eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نازنین زودتر رسید. اون هم با مادرش. خیلی وقت می‌شد که فریده‌خانم رو ندیده بود. او هم بیشتر به این دلیل اومده بود که بشری رو ببینه. بعد از خوردن شربتی که طهورا زحمتش رو کشید، بشری و نازنین بلند شدند و به اتاق رفتند. چادر تا شده رو از دست نازنین گرفت و روی دسته‌ی صندلی گذاشت. -خداروشکر دیگه داری عروس میشی -اوووه. دیگه پیر شدیم جفتمون -نه‌ بابا. اول چل چلیتونه. چرا خونه رو قبول نکردی؟ ناسلامتی ما دوستیم نباید یه دردی از همدیگه دوا کنیم؟ مِن و مِنی کرد. کمی لبش رو به راست جمع کرد. معلوم بود خیلی خسته است از این کش اومدن عروسیش. کف دستش رو روی تخت گذاشت و کمرش رو صاف کرد. دیگه حتی وقتی از مراسمش هم حرف می‌زد، اشتیاقی نداشت. -من که حرفی نداشتم. ساسان قبول نکرد. مرد هست و غرور داره. سختش بود تو خونه‌ی رفیق سابقش بشینه این چه رفیقی بود! چیکار کردی امیر که حتی دوستت حاضر نیست تو خونه‌ات سر کنه؟ نازنین خیلی لطف کرد که دنباله‌ی حرفش رو کوتاه کرد و به روش نیاورد که اون هم رفیقی که الآن معلوم نیست چه کاره‌است. -الآن خونه گرفتین؟ -یه واحد شصت متری تک خوابه -خدا رو شکر. خیلی خوبه. مهم اینه که کنار هم خوشبخت باشین با اومدن لیلا دیگه همه‌ی حرف‌ها سر مراسم کوچیک نازنین بود. از خریدهای ریز و درشت گرفته تا لباس و آرایشگاه. چیزی به غروب آفتاب نمونده بود ‌که عزم رفتن کردند. تک تکشون رو تو آغوش گرفت. مخصوصاً نازنین رو که تنها دوستش حساب می‌شد. -به مادیات فکر نکن. تو بهترین انتخاب رو کردی. همین که ساسان دوستت داره و اهل خدا هست واسه خوشبختیت کافیه گونه‌اش رو بوسید. -بعد هر سختی، آسونیه؛ تو وعده‌ی خدا که شک نداری؟ -من غلط کنم به آیه‌ی قرآن شک کنم دست بشری رو گرفت و کمی فشار داد. -امیدوارم تو هم از این به بعد فقط خوشی ببینی لبخند زد. به نگاه چمنی نازنین نگاه کرد. -هر چی خدا بخواد چند بار براش آرزوی خوشبختی کرد تا بالآخره ازش دل کند و اجازه داد که بره. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد بعد از یاسین بتونه لبخند بزنه اما حالا داشت می‌خندید. حالا که فضا پر شده بود از خنده‌های بلند و از ته دل ضحی. قهقهه نمی‌زد، فقط خنده‌ی شیرین و ملیحی صورتش رو پر کرده بود. چادرش رو روی دستش انداخت و کیف به دست آماده نشست. نگاهش گره خورد به نگاه گرم طاها. نمی‌تونست منکر این بشه که بعد از سختی و تنهایی‌هایی که کشید، حضور طاها بهترین اتفاق زندگیش بود. هرچند که هیچ‌وقت نه به روی خودش و نه به روی بقیه نمی‌آورد که در نبود یاسین چه رنجی رو تحمل می‌کنه. -فاطمه‌ خانم! از عالم درونی خودش بیرون اومد. -جانم یک تای ابروی طاها رفت بالا و لبخند زیبای فاطمه عمیق‌تر شد. نگاهی به چپ و راستش کرد. کسی رو نمی‌دید. مهدی که ساعتی پیش رفت و اشرف خانم هم حتماً تو اتاق بود. از این "جانم" که برای بار اول بود از فاطمه می‌شنید، تعجب می‌کرد. فاطمه اما هیچ‌وقت اهل تعارف نبود. واسه این‌جور پیشآمد‌ها سرخ و سفید نمی‌شد. حتی ادای خجالت رو هم درنمی‌آورد... صاف و صادق، با مهربونی به نگاه کردن به طاها ادامه داد. این حق طاها بود که وقتی صداش می‌زد، "جانم" رو بشنوه. یه چرخ دیگه به ضحی که دست‌هاش رو گرفته بود داد. موهای لَختش که تا وسط کمرش می‌رسید، تو هوا پریشون شد و با گذاشتن ضحی روی زمین، از حرکت ایستاد. خم شد و روی موهای ضحی رو پدرانه بوسید. با تمام وجود دوستش داشت و حتی ذره‌ای از محبتش رو دریغ نمی‌کرد که با کمال میل به پای این دختربچه‌ می‌ریخت. اصلاً مگه می‌شد طاها باشی و عاشق ضحای شیرین و معصوم نباشی؟ اون هم ضحایی که یادگار یاسین باشه؛ جلو رفت و مقابل فاطمه ایستاد. چه‌قدر دوست داشت این زن رو که همیشه آرومش می‌کرد. زنی که از وقتی بهش محرم شده بود، روز به روز به خدا نزدیک‌ترش می‌کرد. -جانت سلامت. آماده‌ای بریم؟ ایستاد. دستی به موهای ضحی که اومده بود جلو کشید و مرتبشون کرد. نمی‌دونست چه‌طور حرفی که مادرش زده بود رو به زبون بیاره یا اصلاً حرف بزنه یا نه! -تو فکری؟ سرش رو تکون داد. -نه. نه بریم -این‌جور جواب میدی یعنی که تو فکری و یه چیزی هس. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 سرش رو بالا گرفت. اهل پنهان‌کاری نبود. اصلاً بهتر که طاها می‌فهمید یه چیزیش هست و یه حرفی داره. این‌جوری خیلی راحت‌تر حرفش رو به زبون می‌آورد. -حرف مهدی و بشرائه. مامان ازم خواسته که با بشری حرف بزنم با اومدن مادرش، حرفش قطع شد. با بدرقه‌ی گرم اشرف خانم، خداحافظی کردند و بیرون اومدند. سوار پراید طاها شدند. سمند یاسین مونده بود برای فاطمه، هر وقت تنهایی می‌خواست حلیی بره ازش استفاده می‌کرد. حتی تو خونه‌ی یاسین هم زندگی نمی‌کردند، اون خونه رو گذاشته بودند برای ضحی. طاها همیشه طوری رفتار می‌کرد که هیچ‌کس فکر نکنه چشم طاها دنبال اموال برادرش بوده. کمی از مسیر رو که رفتند، طاها شروع به صحبت کرد. حرف‌هایی که خود فاطمه هم با این که دوست نداشت این‌طور باشه، قبول داشت. -بشری نمی‌تونه با مهدی زندگی کنه. نه این‌که مهدی خوب نباشه. نه؛ ولی بشری زن زندگی با هیچ مردی نیست. حداقل فعلاً نیست می‌دونست. این‌ها رو می‌دونست هرچند دلش نمی‌خواست این‌طور باشه. -اون تکلیفش با دلش معلوم نیست. حداقل تا خبر رک و راستی از امیر نشه یا نبیندش. خیلی خوب می‌شناسمش. می‌فهمم که حالا تصمیم به ازدواج نداره فاطمه، نفس سنگینی کشید. انگار یک بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. همون بهتر کا بی‌خیال حرف‌های مادرش می‌شد. از خداش بود که کاری برای داداشش انجام می‌داد ولی شدنی نبود. دیگه نه طاها حرفی زد و نه فاطمه. اشرف، مادرش بود؛ مادری که هیچ‌وقت حرمتش رو نمی‌شکست اما ازش دلخور بود. هنوز حرف‌ها و رفتارهاش رو فراموش نکرده بود. چه برخورد تندی با مهدی داشت. وقتی بشری طلاق گرفته بود و مادرش می‌ترسید که مهدی بخواد دوباره بره سراغ بشری. چه قضاوت‌های نا به حقی کرد درباره‌ی بشری. آخرش هم وقتی قبول کرد مهدی بشری رو بگیره که دید هیچ‌جوری نمی‌تونه فکر بشری رو از سر مهدی بندازه. حالا وقتی که دید خونواده‌ی علیان با رضایت و از روی دل برای بار دوم اومدند خواسنگاری دخترش، دختری که بیوه بود، نظرش کامل عوض شد و دلش نرم. این‌بار دیگه بدون این‌که مهدی ازش بخواد، خودش می‌خواست پا پیش بذاره و قبل از رفتن بشری یه قول ازش بگیره. دلخور بود از دست زمانه. از مادرش که بی‌نهایت دوستش داشت. چه راحت نظر مادرش با تغییر وضعیت دخترش، عوض شد... ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دختری که رو به روش می‌دید مثل فرشته‌ها بود. شیرین‌ترین بچه‌ی روی زمین. تل صورتی با گل‌های سفید روی موهاش اون رو خواستنی‌تر هم می‌کرد. اولین و تنها نوه‌ی خونواده‌ی علیان، جا داشت روی چشم و تو دل همه‌شون. مثل هر وقتی که می‌خواست بچه‌ای رو تو آغوش بگیره، زانو زد و نشست. دست‌هاش رو محکم دور ضحی حصار کرد. چشم‌هاش رو بست و شبیه‌ترین عطر به بوی تن یاسین رو به مشام کشید. جگر گوشه‌ی یاسین بود و تکه‌ای از وجود عزیز برادر؛ -چه‌طور دوری تو رو تحمل کنم؟ عزیز دل عمه! -مگه نگفتی زود برمی‌گردی! قند تو دلش آب می‌شد با دیدن چشم‌های گرد شده‌ی بامزه‌ی ضحی. پلکش رو بوسید. -چرا. ولی دلم خیلی تنگ می‌شه برات روی فاطمه رو بوسید. کنار گوشش، طوری که فقط خودش بشنوه گفت: -خاله زنک نیستما ولی تا برگردم این بچه رو از تنهایی در بیارید منتظر جواب فاطمه نشد. حتی نموند عکس‌العملش رو ببینه. قدمی به عقب برداشت تا فاطمه رد شد و با طاها دست داد. طاها چشم‌هاش رو ریز کرد و با تکون دادن سرش از فاطمه پرسید: -چی می‌گه؟ دستش رو بالا آورد که: -بعداً میگم پازلی که از قبل آماده گذاشته بود رو آورد و با طهورا مشغول بازی با ضحی شدند. هر تکه از پازل رو که ضحی سر جاش می‌ذاشت، با ذوق و شوق تشویقش می‌کردند. طوری که همه‌ی خونه پر بشه از سر و صداشون. بازی رو که تموم کرد، همون‌طور که با بقیه مشغول تعریف بود، به این هم فکر می‌کرد که از فرداشب خونواده‌اش رو نمی‌بینه. شاید برگشتنش تا چهار سال هم طول بکشد. دوره‌ی دکترا حداقل سه سال و حواکثر پنج سال زمان می‌برد. حال عجیبش تقریباً مثل شب و سحر قبل از عروسیش بود. باز داشت به گوشه گوشه‌ی خونه نگاه و مرور خاطرات می‌کرد. چرا وقتی می‌خواستم برم مشهد این حس و حال رو نداشتم؟ حتی فکر می‌کردم می‌خوام به خونه‌ی امن و پناهی برم. جایی که دلم آروم بگیره. مشهد رو آرامگاهی برای دل‌شکسته‌اش می‌دید. بعد از شام بین پدر و مادرش نشست. دلش می‌خواست بشینه و یه دل سیر همه رو نگاه کنه. صداشون رو تو گوشش ضبط کنه. سرش روی شونه‌ی مادرش بود و دستش تو دست پدرش. فقط کسی می‌تونه حالش رو درک کنه که به اندازه‌ی خود بشری عاشق پدر و مادرش باشه... احساس می‌کرد تو فضایی خالی از هر چیز قرار داره و اون فضا هر لحظه پر و پرتر می‌شه از انرژی‌های مثبتی که از پدر و مادرش جذب می‌کنه. اصلاً انگار همه‌ی قرار دنیا رو ریخته بودند تو آغوش زهراسادات و دست‌های سیدرضا. بشری داشت مثل یک ماهی کوچک تو دریای محبت اون‌ها با خیال راحت شنا می‌کرد و آرامش می‌گرفت. طاها سرش پایین بود و داشت کوک عروسک ضحی رو درست می‌کرد. برای لحظه‌ای از بالای چشم، به بشری نگاه کرد. مثل بعضی وقت‌های دیگه از دلش گذشت چه عجله‌ای بود که بشری ازدواج کرد؟ اگه مجرد مونده بود، اون سختی‌ها رو هم متحمل نمی‌شد. فردا باید می‌رفتن تهران. بشری فرداشب پرواز داشت. برای این‌که توی مسیر اذیت نشن، تصمیم گرفتند زودتر بخوابند. بشری اما خوابش نمی‌برد. نگاهی به طهورا که راحت خوابیده بود انداخت. دفترچه‌ی یادداشت چند ساله‌اش رو برداشت و رفت تو سالن جمع و جور همون طبقه‌ی بالا. لامپ کم نوری روشن بود. چراغ گوشیش رو روشن کرد. گوشیش رو کنار دیوار قرار داد و دفترچه‌اش رو جلوی نور گذاشت. از صفحه‌های اول شروع کرد به خوندن. به حالت مرور صفحه‌ها رو می‌خوند و جلو می‌رفت. اکثر خاطرات، یعنی نود و نه درصد از متن دفتر، مربوط به امیر بود. یه جاهایی لبخند به لب‌هاش می‌اومد اما بغض هم دست از سرش برنمی‌داشت. یه جاهایی هم... راحت گریه می‌کرد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دم‌غروب، سایه‌ی درخت‌ها دراز شد و تا ته باغ رفت. خبری از مرغ گل‌باقالی و جوجه‌هایش نبود. بشری با خود گفت چرا دارم این حرفا رو گوش می‌کنم! اینا چه دردی از من دوا می‌کنه؟ صدای امیر او را از فکر درآورد: یه روز خونه‌ی شما بودم. یکی زنگ زد و گیر سه‌پیچ که کارم گیره و باید خونه‌ام‌و بفروشم. گفت پول لازمم و اگه زود برام آبش کنی، حق‌الزحمه‌ات‌و دوبرابر میدم. قرار گذاشتیم اومد دفتر. یکی‌ام همراش بود. برای کارشناسی ملک رفتیم خونه‌ا‌ش‌و ببینم. اونجا که رسیدیم فهمیدم ملکی برای فروش ندارن. تله بوده تا گیرم بندازن. گفتن: تو مدیرعامل شرکت وارداتی. گفتم: بودم. تعطیل شده. مشتی ابرویش را بالا برد: تعطیل نشده. زیرآبی شده! مدارکی جلوروم گذاشتن که دود از کله‌ام بلند شد. بشری دست از بازی با علف‌ها برداشت. گنگ به امیر نگاه کرد. امیر لبخند زد. توجه بشری را جلب کرده‌بود. نفس عمیقی کشید. بشری نگاهش را سر داد روی علف‌ها. لبخند امیر عمیق‌تر شد: شرکت بعد برگشتن حامد فعال شده‌بود. باورم نمی‌شد. حامد چندپارت تجهیزات وارد کرده بود. یه پارتش هم تجهیزات آلوده به ویروسای سخت‌افزاری بود که بعد از دو واسطه تحویل موسسه‌ی تحقیقات درمانی و پزشکی شده‌ بود. حامد خبر نداشت که لو رفته. چشم‌های بشری گرد شد. امیر نگرانی را توی چشم‌های بشری می‌خواند. دلش گرم شد از این دلواپسی. دست‌هایش را ستون بدن کرد: از اون موقع شرکت و حامد و به تبع اون من زیر رصد اطلاعاتی بودیم. قطعات‌و به قصد خرابکاری تو مراکز مهم وارد کرده‌بود. حامد رو به عنوان کارمند می‌شناختن که با وکالت از من کار می‌کرد. گاهی‌ام به عنوان نصاب تجهیزات می‌رفته. همه چیز از دم به اسم مدیرعامل از همه‌جا بی‌خبر یا به گمان اونا خبره و مرموز پشت پرده بود. امیر سعادت! پشتم خالی شد. حامد اگه جلوم بود زنده‌اش نمی‌ذاشتم. تو تازه داشتی خوب می‌شدی. دلم مرگ خودم‌و می‌خواست. به خاطر این‌که ممکن بود به اسم من این جنایات اتفاق بیفته. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری موبایل و دفترچه‌اش را برداشت. دست گذاشت روی زانو که بلند شود. امیر دلخور نگاهش کرد: کاش همین بود. چشم‌های بشری گرد شد. پانشده نشست. سوالی به صورت امیر نگاه کرد. امیر زل زده‌بود توی صورتش. بشری نگاهش را دزدید. امیر پوفی کشید: حامد بعد برگشتن، یه خونه ازم اجاره کرد. چندماهه و کوتاه‌مدت. از خونه‌های مبله‌ای که برای اجاره به توریست‌ها وکالتی به من سپرده بودن. یکی دو هفته بعدم خواست با چند تا از دفاتر در ارتباطمون تماس بگیرم و تو اصفهان و تبریز و مشهد و تهران براش واحدایی رو پیدا کنم. برای یه هفته تا یه ماه. می‌گفت برای همکارای خارجیش که هوس ایران‌گردی کردن می‌خواد. رو حساب رفاقت ازش مدرک کامل نمی‌خواستم. نه از خودش، نه از همکاراش‌. بشری دست گذاشت روی صورت. انگشت‌های باریکش نمی‌گذاشت امیر بفهمد او چه حالی دارد. خسته است یا دلش نمی‌خواهد به حرف‌های او گوش کند. ساکت شد. بشری چند نفس بلند کشید. دستش را پایین آورد. گردن کج کرد. امیر نمی‌فهمید نگاه بشری به کجا می‌رسد. لبش را دندان گرفت. بشری خسته نبود، کلافه بود. تن صدای امیر پایین آمد: اونا هم‌تیمای جاسوسی حامد بودن. من اعتماد داشتم به حامد. اشک توی چشم بشری حلقه زد اما نگذاشت بریزد. صبر کرد امیر باز حرف بزند تا بفهمد زندگی عاشقانه‌اش چطور خزان‌زده شد. امیر نگاه از بشری گرفت: تنها درخواستم از اونا این بود که می‌شه بدون آبروریزی محاکمه و اعدام کنن؟ متوجه‌ شد بشری یک‌باره به طرفش چرخید. قند آب شدن ته دلش را بی‌خیال شد. می‌خواست از آن برزخی که تویش دست و پا می‌زد دربیاید. _فکر این‌که مامان بابام قضیه رو بفهمن داغونم می‌کرد. اونا تاب نمیاوردن. مخصوصا بابا. فکر تو یه طرف بود، آبروی خونواده‌ام یه طرف. نمی‌تونستم حاشا کنم. هیچ راهی نبود. اما اونا یه پیشنهاد بهم دادن. حامد و شبکه‌اش داخل ایران کشف شده بود ولی ارتباط حامد تو خارج مبهم بود. شبکه‌ای که حامد داشت باهاشون کار می‌کرد مشخص نبود. هدف حامد از جذب دانشجوهای نخبه‌ی رشته‌های استراتژیک دقیقاً چی بود؟ بشری اخم کرد. با خود گفت نصیری! امیر ادامه داد: نخبه‌ها رو برای کدوم مرکز می‌خواستند؟ بشری لبش کش آمد. پوزخند زد: نصیری واقعا هم نخبه بود! امیر باز به بشری نگاه کرد: من و تو هم جزء کیس‌های جذب حامد بودیم. به نظرم مسخره بود که منم هدف جذب باشم! ابروهای بشری بالا رفت. لبخندش را جمع کرد. امیر گفت: درست فکر می‌کنی. هدف تو بودی. یه نابغه‌ی مقید. چیزی که اونا نمی‌تونستن تحملش کنن. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری به دور و بر نگاه کرد. سکوت اطرافش، ترس توی دلش می‌انداخت. جو سنگینی که امیر راه انداخته‌بود، مثل پیچک دور بشری پیچید. داشت نفسش را بند می‌آورد. دست گرفت به درخت گردو و بلند شد. چشم‌های امیر همراهش بالا رفت. چادر نداشت. دلش نمی‌خواست امیر نگاهش کند. آستین‌ها را کشید تا زیر مچ. قدم اول را برداشت. امیر هنوز نگاهش می‌کرد: بذار تمومش کنم‌. بشری از کنار امیر رد شد. امیر دست کشید توی موها: صبر کن بشری. ایستاد. به امید نگاه نکرد. آب دهان را قورت داد: همه چی تموم شده. برق از سر امیر پرید. بشری به خانه‌ی سنگی نگاه کرد. حتما تا الآن مامان‌بزرگ برگشته. امیر به ساعتش نگاه کرد. نگاه بشری هم روی ساعت امیر رفت. برایش آشنا بود. ریزتر نگاهش کرد. خودش بود. همان ساعتی که برای تولد امیر خرید. همان شبی که امیر حاضر نشد در جشن کوچکی که بشری برایش گرفته بود همراهی‌اش کند. بشری به او اصرار کرد این شب را خراب نکن و امیر بی‌توجه به زحمات او برای تولد، خیلی بچه‌گانه کوتاه نیامد و آخرش به زمین خوردن و بیمارستان و بعد هم جدایی‌شان کشید. امیر برای چه آن ساعت را پوشیده بود؟ می‌خواست چه را ثابت کند؟ این‌که بشری برایش عزیز هست و هدیه‌اش آن‌قدر ارزش دارد که بعد از چند سال هنوز نگه‌اش داشته! خواست نگاهش را از دست امیر بگیرد که دست راست امیر نشست روی دست چپش و حلقه‌ی رینگش را در انگشت چرخاند. حلقه‌ای که یک روز در کافه‌ی همیشگی‌شان، بشری دستش کرد. نفهمید امیر از عمد آن کارها را می‌کرد، برای جلب توجه بشری یا نه واقعا حواسش نبود و نمی‌دید که بشری دارد نگاهش می‌کند. به هر حال این که امیر حلقه‌اش را پوشیده و ساعت هدیه‌ی بشری را دستش کرده، در حال حاضر دردی از بشری دوا نمی‌کرد. کمی دامنش را بالا گرفت و از بین علف‌ها رد شد. خودش را به راهروی سنگ‌فرش وسط باغچه رساند. امیر با فاصله کنارش راه افتاد. از کنار درخت‌های گیلاس به بار نشسته رد شدند و به سمت حوض قدم‌زنان رفتند. امیر باز شروع کرد: گفتن تو به کار حامد میای، پس حتماً به کار ما و کشورتم میای. می‌تونی جبران کنی، و حتی مفید هم باشی. اگه از برنامه‌های اونا مطلع باشیم و بدونیم هدفشون چیه، از صدمه دیدن چندین بشری می‌شه جلوگیری کرد، می‌شه جوونایی مثل هم‌کلاسی‌های دانشگاهیت رو از نابودی یا تبدیل شدن به یکی مثل حامد نجات داد. اون روز حفظ تو شد