه یکیمون حال اون یکی رو بهتر میکنه!
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ43
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ432
کپیحرام🚫
در خودش غرق است و آرام آرام از فالودهاش میخورد. امیر آرنجش را به فرمان تکیه داده و بشری سنگینی نگاهش را احساس میکند.
-جونم امیر؟
لبخند تلخی میزند و به فالودهاش اشاره میکند.
-بخور حالا!
میخورد ولی دیگر طعمش شیرین نیست. کار را خراب کرده است، سر همین نگرفتن عکس رنگی!حتما امیر دوباره به جان خودش افتاده. زیر نگاه امیر دستمال مرطوب روی دستهایش میکشد و به امیر رو میکند.
-جانم بگو!
نفسش مثل آه آزاد میشود.
-میدونم سختته و معذبی! فکرم نکن برای من راحته!
لب پایینش را به دندان میگیرد و با مکث رها میکند.
-اگه دست من باشه که هیچوقت دلم نمیخواد گذرت به عکس و این چیزایی باشه که کسی میبیندت ولی، برو عکس رو بگیر.
دست محکمش را روی شانهی همسرش میگذارد، انگار میداند که بشری با لمس همین دست دلش گرم میشود و آرام. بقیهی حرفهایش را شمرده میزند:
-بذار روال درمانت درست پیش بره. به قول خودت چند سال بعد نگیم تلاشمون رو نکردیم. اون آزمایش رو هم من فردا میرم میدم بذار رو مدارکت تا کامل بشه.
بشری چیزی نمیگوید و امیر فشار آرامی روی شانهاش میآورد.
-باشه؟
باز هم حرف نمیزند اما سرش را تکان میدهد. امیر چپ و راستشان را نگاه میاندازد جز پیرزنی که نان به دست شیب خیابان را پایین میرود هیچکس را نمیبیند. خودش را به طرف بشری میکشد و سر بشری را به شانهاش نزدیک میکند. چانهاش را به سر بشری میگذارد.
-اینجوری ماتم نگیر! امیر قربونت بره.
-خدا نکنه.
آنقدر آرام میگوید که فکر نمیکند امیر شنیده باشد ولی امیر میپرسد:
-چرا؟ نباشم که بهتره.
-لوس نشو امیر!
خندهی بم و لرزش شانهاش دل بشری را آب میکند، از خودش میپرسد: چرا من باید انقدر تو رو دوست داشته باشم!؟
پیشانیاش را میبوسد و بشری را از خودش جدا میکند. بشری با اعتراض میگوید:
-انقدر ماچ و بوس راه ننداز تو خیابون.
-نمیتونم. اگه میخوای به ملت به گناه نیفتن، انقدر شیرین نشو!
-این شد توجیه الآن؟!
-هیشکی اینجا نیست. خودمم و خودت.
سر میچرخاند، حق با امیر است. حتی ماشینی که گهگاه پشت سرشان میدید هم نیست. میخواهد حرفی بزند که امیر زودتر میگوید:
-شیرین هم اسم خوبیه! اگه دختر شد.
لبخند به لبش میآید. دختر امیر! باید قشنگ باشد! امیر را نگاه میکند و امیر بیهوا بینیاش را میکشد.
-اَه امیر!
نوک بینیاش را میمالد.
-اگه تو این دماغ رو دراز نکردی عینهو خرطوم.
ماشین را روشن میکند.
-عیب نذار رو زن من!
میداند که بشری نگاهش میکند، چشمک میزند و با لبخند راه میافتد.
بشری یکدفعه حرف دلش را میزند. حرفی که خیلی وقتها میخواسته به امیر بگوید.
-امیر این لبخندات پدر دل من رو درمیاره. دیگه چشمکت چیه؟
لبخند امیر پررنگ میشود.
-دلت؟ دلت! نمیدونستم به چشم دل تو میام!
-شاعر خوبی از آب درمیاومدی!
-برای کی میخواستم شعر بگم؟ اگه برای توئه که همین چرت و پرتهای از دل برآمده هم کار خودشون رو میکنن.
بینیاش را چین میدهد.
-چرت و پرت! ولی از دل برآمدهاش رو خوب اومدی.
دستش را روی دست امیر میگذارد. لبخند نرفته به لب امیر برمیگردد.
-یه چیزی میگم بشری! نمیخوام حالت رو خراب کنم ولی تو دیوونه بودی که دوباره من رو قبول کردی.
لب میزند و اعتراف میکند:
-میدونم!
