به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
هیچ صدایی از طرف امیر نمیآمد. گوشی را مقابلش گرفت. تماس قطع شده بود. دوباره زنگ زد. خاموش بود. صمیمه تقهای به در زد و داخل اتاق سرک کشید.
-میخوای من حرف بزنم باهاش؟
لب برچید.
-خاموشه!
صمیمه خودش را داخل اتاق کشاند. لب به دندان گرفتهاش را رها کرد و با شرمساری گفت:
-ببخشید.
-کاریه که شده.
بعد درحالی که سعی میکرد لحنش سرزنشوار نباشد گفت:
-تو نمیتونستی بگی واسه چی میخوای بیای دختر خوب!
یخ صمیمه دوباره باز شد.
-من چه میدونستم تو همین چند روز پر گرفتی؟
بشری سری تکان داد و خندید.
-داداشت که برگشت خورد و امیرم که زابهراه شد. حداقل این فرصت بشینیم حرف بزنیم.
-اسمش امیره؟
بشری سر تکان داد. به طرف در رفت. صمیمه خودش را کنار کشید و پشت سرش راه افتاد: حالا چی میشه؟
نشست و دوباره گوشیاش را باز کرد. به صمیمه اشاره زد که بنشیند. صمیمه از صحبتهای بشری متوجه میشد که با مادرش تماس گرفته است.
-چرا به من نگفتید امیر داره میاد؟
-سورپرایز! یه ساعت نمیشه از اینجا رفته.
-آخه شما باید به من میگفتین یا نه؟
-دوستم با داداشش پایین بودن...
زل زد به صمیمه و صمیمه چشمهایش را گرد کرد و پشت سر هم پلک زد. بشری خندهاش را جمع کرد.
-از قبل چیزی بهم نگفته بود، یه باره اومده بودن خواستگاری.
-مامان! امیر همون لحظه رسید و داداش دوستم رو با دسته گل دید.
-هیچی. نشست تو ماشینش و برگشت.
-خاموشه مامان. خوبه من گفتم تنها باهاش رو به رو نمیشم. شما خبر داشتی میخواد بیاد یه کلمه به من نگفتین!
-سوئیچ رو طاها بهشون داد؟
-من الآن مغزم کار نمیکنه.
گوشیاش را روی کانتر گذاشت. رو به روی صمیمه نشست. صمیمه با یک تای ابروی بالا رفته نگاهش میکرد. خندهای شیطانیای روی لبهایش بود.
بشری گفت: چرا نمیتونم از دستت کفری باشم!
صمیمه به روی خودش نیاورد. دست زد زیر چانهاش.
-میخواسته سورپرایزت کنه؟
-آره مثلا!
صمیمه از خنده ریسه رفت: برعکس خودش سورپرایز شد!
بشری نرم خندید: دقیقا.
-ولی عجب نامزد توپی داری!
این حرف بشری را به یاد نازنین هشت سال پیش انداخت. صمیمه. خیلی راحت و صمیمی حرف میزد. مثل اینکه اسمش روی خلقیاتش تاثیر مستقیم گذاشته باشد. کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. تصویر وزیر امور خارجه را دید و بلافاصله دکمهی قرمز را فشار داد. بشری گفت:
-بذار ببینم چی میگه.
-چی میخواد بگه؟ برجام!
-صبر میکردی ببینیم چه بلایی میخوان سرمون بیارن.
-ول کن اینا رو.
-چی رو ول کنیم! مملکتمون رو؟
صمیمه چیزی نگفت اما بشری ادامه داد:
-چند شب پیش صحبتای رهبری رو پخش میکرد. به گفتهی رهبری اینا در صدد نفوذن، اونم تو امور مختلف کشور.
صمیمه کنترل را روی میز گذاشت و مثل اینکه بحث برایش جالب شده باشد، کشدار گفت:
-خب!
-یکی از قسمتهایی که میخوان نفوذ کنند، تو بحث امنیتیه. رهبر هم سفت و سخت ایستادن و گفتن که اجازه نمیدن.
-اینا رو من نشنیده بودم!
-چون چسبیدی به فیلم و سریالا و تا اخبار میبینی شبکه رو عوض میکنی.
-ولی هیئت دولت که اینها رو نمیگه.
-واسه همینه که رهبر گفتن برجامو با جزئیات برای مردم شرح بدید نه سربسته.
-نامردا اینا رو نمیگن.
-اگه بگن که صدای مردم درمیاد. با پنهون کاری، کار خودشون پیش میبرن. رهبریم گفتن اجازه نفوذو نمیدم. تو بحث فکری، سیاسی، فرهنگی میخوان نفوذ کنن. جالب اینه که گفتن سپاه باید با قدرت از نفوذ امنیتی جلوگیری کنه.
صمیمه ساعتش را نگاه کرد.
-من باید برم. اسم سپاه که اومد من خیالم راحت شد. تنها ارگانی که بی کم و کاست داره بیشتر از وظیفهاش کار میکنه.
بلند شد و کیفش را برداشت. نگاهی به بالای سرش کرد: خدا به دادم برسه. جواب محسنو چی بدم؟
استرس رو به رو شدن با برادرش را داشت اما هنوز میخندید و همین حرکاتش باعث میشد مادامی که در کنار بشری بود، لبخند از لب بشری کنار نرود.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ40
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ408
کپیحرام🚫
تسبیح تربتش را دست گرفت . خودش را از سجاده عقب کشید. تکیهاش را به دیوار داد. به اتفاقهای امروزش فکر میکرد. از دیدن امیر در آن لحظه خیلی خوشحال شده بود ولی از رفتنش ناراحت نبود. انگار دلش قرص باشد از اینکه اتفاق خاصی نخواهد افتاد. آرامش خاص و عجیبی داشت. مثل دریای بعد از طوفان!