انگیزه. باور نمی‌کردم واقعاً مفید باشم اما اونا بهم باور داشتن. گفتم به حامد نه گفتم که حال زنم خوب نیست. یکی‌شون مدارک رو جمع کرد: حامد باز برای جذبت تلاش می‌کنه. کاری کن که حس کنه با تونسته راضیت کنه. از گوشه‌ی چشم به بشری نگاه کرد. تو هنوز سرپا نبودی. گفتم: چند هفته وقت بذارم برای خانومم. بشری لب برچید. سرتکان داد. از تاسف خوردن او، امیر نفس بلندی کشید: برای جبران اشتباهم با حامد رفتم. باید زهرم‌و به حامد می‌ریختم. طوری که فکرشم نمی‌کرد. مجبور شدم به نقش بازی کنم. رفتم. قاطی تشکیلاتشون شدم. امیر سعادت شد یه جفت گوش و چشم که از داخل راهروهای لونه‌ی شیطون به نقشه‌ها و طرح‌هاش نگاه کنه. خیلی سخت بود. دور بودن از تو، ناامیدت شدنت. سرشکستگی حاج‌سعادت، غصه‌ی مامان. بشری احساس کرد امیر وقت گفتن این حرف‌ها شانه خم می‌کند. امیر دست به سینه شد: امیدم این بود که یه روز، دوباره جلوی تو و خانواده‌ام سرم رو بلند کنم و بگم جبران کردم. فهمیدم حامد بعد رفتنم طبل رسواییم‌و گرفته دست. تازه بغض و کینه‌اش رو نسبت به خودم و خونواده ام دیدم. حامد پر از عقده بود. پر از سرخوردگی‌های بچگی‌اش. شاید هم مقصر پدرش بود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خط امیر را شناخت. عطرش را هم. و امیر چه بی‌ملاحظه‌‌ بود که برای به تاراج بردن آرامش بشری از هیچ چیز دریغ نمی‌کرد. بشری کاغذ را جلوی بینی‌اش گرفت و بویید. خط به خط شعر را رج به رج در دلش بافت و گره زد. دستش لرزید و همین شد که طهورا دستش را خواند. -از طرف امیره! لحنش مهربان بود و همین بشری را آرام می‌کرد. یادداشت را داخل جعبه گذاشت. طهورا گردنبند را به طرفش گرفت. -مبارکه. خیلی قشنگه! بشری نمی‌دانست گردنبند را بگیرد یا نه که طهورا آن را کف دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. با خنده گفت: -دلش بچه می‌خواد بچه‌ام. بشری سریع به خواهرش نگاه کرد. مثل آدمی که به اسم بچه آلرژی دارد. طهورا بیشتر خندید. -چیه خب!؟ گردنبند انار واسه زن‌های حامله‌اس. البته این رو باید تو هفت ماهگی ما برات می‌خریدیم که حالا امیر زحمتش رو کشیده. دستش درد نکنه. خودش را عقب کشید و به دراور لباس‌هایش تکیه داد. مشتش را باز کرد. انار زیبایی کف دستش می‌درخشید. کی وقت کرده در نبود من این رو تو چمدونم بذاره؟! طهورا بلند شد و به طرف در تراس رفت. -خفه شدیم. خب این در رو باز بذار لااقل. بشری هنوز به انار توی دستش خیره بود که با صدای بلند طهورا تقریبا از جایش پرید. -بشری! این که امیره! همین الان از تراس رو به رویی رفت تو اتاقش. -چی می‌گی؟ طهورا دست به کمر گرفت و نگاهش را باریک کرد. -پس منظورت از پسر همسایه امیر بوده؟! چرا نگفته بودی خونه رو به رویی برای حاج سعادته؟ بشری گردنبند را داخل جعبه‌اش انداخت و درش را بست. طهورا نزدیک‌تر شد و گفت: -ها بشری؟ چرا چیزی نگفته بودی؟ بشری که انگار موضوع بی‌اهمیتی را می‌شنید خونسرد گفت: -چیز مهمی نبوده. -مهم نه، ولی جالبه. به گمون خودم این یه راز بود، بین من و امیر. حواسم نبود و همین چند دقیقه پیش بند رو آب دادم، منتها تو اون موقع نگرفتی. جعبه را روی میز گذاشت. قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد و گفت: -مهدی ساعت چند میاد؟ -شیش که دیگه هوا خنکه. -من مزاحم نباشم؟ -نه خودم دوست دارم بیای. نزدیک ساعت شش عصر، با آمدن مهدی برای خرید همراهشان رفت. چند مغازه را دیدند و بشری بعد از سال‌ها به یاد روزی افتاد که با امیر برای خرید حلقه آمده بودند. همین مغازه‌ی رو به رویی بود. یادش به خیر. خودش متوجه‌ی لبخند محوی که روی لبش نشست نبود. با ضرب آرنج طهورا به خودش آمد. -ببین اون خانومه هم اومده گردنبند حاملگیش رو بخره! خانم بارداری همراه زنی که به نظر می‌رسید مادرش باشد پشت ویترین به تماشای گردنبندها ایستاده بودند. حق با طهورا بود. آن خانم هم ظاهراً انار را پسندیده بود. فروشنده آویز انار، انگور، لوله و ان‌یکاد را هم مقابل دو زن‌ گذاشت. بشری کنار گوش طهورا لب زد: -من فقط لوله‌اش رو دیده بودم. -لوله که قدیم‌ترها بود. چند ساله دیگه انگور و انار و ان‌یکادش هم اومده. سرگرم دیدن حلقه‌ها شدند. بعد از خرید حلقه مهدی به سرویس‌ها اشاره کرد. طهورا با وسواس به سرویس‌ها نگاه کرد و در آخر سرویس طیبه‌ی پر از نگینی را انتخاب کردند. بشری واقعا حوصله‌ی خرید نداشت. خیلی هم معذب بود و هرچند طهورا سعی می‌کرد هوایش را داشته باشد اما احساس مزاحم بودن بهش دست داده بود. پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه دنبال زن و شوهری راه نیفتم بیام خرید. -چی میگی غر غرو؟ بشری نگاهی به طهورا که صورتش پر از شادی بود کرد و دلش نیامد ذوقش را کور کند. -با خودمم. خیالش راحت بود که خریدشان تمام شده و راهی خانه می‌شوند اما وقتی مهدی ماشین را نگه داشت، نگاه بشری به تابلوی بزرگ شانار افتاد و آه از نهادش بلند شد. نمی‌شه هم که نیام. زشته! به این دو تا هم زهر می‌شه. با حفظ ظاهر پیاده شد و به اجبار بیست دقیقه‌ی دیگر را هم تحمل کرد و لیوان بزرگ آب انار را به ناچار خورد. وقتی دوباره داخل ماشین قرار گرفت. دست روی شقیقه‌اش گذاشت و پلک‌هایش را به هم فشرد و تا وقتی ماشین در کوچه‌ی خودشان نگه داشت پلک‌هایش را باز نکرد. زودتر از آن دو نفر پیاده شد و زنگ در را زد. صدای پچ‌پچ گونه‌ی طاها از پشت اف اف داخل کوچه پیچید. -سنگین بیا تو. مهمون داریم. طاها در را باز کرد اما بشری کنجکاو شده بود بداند میهمانشان کیست اما طاها گوشی را گذاشته بود. دوباره دکمه‌ی زنگ را فشرد و دید که زنگ نمی‌زند. از بین دندان‌هایش گفت: جلب! بیام تو حسابت رو میدم. با حضور طهورا و مهدی پشت سرش، در را هل داد و وارد شدند. مقابل ساختمان با جفت کفش‌های زیادی رو به رو شدند. به احترام کنار ایستاد که مهدی وارد بشود اما مهدی سر به زیر آن‌قدر محترمانه تعارف کرد که بشری ناچار شد برود داخل آن هم وقتی که مهدی با حجب و حیا گفت: -الهاشمیون اولی.