امیر دستش را از زیر دست بشری میکشد و خودش دستش را میگیرد. بشری دلش میخواهد حرف بزند. حرفهایی که خیلیوقتها از کوچهباغ ذهنش میگذشتند و تا نوک زبانش میآمدند. میخواست بگوید برای مردی که حلال خودش بود. چرا نگم؟ چرا بعضی زنها احساس نداشته و کاذبشون یا واقعی و موقتشون رو برای مردشون به راحتی خرج میکنن ولی من محبتم رو تو ذهنم به پای امیر میریزم؟
شست امیر پشت دستش را نوازش میکند. دلش گرمتر میشود.
-خیلی دوستت دارم امیر.
حرکت دستش کند میشود ولی قطع نه!
-انقدر که نمیتونم به نبودنت فکر کنم. نمیخوامم فکر کنم. خودم میدونم، عین دیوونهها دوستت دارم! روز به روز هم بیشتر!
امیر میخواهد شیطنت کند و بگوید "همین! دیوونه هستی دیگه" ولی سکوت میکند.
-همیشه دلم برات تنگ میشه. حتی وقتی تازه پنج دقیقه باشه ندیدمت. و وقتی قراره بیای خونه، مثل زنی که چند ماهه از مردش دور مونده، بهت مشتاقم.
باد تندی میوزد و برگهای زرد سپیداری مثل ستاره روی سر ماشینها میریزد. نفسی تازه میکند.
-دلم میخواد روز به روز حالم رو بعد از رفتنت برات بگم. خاطرههایی که وقتی خودم بهشون فکر میکنم دلم به حال خود اون موقعم میسوزه. دوباره یه حسی مثل شکافتن پر درد قفسهی سینهام بهم دست میده.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ438
کپیحرام🚫
دیشب یلدا بود، نه یلدای اول زمستان، از آن یلداها که تمام شب را غلت میزنی و صبح نمیشود. نم باران دانه درشت و پراکنده بوی خاک بلند میکند و مشامش را نوازش میدهد اما سر حالش نمیآورد.
بیحوصله از روی تاب بلند میشود و بازوهایش را در برابر سوز سرما بغل میگیرد. روز هم از این طرف کش آمده انگار، نمیخواهد دامنش را جمع کند و برود!
من یاد گرفته بودم روی پاهایم بایستم و زندگی کنم، تنهایی؛ ولی امیر! دوباره آمدی و تمام معادلات من و زندگیام را بهم ریختی. من، بی تو، روی پاهایم میلغزم. خدا نسخهی آرامش من را پیچید و در دستهای تو گذاشت. دستهایت که نباشند، آرامش ندارم.
زهراسادات از پنجرهی آشپزخانه صدایش میزند.
-بیا تو میچایی!
با این حرف مادرش تازه متوجهی سرمای هوا میشود. سایهی نحیف ساختمان فضای حیاط را پوشانده. دل تنگش میگیرد حتی اشکی سمج میخواهد از گوشهی چشمش تراوش کند. پلکهایش را میبندد و با نفسهای عمیق مهارش میکند، با لبهای برچیده، از بغضی که به لبهایش میکوبد.
-یه خبری میشه خاتون! خدا بزرگه.
کی اومدم تو سالن؟!
دستی به صورتش میکشد. کلافهتر میشود. کلاف افکارش سردرگم میشوند.
-نه خودش زنگ میزنه نه جواب تماس من رو میده!
-عادت میکنی، مثل من که به کار بابات عادت کردم.
-دلم شور میزنه.
-صلوات بفرست. هم دلت آروم میشه هم یه خبری از امیر میرسه. خبر سلامتی.
همانجا مینشیند و صلوات میفرستد، بدون تسبیح. خدا که کاری به این شمارشها ندارد. صلوات انقدر عظیم است که کارگشایی کند.
-نمیخوای داروهات رو بگیری مادر؟ یه هوایی هم به سرت بخوره.
-گفت خودش میاد میگیره.
دست زهراسادات جلوی صورتش میآید. پر نارنگی را از دست مادرش میگیرد. طعم ملسش به جای تلخی دهانش مینشیند.
-اینجور زانو بغل نگیر!
زانوهایش را رها میکند. بقیهی نارنگی را هم برمیدارد.
-میرم خونهی نازنین. خودش و بچهاش ببینم. حالم عوض میشه.
زهراسادات خوشحال میشود. همین که از این در بیرون برود روحیهاش عوض میشود.
کیف و چادرش را دست میگیرد و جلوی آینه میایستد.
-شب میرم خونهی بابای امیر.
