💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ399
کپیحرام🚫
صداهای پایین لحظه به لحظه بیشتر میشد و این نشاندهندهی این بود که مهمانها دارند میرسند. نگاهی در آینه کرد و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. همه چیز مرتب بود. کت سارافون بادنجانی با روسری همرنگش خیلی زیبا در تنش نشسته بود. چادرش را پوشید و در اتاق را باز کرد. صداها بلندتر و واضحتر به گوشش میرسید. سالن کوچک طبقهی دوبلکس را به عنوان اتاق عقد آماده کرده بودند. گشتی دور خنچه زد و همه چیز را چک کرد. سقف و دیوارها پر بود از ریسههای نقرهای و بادکنکهای سفید. پردهی تور سفید کشیده شده و به زیبایی فضا کمک شایانی کرده بود.
در عین سادگی هم میشود خیلی زیبا بود. چه کسی فکر میکرد این سالن که در سال یک بار هم مورد استفادهی خاصی قرار نمیگرفت اینچنین زیبا خنچهی اتاق عقد طهورا بشود؟!
اتاق سابق پسرها، در اوقاتی که مهدی مهمانشان بود در اختیار طهورا قرار میگرفت. آن را هم برای عاقد و آقایانی که محارم طهورا به حساب میآمدند مرتب کرده بودند.
راهی پلهها شد و خودش را به پایین رساند. اول از همه با اشرفخانم رو در رو شد. مثل همیشه خیلی معمولی احوالپرسی کرد. اشرفخانم چشم از چهرهی بدون آرایش بشری برنمیداشت. بشری را زیباتر از چند سال پیش میدید. هیچخبری از آن صورت که بچهگانه میزد نبود. بشری ببخشیدی گفت. از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. این بار با فاطمه سینه به سینه شد که محمد به بغل بیرون میآمد. پسر کوچک طاها با بلوز سفید و شلوار سرمهای خیلی به دلش نشست. گونهی محمد را کشید.
-ای جانم! چه خوشتیپ شده پسرمون!
-محمد رو بدم دست مامان بیام واسه کمک.
اکثر فامیل را بعد از سالها میدید و مجبور بود با هر کدام چند دقیقهای به صحبت بایستد و معمولا احوالپرسیها از پنج دقیقه تجاوز میکرد. مسئلهای که بیشتر اذیتش میکرد سوالاتی بود که در مورد امیر میپرسیدند. هیچ آمادگیای برای شنیدن این سوالات نداشت. با خود گفت: چرا فکر کردم اگه من کاری به بقیه ندارم و در زندگی کسی تجسس نمیکنم، بقیه هم همین طور با من رفتار میکنن؟ نمیدونم شاید هم حق دارن. یه زندگی که آوازهاش گوش فلک رو پر کرده بود این طور از هم گسسته. برای همه عجیبه!
سعی کرد به حرفهایی که شنیده بود و سوال و جوابهایی که پس داده بود بیاهمیت باشد و به جشن تنها خواهرش فکر کند. طبق نذری که برای خوشبختی طهورا کرده بود ذکر پر فضیلت صلوات را لب گرفت و مادامی که کار می کرد، مینشست و بلند میشد این ذکر از لبش نمیافتاد. نذر کرده بود طی مراسم مدام صلوات بفرستد. وقتی هم کاری نبود به آشپزخانه پناه میبرد. پردهی چین پیلیسهی قسمت اپن آشپزخانه را کشیده بودند و آشپزخانه در حصار این پرده محفوظ مانده بود.
یک ساعت نگذشته بود که صدای کل و هلهله خبر از آمدن عردس و داماد و میداد. طبق عادت چادرش را روی سرش مرتب کرد و به بیرون رفت. از لا به لای میهمانها عبور کرد و خودش را به سرپلهی تراس رساند. چادرش را جلوتر آورد و با خوشحالیای که وصف شدنی نبود به تماشای ورود خواهرش در کنار مردی ایستاده بود که شبیه پدرش بود. شبیه سیدرضا. مردی از جنس مردهای جنگ!
همانطور که صلوات میفرستاد کنار ایستاد تا طهورا و مهدی رد بشوند و پشت سرشان تا اتاق عقد راه افتاد. کنار طهورا قرار گرفت. مهدی چادر را از روی سر طهورا برداشت. بشری همهی وجودش لبخند شد. اشک شوق میرفت که چشمانش را خیس کند اما خودداری کرد. سرش را کنار گوش طهورا برد.
-مبارکت باشه عزیز دلم!
طهورا خودش را عقب کشید و نگاهش کرد. با هیجان پرسید:
-خوب شدم؟
-عالی! قشنگترین عروسی که تو عمرم دیدم!
هیچ نامحرمی نبود. فقط عاقد بود که به همراه مردها به اتاق کناری رفت. زنهای فامیل آنها که فامیل درجه یک محسوب میشدند همه جمع بودند. دو تا زنها که بشری دورادور میشناختشان و میدانست که خاله و زندایی مهدی هستند در گوشهای به پچ پچ ایستاده و بشری را نگاه میکردند. نه تنها بشری که برای لحظاتی حواس جمع به آن سه نفر جلب شد. همان حین کسی طلب صلوات کرد و بعدش صدای صلوات فضای کوچک و شلوغ سالن را پر کرد. حواسها از حول پچ پچ آن سه زن پراکنده شد. دفتر بزرگ را جلوی عردس و داماد گذاشتند و طهورا شروع کرد به امضا زدن قسمتهایی که مهدی انگشت میگذاشت.
بشری در حالی که سعی میکرد نگاههای آن زنها را نادیده بگیرد، خودش را با ضحا سرگرم کرده بود. به خواست فاطمه، گیرهی روسری ضحا را باز کرد و دوباره با وسواس مدل لبنانی برایش بست. ضحا از بین شانههای عروس و داماد به آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی زد. از خوشحالی ضحا دهانش شیرین بود که دستی روی شانهاش نشست. خبر نداشت آدمها با عقاید خرافیشان کامش را تلخ میکنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار ممنوع❌❌