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 با رفتن امیر، یخ جمع کم کم باز شد. حالا حاج‌سعادت بود که رو به سیدرضا از امیر حرف می‌زد. مهدی اما با اشاره از طهورا خواست که بالا بروند. به خواست مهدی به اتاق سابق پسرها رفتند چون مهدی ملاحظه‌ی بشری را می‌کرد که ممکن است بخواهد از اتاقش استفاده کند. حواس طهورا نه پی حلقه‌شان بود و نه سرویس طلایش. فقط لب گزید و گفت: -چرا این‌جوری شد؟ امیر چرا یه دفعه بلند شد و رفت! مهدی اما کیف طهورا را برداشت. جعبه‌های طلا را از کیف طهورا درآورد و گفت: -بیا اینا رو بنداز ببینم چطوره. طهورا اما لب برچید. -مهدی! من خیلی ناراحت شدم. -خب منم ناراحت شدم. -چرا نذاشتی پایین بمونم؟ -صحبت‌های اونا به ما ربط نداشت. مخصوصا در حضور امیر بهتر بود من نباشم اما خب اون لحظه اول اگه می‌اومدیم بالا بی‌احترامی می‌شد. طهورا مقابل مهدی نشست. -تو تمام این چند سال هیچ‌وقت امیر رو این‌طور ندیده بودم! -اگه اون اتفاقا برای من افتاده بود، من هم الآن مثل امیر بودم. خیلی سخته که این‌همه مصیبت ناخواسته واسه زنت پیش بیاری. امیر خیلی بشری رو دوست داره که الآن وضعش اینه و ان‌قدر بهم ریخته. این رو از طرف من به خواهرت بگو. بگو امیر خیلی دوستت داره. لبخند نمکینی به صورت طهورا نشست. حرف‌های مهدی حقیقت بود. امیر بشری را دوست داشت. عاشقانه هم دوستش داشت. این‌ها را می‌شد از آرامشی که نداشت پی برد. مهدی دو طرف صورت طهورا را گرفت. با لحنی که همیشه همسرش را آرام می‌کرد گفت: -بیا از این به بعد کاری به هیچ‌کس نداشته باشیم. سرمون تو زندگی خودمون باشه. با نوک انگشت‌های اشاره‌اش ضربه‌ی آرامی به شقیقه‌های طهورا زد. -مگر این‌که بتونیم و اون‌ها هم بخوان که کمکی بهشون کنیم. نمی‌دونی چه‌قدر از خودم بدم اومده بود که ناخواسته تو اون جمع قرار گرفته بودم که یکی مثل امیر از حضورم معذب باشه. خبر نداشتم وگرنه فعلا نمی‌اومدم این‌جا. دلم نمی‌خواد نه من نه تو تو بحث‌های خونوادگی که بهمون ربط نداره باشیم. طهورا حرف‌های مهدی را قبول داشت. آن‌قدر که این مرد آرام را دوست داشت ترجیح می‌داد به نکته‌هایی که گوشزد می‌کرد عمل کند. نکته‌هایی که خودش اسمشان را نکات اخلاقی گذاشته بود. پلک‌هایش را بست و گفت: چشم. بعد با شیطنت یکی از پلک‌هایش را نیمه باز کرد و گفت: -معلم اخلاق! مهدی دست‌های طهورا را گرفت و ناراحت گفت: -این رو دیگه نگو! طهورا ناخواسته انگشت روی یکی از اسم‌هایی گذاشته بود که مهدی اصلا نمی‌خواست همسرش به آن اسم صدایش بزند. نمی‌خواست برای همسرش در هیچ زمینه‌ای حکم معلم را داشته باشد. -دقیق حرفی رو زدی که دلم نمی‌خواد! طهورا با لحاجت شیرینی گفت: -معلم اخلاق؟! و مهدی دوباره به توضیح پرداخت. -ما قرار نیست معلم همدیگه باشیم. به دید شاگرد هم حق نداریم به همدیگه نگاه کنیم. طهورا دوباره پلک‌هایش را بست. -چشم آقای معلم! مهدی حرفی نزند. آن‌قدر که طهورا پلک‌هایش را باز کرد و چشم در چشم شد با مهدی‌‌ای که لبخندش را مهار کرده بود اما چشم‌هایش از خنده برق می‌زد. -از اذیت من چه لذتی می‌بری سادات خانم؟ -نمی‌تونی درکش کنی. خیلی کیف میده! -باشه. کیف کن. گردنم از مو باریک‌تر. جعبه‌ها را پیش کشید و بازشان کرد. -بنداز ببینم راضی هستی یا نه. چیزی به اذان نمانده بود که مهدی و طهورا دوباره به پایین برگشتند. بشری از همان لحظه که امیر رفت در سکوت نشسته بود. حرف‌های بزرگترها را تکرار گزارشاتی می‌دید که امیر همه را مفصل به خودش داده بود. چشمان خسته‌اش را به زور باز نگه داشته بود اما باید برای آماده کردن شام به کمک فاطمه و طهورا می‌رفت. شامی که با تعارف سیدرضا باید آماده می‌کردند. قیافه‌اش به گونه‌ای بود که فاطمه دلش نمی‌آمد او را به کار بگیرد. برای این‌که هوایی به سر خواهرشوهرش بخورد او را به بهانه‌ی آ‌وردن ترشی به زیر زمین فرستاد. بشری چهره‌ی بی تفاوتی به خودش گرفت و از سالن رد شد. طاها بچه‌ها را در حیاط سرگرم کرده کرده بود‌ بچه‌های خودش و ایمان را. بشری با حفظ ظاهری که کرده بود اما فکرش شدید مشغول بود. از کنار پله‌های تراس راهی زیرزمین خانه‌شان شد که با صدای طاها به خودش آمد. -کجا میری جوجه؟ ایستاد و طاها را نگاه کرد. -ترشی بیارم. طاها توپ قرمزی که دستش بود را بین بچه‌ها رها کرد و به طرف بشری رفت. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 بالای پله‌ها ایستاد و خواهر آشفته‌اش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتی‌هات غرق شده؟ بشری چادرش را جمع کرد و روی پله‌های خاک گرفته نشست: بدتر! طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم این‌جور شد؟ طاها حرفی نزد. بشری ولی حرف‌های سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر می‌کنم دیگه این زندگی مث قبل نمی‌شه؟ _مگه باید مثل قبل باشه؟ _باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر... حرفش را خورد و این‌طور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر... هیچ واژه‌ای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمی‌کرد. طاها می‌فهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست. _من نمی‌خوام این‌طور باشه داداش. _مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه. دلخور برادرش را صدا زد. طاها دست‌هایش را از هم باز کرد: مگه دروغ می‌گم؟ _پای جونش در میون بوده! طاها دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد. بشری بی‌توجه به اخم طاها گفت: پای آبروش! طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه! بشری انگشت‌هایش را می‌کشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشت‌ها برداشت. زل زد به چشم‌های طاها: اصلا نمی‌خوام این وضع باشه. این‌جوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه! طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم می‌دید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمی‌ذارم دیگه این جو باشه. راش می‌اندازم. سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که می‌خوای برگردی بهش! با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمی‌توانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پله‌ها را بالا دوید. دست به کمر سر پله‌ها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو. چشم‌های بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم! _احسنت. بمون همین‌جا آشپزی کن! بچه‌های من‌و هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره. -طاها میام بالاها! -بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونواده‌ی سعادت ببر. قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچه‌ها رفتار می‌کنی! _مگه من چمه؟! بشری با سر به بچه‌ها اشاره کرد: همبازیات منتظرن! ریز خندید و از پله‌ها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه‌ به دست راه پله‌ها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچه‌ها بود. بشری با قدم‌های بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهره‌ی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت. -آی! ول کن. رفتی باشگاه همین‌و یاد گرفتی؟ سر جایش وول می‌خورد اما بشری رهایش نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها بهشان نگاه می‌کردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه! بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفن‌و کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟ طاها از شدت خنده می‌لرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده! بشری دستش را مشت کرد و ضربه‌ای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خنده‌اش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم. -چی؟! _ول کن تا بگم. _بگو زود باش. _بابا شمارت رو داده به امیر. _ها؟! طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بشری با بهت به پدرش نگاه می‌کرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد‌. لیوان را گرفت و نشست. -بخور تا گرم‌تر نشده. چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟ نگاه پرسی‌اش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش می‌کرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا! -میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمی‌خوای چرا یه کلمه نمی‌گی؟ به او هم رک نگفتی. خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودت‌و بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که می‌خوایش دیگه چرا دست دست می‌کنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامش‌و نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه. -کارهای امیر باعث کدورت نمی‌شه؟ -طاهام باید بشه مثل اون؟ -نمی‌دونم بابا! هیچی نمی‌دونم. -تو دوستش داری‌. همون‌قدر که امیر تو رو می‌خواد. باید از این پیله‌ای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی. -سخته بابا! -برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه! بشری سینی لیوان‌ها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟ -باقی حرفا تکراریه. فقط خودمون‌و خسته می‌کنیم. سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت. -قهر نکن دیگه! _بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمی‌خوره. بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست! سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفت‌و روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بی‌ناهار نذاری. حرف‌های پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش این‌که بشری از آن دل‌دل کردن‌ها دست برداشت. روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقاب‌ها را هم آماده گذاشت. موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیام‌های جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکس‌ها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعه‌ی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیش‌تر دوستش داشت. بعد از عکس‌ها یک متن بود. "سلام! به جات زیارت کردم. امیر" لبخند زد. ساعت پیام‌ها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود. صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشین‌های عروس‌کشان زنگ می‌زد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدی‌ام باشه. بشریخودش را با قدم‌های بلند خودش را به ساختمان رساند. ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرف‌ها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف می‌زدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیره‌اش زد. گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا می‌گفت: -همین‌جا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 به طرف صاحب دست چرخید. با چهره‌ی زن‌دایی مهدی که خانم جوانی هم بود رو به رو شد. در حالی که خجالت می‌کشید و نمی‌دانست چه بگوید. بشری وقتی دست دست کردن زن را دید گفت: -جانم عزیزم! زن‌دایی بیشتر خجالت کشید. چرا بشری با این لبخندش و لحن گرم محبت‌آمیزش همه را خلع سلاح می‌کرد؟! بشری هنوز با لبخند نگاهش می‌کرد. زن‌دایی زیرچشمی به خواهرشوهرش نگاهی کرد و آرام گفت: -شرمنده‌ام. حتما می‌دونی که میگن شگون نداره زن مطلقه سر عقد باشه. صورت بشری با این حرف که مطمئن بود به جز خودش هیچ‌کس نشنیده، یخ زد. شواهد نشون می‌داد که این زن بیچاره فقط حکم پیام رسان را دارد. در حالی که سعی می‌کرد نگاهش به سمت خاله‌ی مهدی نرود با صدایی آرام گفت: -ما به این چیزا اعتقاد نداریم. زن‌دایی بیچاره که بین منگنه گیر کرده بود گفت: -والا ببخشید مامورم و معذور. از من گفتن بود. با رفتن زن‌دایی بشری دوباره ذکر صلوات را از سر گرفت. به معنای واقعی خوشحالی از وجناتش هویدا بود. طهورایش در لباس عروس مقابلش بود مگر می‌توانست خوشحال نباشد. فاطمه با اشاره چشم و ابرو ازش سوال کرد که زن‌دایی مهدی چی می‌خواست اما بشری سرش را بالا انداخت که چیز مهمی نیست. امضاهای طهورا تمام شد و خودکار را به دست مهدی داد. خاله‌ی مهدی به بشری نزدیک شد. بی هیچ مقدمه‌ای گفت: -از قدیم گفتن زن مطلقه سر عقد شگون نداره. وقتی خطبه می‌خونن شما نباش. بعدش تشریف بیار. -این حرفا چیه؟ خوشبختی به این حرفا نیست. اما خاله‌ی مهدی دست‌بردار نبود. با صدایی که همه حتی مردها هم می‌شنیدن ادامه داد. -انگار تو خوشبختی خواهرت رو نمی‌خوای! بیا برو پایین دختر جون! بعد از عقد بیا. من نمی‌تونم دست رو دست بذارم سر لجبازی تو خواهرزاده‌ام بدبخت بشه. همه با چشم‌های گرد به زن نگاه می‌کردند. مهدی اما با اخم نگاهش بین خاله و بشری می‌چرخید و در آخر با خواهش به مادرش نگاه کرد و از او خواست که این بساط را جمع کند. مادر مهدی به خواهرش نزدیک شد. -خواهرجان! اینا خرافاته. -خرافاته چی؟! تا بوده همین بوده. زهراسادات نتوانست در برابر این حرف و حرکت که توهین بزرگی به دخترش محسوب می‌شد ساکت بماند. -خاله خانم! این حرفا تو اسلام جایی نداره. ما هم مسلمونیم و ... اما خاله اجازه نداد زهراسادات حرفش را تمام کند. اخمش را در هم کشید و صدایش را بالاتر برد، طوری که همهمه‌ی طبقه پایین هم خوابید. -وا! میگید دست رو دست بذارم تا مهدی‌ام سیاه‌بخت بشه!؟ صدای عاقد از اتاق آقایان بلند شد. -خانوما این حرفا خرافاته. خرافتم که تاثیری تو زندگی آدما نداره. به جای این حرفا به واحبات بپردازین. وقت اضاف آوردین برید سراغ مستحبات و ترک مکروهات. اگه حرف یمن و شگون باشه چی خوش‌یمن‌تر از این که آقای صادقی داره داماد حضرت زهرا میشه؟! صلوات بفرستین تا خطبه رو شروع کنیم. صدای صلوات همه‌ی ساختمان را پر کرد اما خاله هنوز دست بردار نبود. به مادر مهدی رو کرد. -قدیمیا حتما یه چیزی می‌دونستن. هیچ حرف قدیمیا بی‌حکمت نیست. با چشم‌های برزخی به بشری نگاه کرد. -فردا اینا به مشکل برخوردن تو ککت نمی‌گزه. دردسرش مال بچه ماست. همان لحظه نسرین‌خانم از پله‌ها بالا آمد‌. تاسف‌بار به بشری نگاه می‌کرد. ان‌قدر ناراحت بود که حتی جواب سلام بشری را نتوانست بدهد. یک سر این حرفایی که بشری را نشانه گرفته بود به امیر مربوط بود. به خاطر کار امیر بود که بشری طلاق گرفت و حالا این‌ برخورد را می‌دید. خاله‌ی مهدی باز شروع کرد. -این‌جا جای من نیست. هیشکی به حرف من اهمیت نمی‌ده. خودش را از لا به لای جمعیت عبور داد و به طرف پله‌ها رفت. بشری دیگر نمی‌دانست چه کار کند. لحظه‌ای به سرش زد برای ساکت شدن آن زن به اتاقش برود و بعد از خطبه برگردد. با ناراحتی به خواهرش نگاه کرد. علی رغم میلش باطنی‌اش راه اتاق را پیش گرفت. خودش را به خاله‌ی مهدی رساند. -شما باشید من می‌رم. زن موذیانه نگاهش کرد و فاتحانه‌ لبخند زد. بشری در حالی که سعی می‌کرد صدایش نلرزد گفت: -هر چی نباشه شما بزرگ‌ترید. اما قدم از قدم برنداشته بود که با صدای مهدی ایستاد. مهدی از جایش بلند شده بود. -بشری‌خانم! اگه شما رفتی منم می‌رم. عقد هم بمونه واسه یه وقتی که دو خونواده بریم محضر. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بشری ناچار ایستاد. او خواسته بود به احترام خاله‌ی مهدی که بزرگ‌تر مجلس محسوب می‌شد، برود. تا او بماند. حالا با این حرف مهدی، تصمیم با خاله‌اش بود. مادر مهدی حتی جلو رفت و صورتش را بوسید. به خواهرش گفت: -خواهرجان! کوتاه بیا. این حرفا رو که هیچ کدوم از ما قبول نداریم. اما خاله‌ی مهدی کوتاه نیامد. این‌بار بهانه‌ی خرافی را رها کرده و به بهانه‌ی بی‌احترامی چنگ زد. -من جایی که حرمتم شکسته بشه نمی‌مونم. کوتاه و پرنفرت به طهورا که هاج و واج نشسته بود نگاه کرد بعد سر تا پای مهدی را از نگاه حسرت‌بارش گذراند: شمام به طرفداری خواهرزنت بلند نشو. بمون! من میرم. زن با آتش تندی که توی وجودش شعله می‌کشید، دست دخترش که از وضع پیش آمده زبان توی دهانش نمی‌چرخید را گرفت. جمعیت را پس زد و از پله‌ها پایین رفت. مادر مهدی پشت سرش رفت اما خواهرش لجاجت بچه‌گانه که نه، خصمانه‌ای را پیش گرفته بود. وسط راهرو بدون این‌که بایستد آخرین تیرش را زد و رفت. -برگرد بالا خواهر! عروست از دستت نره. حتما خیلی از عاطفه‌ی من بیشتره که تو به دختر من ترجیحش دادی! دخترش مامان کشداری گفت که با چشم‌غره‌ی مادرش توی دهانش ماسید. دوباره به خواهرش نگاه کرد. -ولی بهتر! پسری که ان‌قدر بی چشم و روئه که خواهر زنش‌و به خاله‌اش ترجیح می‌ده، همون فقط به درد این خونواده می‌خوره. مادر مهدی از این توهین لب گزید.تصمیم گرفت تا بیشتر از آن آبروریزی نشده، قید حضور خواهرش را بزند. برگشت بالا. با خودش گفت دختر تو و پسر من همدیگه رو نخواستن، من چه تقصیری دارم!؟ وارد اتاق عقد شد. مهدی همان‌طور ایستاده از بشری معذرت‌خواهی کرد:بفرمایین بشری خانم! جای سادات بالای مجلسه. به پشت سر خودش و طهورا اشاره کرد.