در را میبندد و مادرش را با عالمی دعا و اندکی دلواپسی میگذارد و میرود.
امیر که نباشد، هیچ کس را در این شهر نمیشناسد. همه غریبهاند. غریبهها از کنارش میگذرند، از کنار هم میگذرند، از کنارشان میگذرد.
از آسانسور خارج میشود. خودش را میبیند که هاج و واج میشود و از پلهها سرازیر. و امیر که پشت سرش با قدمهای محکم میدود. لبخند میزند یه یاد تقلایی که امیر برای زندگیشان میکرد. به ضعف خودش در آن روزها و به قَدَر بودن امیر.
لبخند عمیق شدهاش با دیدن نازنین محو و محوتر میشود. چشمان گود افتاده با رنگ پریده، چادرش را که برمیدارد نازنینی جدید مقابل خود میبیند.
-ساسان نیست. راحت باش.
بشری هم چادر برمیدارد و حیرت زده سر تا پای نازنین را نگاه میکند.
-چی شدی نازنین!
-خودت دچار میشی میفهمی. انگار زلزله افتاده به جون زندگیم.
نگاهش بین نازنین و رقیه میرود و برمیگردد. رقیهای که بیخبر از دنیا در عالم خودش به آرامی دست و پا میزند و نازنینی که خسته اما با محبت نگاهش میکند. کنارش مینشیند. سبابهاش را بین انگشتهای فوق ظریف رقیه میگذارد و انگشتهای رقیه گرد سبابهاش محکم میشوند.
-دلت میاد بهش بگی زلزله؟
-هیچ وقت خونه زندگیم انقدر بهم ریخته نبود.
-خونه زندگیت فعلا رقیه خانومه.
هنوز هم دلش نمیآید ببوسدش. پیراهنش را میبوسد. صدای زنگ ضعیفی را میشنود. چشم میچرخاند و منبع صدا را پیدا نمیکند.
-فکر کنم یه گوشی داره زنگ میخوره.
نازنین میآید و زیر پتوی رقیه پیدایش میکند. لبش کش میآید.
-مامان ساسانه!
گوشی را به گوشش میچسباند و به آشپزخانه میرود و تا برگردد سالن را در حد قابل تحملی مرتب شده میبیند.
-بشین تو رو خدا دست نزن.
-چیکار کردم مگه؟
کلافه مینشیند. گوشی را روی مبل کناریاش پرت میکند.
-حالا یادشون افتاده بیان دیدن نوهشون! زنگ زده میگه شب میایم.
-نیومدن تا حالا؟!
-نه! به تریش قباشون بر میخورده واسه دیدن نوهشون بیان خونهی بابای من.
-ول کن نازنین. بگو شام چی میخوای بذاری کمکت کنم.
-شامه چی؟ تا اون موقع ساسان اومده یه پذیدایی میکنیم میرن.
رقیه به گریه میافتد. انقدر بلند که انگار حشره نیشش زده! بشری بلندش میکند و به نازنین میدهدش.
-مامانت شوخی میکنه. یه شام خوشمزه میذاره جلو مامان جون و آقاجونت.
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ441
کپیحرام🚫
رقیه آرام در آغوش مادرش خوابیده، لبش به یک طرف شل شده و همین صورتش را بامزهتر کرده است. صورت نازنین را میبوسد و برای اولین بار دست رقیه را.
-تو خوبی کن. مگه ساسان رو دوست نداری؟ هر چی نباشه اون زن واسه شوهرت یه عمر زحمت کشیده.
-چی بگم؟ نمیفهمم چطور دلش اومده تا حالا سراغ نوهاش نیاد؟!
-حالا که میخواد بیاد. تو سخت نگیر.
-نمیتونم بشری. از روز اول فقط تحقیرم کردن. تو نبودی ولی لیلا بود. شب عروسی، ساسان پکر بود چون هیچ کدومشون پا تو مراسممون نذاشتن!
-با فکر کردن به اون روزا فقط اعصاب خودت خرد میشه.
نازنین آه میکشد. حالت نگاهش خبر از غم دلش میدهد و این که به روزهای دور رفته است.
-دستمون تنگ بود. یه قرون کف دست بچهشون نذاشتن. همهی مخارج عروسی و شروع زندگی رو دوش خود ساسان بود.
مردمهای سبز چشمانش میلغزد.
-ساسان بعد از تو بود، نفر دوم دانشگاه؛ انقدر تو فشار بودیم که حتی نتونست واسه دکترا اقدام کنه. منم که همون کارشناسی موندم.
رقیهاش را بلند میکند و سرش را روی شانهاش میگذارد.