به برهههای مختلف زندگیاش فکر کرد. به جز دورانمجردی، مابقی عمرش را در تنهایی گذرانده بود. مثل الآن که در یک واحد هشتاد متری دور از شهر و خانوادهاش، با گردن کج گرفته لای چادر نمازش کز کرده.
من هیچ وقت تفریح و گردش خاصی نداشتم مگه وقتی که با امیر بودم. همهاش درس بود و کلاسهای متفرقه.
سرش را روی زانوهایش گذاشت. از زندگیاش ناراصی نبود ولی تا به آن روز هر چه بود همه درس بود و کار! درد خستگی را در تک تک استخوانهایش حس میکرد، حتی در استخوانچههای گوشش. این سالها موفق نشده بود یک زیارت با حس و حال معنوی برود. فکری در ذهنش جرقه زد. محرم نزدیک بود. حالا که پیادهروی کربلا رونق داشت، اگر موافقت میکردند میتوانست تو پیادهروی شرکت کند. با این فکر لبخند به چهرهی در همش آمد. فقط خدا کند موافقت کنند!
نه اشتهایی برای خوردن شام داشت و نه توانی برای نوشتن ادامهی مقالهاش. نسیمی خنک که به سردی میزد از پنجرهی نیمه باز داخل میآمد. چادرش را روی شانههایش کشید.
حتما باز زمستون سردی رو میبینم. به قدری خسته و رنجورم که توانی برای رد شدن از سرما تو وجودم احساس نمیکنم. من نیاز دارم به کسی که همراهم باشه. کسی به جز خونوادهام. با بیست و شش سال سن چرا نباید مادر باشم؟ مادر دختری که الآن روی پاهام بشینه و براش قصه تعریف کنم.
نفسش را مثل آه بیرون داد. صدای آهش گوش خانه را پر کرد. قرآن و مفاتیح را روی هم گذاشت. دستی روی جلدشان کشید. ساییده شده و چیز زیادی از طرح و نقش و نوشتههایشان مشخص نبود و برگ برگ شده بودند.
اینا نیاز به صحافی دارن. اما جایی برای فنر ندارن. تو اولین فرصت باید یک قاب قرآن و مفاتیح بخرم.
بدون اینکه شام بخورد به رختخوابش رفت. همین که چشمهایش را بست، به یاد آورد که سورهی یاسین را برای دوست شهیدش نخوانده، سر جایش نشست و از برنامهی روی گوشیاش سوره را خواند. صلواتی برای شهیده کمایی فرستاد. سرش را روی بالش گذاشت. میخواست حالت هواپیمای گوشیاش را فعال کند که گوشی در دستش لرزید و عکس طهورا را روی صفحه دید. نیم خیز شد و گوشی را کنار گوشش گرفت.
-سلام. عروس خانم!
طهورا جواب احوالپرسیهای متوالی بشری را داد و پرسید:
-امیر اومده بود؟
بشری خندید.
-نیومده برگشت.
-مامن بهم گفته ولی تو چرا داری میخندی!؟
-خب چکار کنم؟
پاهایش را از تخت آویزان کرد و نشست.
-میدونی، اصلا ناراحت نیستم. امیر باید میموند تا من براش توضیح بدم. درسته؟
-نموند؟
-نه! زود گازش رو گرفت، دور زد و برگشت.
-اون همه راه رو اومده بود بعد یه کلام نپرسید چی به چیه؟!
-نپرسید. چرا مامان و بابا اجازه دادن بیاد؟ هر کاری قراره بشه، محرمیت یا صبحت، باشه همون شیراز.
-تو از هیچی خبر نداری. امیر برنامه ریخته بود. مامان و بابا رو هم خودش راضی کرده بود.
-چه برنامهای!؟
-این رو از خودش بپرسی بهتره.
بشری سر جایش دراز کشید.
-همتون طرف امیر رو گرفتین، من غریب موندم.
-چی شد اصلا امیر یهویی افتاد دنبال کارهای عقد؟
-از خودش بپرس.
طهورا از این جواب رک بشری زیر خنده زد.
-بشری مهربونه از کی انقدر بدجنس شد؟!
-از همون لحظهای که شما رفتین تو تیم پسر حاج سعادت!
گوشی را از دست راست به دست چپش داد.
-از خودت بگو. چه خبر عروس خانم؟
-وقتی میگی عروس خانم که من خجالت میکشم خبرم رو بهت بگم.
دهان بشری باز ماند. همهی وجودش روی حرف بودار خواهرش کلیک کرده بود. برای بار دم سیخ نشست. با ذوق گفت:
-نگو!
طهورا خندید. طوری که بشری دست همان لحظه کنارش میبود و محکم در آغوشش میگرفت.
-جون من؟
-جونت سلامت خاله خانوم!
-الهی من قربون تو اون میوهی دلت بشم. باباش چی میگه!
-خوشحاله. قول داده کمکم کنه تا راحت از سرم بگذره.
-میگذره عزیزم. راحت میگذره. وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم!
-همهی این خوشحالیها قسمت خودت بشه.
-من رو بیخیال. وای مگه من دیگه خوابم میبره؟!
چشمهایش را بست. لبخند هنوز روی لبهایش بود. آنقدر خواهرش را دوست داشت که نذر کند تا زمان زایمانش هر شب یک دور صلوات بفرستد.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