eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ41
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 به زن رو به رویش نگاه کرد. شکننده شده بود و از این حال خودش، تهوع داشت. نمی‌دانست چرا امیر از جایش بلند نمی‌شود، همان‌طور که نمی‌دانست چرا به حرفش گوش داده و آماده‌ی بیرون رفته شده. دست روی دست گذاشته و انگشت‌های شستش را دور هم قل می‌داد. از سنگینی نگاه زن در آیینه سرش را بالا آورد، هنوز خیره نگاهش می‌کرد. این خودش نبود! بشرایی که به نَفسِ خود قول داده بود چند پله بالاتر نشسته بود. پس چرا به جای بالا رفتن، به عقب برگشته‌ام؟! چرا انقدر زنجموره می‌کنم؟ چرا انقدر ضعیف شده‌ام؟ و چقدر حال بهم زن! بلند شو! قامت راست کن؛ کو آن علیان که از بچگی همه "نابغه" را به سر درل بستند و در مغزش فرو می‌کردند؟ کو تاثیر نمازهای اول وقتت! کو نتیجه‌ی زیر و رو کردن هر روزه‌ی مفاتیحت؟ به کجا رسیدی! به جایی که ان‌قدر ضعیف بشی که به خاطر بچه‌دار شدن بقیه، دلت هوایی شده؟! از گوشه‌ی چشم به امیر نگاه کرد. به مغروری که به مار زخم خورده می‌ماند. از درون ویران و از بیرون... نه! از بیرون هم همچین آبادان نبود. بم بود با شانه‌های فروریخته. دل بشری از جای خود کنده شد و مثل سنگ به ته قنات افتاد. امیر را همیشه ایستاده می‌خواست! "همین تو برایم کافی است". حتی فکر دوری از تو را نمی‌توانم کنم. دیوانه می‌شوم اگر نباشی. مثل آسمانی وحشی می‌شوم و آنقدر می‌بارم و گیسو به زمین می‌کوبم تا دل تمام زمین را با خود همراه کنم. بچه شده ام؟ بچه می‌خواهم چکار؟! این هم شده دستمایه‌ای برای شیطان که احساساتم را قلقلک بدهد؟ که یادم بیاورد نقص دارم و بشینم شیون کنم و مقصرش را نفرین کنم! مگر مقصرش می‌خواست که من نازا بشوم؟ چندشش می‌شد از این لفظ! بشری حرف‌هایت بوی نا می‌دهد. بوی ماندگی... بوی عقب ماندگی! خودت را محدود نکن. بال‌هایت را باز کن. تو ماشین کار نیستی. تو یک خادمی، با علمت خدمت می‌کنی. به مردمت، به میهنت، به رهبرت، به رهبرت. بی‌خود نبود که روز برگشتنت از آلمان، خواب یاسین را دیدی، یادت آورد که چه عهدی بسته بودی. قرار شد برگردی و همه‌ی دانسته‌هایت را به کار بگیری. برای سربلندی، برای خودکفایی. کار تو عین مجاهدت است. فراموش نکن رسالتت را. نم نم ته دلش شیرین می‌شد. بچه مهم بود ولی نه آن‌قدر که زندگی‌اش پریشان بشود. رایحه‌ی لجند بینی‌اش را تحریک و بعد امیر که با تلخ‌ترین لبخندی که بشری سراغ داشت کنارش ایستاد. نشست و دست بشری را گرفت. -ان‌قدر نازی و معصوم که نمی‌دونم باید چه جوری باهات حرف بزنم؟ چی بگم؟ چطور عذرخواهی کنم؟ پیشانی‌اش را به پیشانی بشری چسباند. -هیچی نمی‌تونم بگم. هیچ‌وقت انقدر درمونده نشده بودم. دست ظریفش را گرفت و گرم فشرد. -فقط می‌دونم خیلی دوستت دارم. نفسم به نفست بنده. -امیر! -جون دلم. لب‌هایش لرزید. -ببخشید. -انقدر شرمنده‌ام نکن. من چیزی برای تو باقی نذاشتم. اون که باید همیشه عذرخواهی کنه منم. تو حق داری مامان بشی. چی رو باید ببخشم؟ این‌که یه ظلم بزرگ بهت کردم رو؟ نکنه می‌خوای بگی ببخشمت که داری به بچه فکر می‌کنی! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