-نمیتونم فراموش کنم اون روزها رو.
-ول کن نازنین. جای این فکرها از داشتههات لذت ببر. به فکر خودتم باش، هیچی ازت نمونده.
زنگ در زده میشود و بشری پوفی میکشد. ظاهرا خانواده ساسان آمدهاند. نازنین هم همین را تایید میکند.
-میخواستم تا نیومده بودن برم!
-تعجب میکنم انقدر زود اومدن!
بشری نگاه در خانه میچرخاند و به قابلمهی چلو و خورش روی اجاق میرسد. خدا را شکر که همه جا تمیز شد.
زن و مردی میانسال، زوجی جوان و دختری جوانتر به ترتیب وارد خانه میشوند. بشری فکر میکند حتما همهی خانوادهی ساسان هستند. بیتوجه به رفتار سرد زن که مطمئن شده مادر ساسان است، میماند تا کمک نازنین باشد.
از آشپزخانه میبیند که جفت ابروهای مادر ساسان بالا رفته و رقیهی کوچک را نگاه میکند.
-چقدرم که ریزه!
نازنین سعی میکند که خونسرد باشد.
-الحمدلله که سالمه.
بشری از جواب نازنین لبخند میزند. سینی چای را برمیدارد و به سالن میبرد. نازنین بلند میشود، هیچ دستی را برای گرفتن کودکش دراز شده نمیبینه. به ناچار رقیه را داخل کریر میگذارد تا سینی را از دست دوستش بگیرد. بشری وقت را غنیمت میشمارد و کنار گوشش میگوید.
-زبونت رو شیرین کن. مثلا بگو چشماش به شما کشیده. خوشگله!
آخرین چای را از سینی برمیدارد. مادر ساسان انگار نتوانسته بیشتر از این با احساسات درونش مقابله کند و سرد باشد. این را از صورتی که به طرف رقیه چرخانده بود و محبتی که از چشمانش میبارید میشد فهمید.
-ریز هست ولی نازه.
-آره مامان. چشماش هم که به شما کشیده. خیلی خوشگله!
با شور و شعف میگوید:
-چشماش که بسته است!
انگار با تمام غرورش دلش میخواهد همان لحظه چشمهای پاک رقیه را ببیند. میپرسد:
-تازه خوابیده؟
-خوابش سبکه الآن بیدار میشه.
شور و شعفش هنوز نخوابیده است.
-عزیز دلم!
یادش به اسم میافتد و میپرسد:
-اسم گذاشتین براش؟ بذارید اسپاکو.
نازنین میداند شرّ جدید دامنگیرشان است اما لبخند میزند.
-شب سوم محرم به دنیا اومد. گذاشتیم رقیه.
همین میشود جرقهای و آتش به پا میشود.
-پسر من که ایرانیه. مگه تو عربی که این اسم رو گذاشتی؟
نازنین وا میرود هرچند توقع رفتار بهتری هم نداشت. بشری آرام میگوید، از بین دندانهایش.
-بنداز گردن باباش.
نازنین فکر میکند چرا به عقل خودم نرسید؟! لب تر میکند.
-ساسان این اسم رو دوست داشت.
فشار خون زن بالا میزند. صورتش سرخ میشود.
-ساسان اگه عقل داشت که...
همه میدانند میخواهد چه بگوید اما خواهر ساسان نمیگذارد حرف مادرش تمام بشود و دل نازنین بیشتر از این بشکند. بلند میشود و کنار برادرزادهاش مینشیند.
-سلام کوچولو!
رقیه چشمهایش را باز و صورتش را جمع میکند. سرخ میشود، سیاه میشود و عمهاش قربان صدقهاش میرود.
انگار همین دختر واقعا نوزاد را دوست دارد. پدر ساسان که عصا قورت داده و حتی یک نگاه به نوهاش نیانداخت. عمو و زن عمویش هم که اسیر جو ساختگی شده بودند.
بشری هم با اینکه دلش میخواست کاری برای دوستش انجام بدهد اما بهتر میدید حرفی نزند. حرف زدن بشری مصداق دخالت در کاری بود که ربطی به او نداشت.
عزم رفتن میکند و نازنین برای بدرقهاش تا در واحدشان میرود. زمزمهوار میگوید.
-کل کل نکنی باهاشون. همینکه اومدن یعنی نوهشون رو پذیرفتن و مهمتر مادر نوهشون رو.
-اومدنشون شره، نیومدنشون دردسر. ساسان غصه میخوره که خونوادهام ازم راضی نیستن.