تا وقتی بشری پشت جایگاه عروس و داماد نرفت، مهدی دست برنداشت. عاقد رو به سیدرضا با صدای بلندی که قسمت خانم‌ها هم متوجه بشوند پرسید: آسید شروع کنم؟ مهدی دفتر به دست وارد اتاق شد و دفتر را روی میز جلوی عاقد گذاشت. سیدرضا با دیدین مهدی متوجه شد که بحث خوابیده. گفت: -بفرمایید حاج آقا. بالاخره سر و صداها خوابید. خواهر‌های مهدی متاسف از وضع پیش آمده قند تزئین شده را دست بشری دادند تا بساید و خودشان دو حریر سبز را بالای سر مهدی و طهورا گرفتند. خطبه‌ی عقد جاری شد. طهورا با مهریه‌ی چهارده سکه به عقد مهدی درآمد. مهدی کنار گوشش زمزمه‌ کرد: من‌و دعا کن! طهورا مکث کرد. بعد بله‌اش در الله‌اکبر اذانی که از گوشی مهدی پخش می‌شد محو شد. دوباره سیل صلوات راه افتاد. عطر صلوات با بوی اسفندی که بی‌بی دود کرده بود در هم پیچید. فضای خانه‌ی سیدرضا در آن لحظه‌ی ملکوتی اذان و عقد، به معنای واقعی آسمانی شد. خواهرهای مهدی حلقه‌ها را جلو کشیدند تا عروس و داماد دست کنند. برنامه‌ی مرسوم ماست و عسل را اجرا کنند اما مهدی بلند شد: وقت نمازه! دستش را به طرف طهورا دراز کرد. طهورا ایستاد. صدای اعتراض جمع مخصوصا خواهرهای مهدی بلند شد. -داداش نماز که دیر نمیشه. مهدی جواب خواهرش را داد: اتفاقا نماز دیر شدنیه! اون حلقه‌ها که نمی‌خوان فرار کنن! بی توجه به اعتراض‌ها، پشت سر طهورا به طرف اتاق مشترک دخترها راه افتاد. طهورا دوتا سجاده آورد. مهدی از دستش گرفت و بازشان کرد. _از امشب من پشت سرت نماز می‌خونم آقادوماد! -طهورا!؟ -طهورا بی طهورا. هر چی سادات‌خانم بگه. خندید. نارضایتی مهدی از لب و لوچه‌ی‌ آویزانش پیدا بود اما چشم‌هایش را بست و دست روی چشمش گذاشت: چشم. ولی آخه نمازت پشت سر من خراب می‌شه! -مهدی! ولی و اما و آخه نداریم. من می‌خوام بهت اقتدا کنم. بعد از نماز چرخید و دست طهورا را گرفت. -قبول باشه. نگاهش طوری بود که طهورا طاقت نیاورد و سرش را پایین انداخت. شست مهدی زیر چانه‌‌ی همسرش نشست، سرش را بالا آورد و پیشانی‌اش را بوسید. -مبارک باشه. بعد کنار گوشش زمزمه کرد. -امیدوارم پشیمون نشی و بتونم خوشبختت کنم. طهورا از این همه تواضع مهدی معذب بود و خجالت می‌کشید. برای این‌که جو را عوض کند. مشتی نمایشی به بازوی مهدی زد. -خوشبخت میشیم با توکل به خدا! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صدای زنگ باعث شد که نازنین از جای خود نیم‌خیز بشود. بشری زودتر بلند شد. -بشین قربونت برم. از تو پا سبک‌تر نیست این‌جا؟ -حتما لیلاست. بشری چادرش را پوشید و دستگیره‌ی در را پایین کشید. سلام کشیده و همزمانش با لیلا در راهرو پیچید. از بغل لیلا بیرون آمد کمی عقب‌تر ایستاد تا وارد بشود. همان حین لیلا را تمام قد نگاه کرد. -چقدر عوض شدی! بعد نگاهش روی دو پسر‌بچه‌ی همراه لیلا کشیده شد. خم شد و یک یکشان را بوسید. -ماشاءالله. چه مامان شدن بهت میاد لیلا! -بذارش بیاد تو دلم سر رفت. با شنیدن صدای نازنین خودش را کنار کشید تا لیلا وارد شود. گونه‌ی بچه‌ها را نرم گرفت و کشید. -فداتون بشم. پسر کوچک لیلا را بغل کرد و روی پای خود نشاند. -اسمت چی بود؟ سبحان؟ پسر بزرگ به جای برادرش جواب داد. -من سبحانم. اون فرحان. -عزیزم. بیا بشین کنارم ببینمت! لیلا گازی به سیب گلاب توی دستش زد. با چشم‌هایی که برق می‌زد بشری را نگاه کرد. چشمکی به نازنین زد و رو به بشری گفت: -تو هم کم عوض نشدی! نگاه پرسش‌گر بشری را که دید، گونه‌هایش را باد و چشم‌هایش را ریز کرد. -انقدر چاق شدی که چشمات پیدا نیست. ریز ریز خندید و نازنین بدون منظور همراهی‌اش کرد. قصد تمسخر دوستش را نداشت ولی اداهایی که لیلا برای رساندن منظورش از خود درمی‌آورد آنقدر بامزه بود که بشری هم اگر در آن لحظه متعجب نبود حتما می‌خندید. -زهر انار. چاق خودتونین! نازنین خیسی گوشه‌ی چشمش را با انگشتش گرفت. -لیلا که چاق نیست. منم چند وقت دیگه از حالت بوم غلتونی در میام. تو چته این هوا شدی! دست‌هایش را از دو طرف طوری باز کرد که بشری براق شد سمتش. -جمع کن دستت رو. هر کی ندونه فکر می‌کنه یه تن وزنمه! لیلا برای بیشتر حرص دادن بشری گفت: -خوب که فکر می‌کنم می‌بینم باید بگم مامان شدن که هیچ مامان بودن چقدر به تو میاد! هر کی ندونه فکر میکنه چهار تا بچه زاییدی. بشری چشم‌هایش را باریک و لحنش را گزنده کرد. -تا کور شود هر آنکه نتواند دید. نازنین این‌بار از خنده ریسه رفت. -بیش باد! لیلا پا روی پایش انداخت. گاز دیگری به سیبش زد و طعنه‌وار گفت: -تو همون عرضه داشته باشی شوهر کنی کافیه. بچه پیش کش. بشری موهای فرحان را نوازش‌گونه به یک طرف مرتب کرد. قصد ادامه دادن این بحث را نداشت. حتی نگاهشان هم نمی‌کرد. لیلا ولی دست بردار نبود. -از اب و هوای اراکه! خوب بهت ساخته. نازنین گفت: -به همین زودی؟ یه هفته نگذشته‌ها! لیلا از جایش بلند شد و به طرف بشری رفت. پسرش را بغل کرد و خودش به جای او کنار بشری نشست. -اتفاقا خیلی هم خوب شدی! تپل شدن بهت میاد‌. بشری جوابی نداد و به رفتن پسرها نگاه کرد. دو برادر کوچک به طرف اسباب بازی‌هایی که لیلا همراهش آورده بود رفتند. -لیلا! -جونم. بشری لب گزید. می‌ترسید حرفش را به زبان بیاورد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به لیلا که منتظر بود حرف بشری را بشنود کرد. کمی دست دست کرد. -ببین. برای خودت می‌گم. حیف دست گلاته. با این لباسا بیرون نیارشون. -وا مگه چه ایرادی داره! -بچه‌هات تپل مپلن ماشاءالله. پوستشون هم عین برف! یه شلوار پاشون کن. این شرتک همه جونشون رو انداخته بیرون‌! هم چشم می‌خورن. هم خدای نکرده یه آدم مریض می‌بینه، زبونم لال، چطوری بگم؟ لیلا نامفهوم نگاهش می‌کرد. بشری مکث کوچکی کرد. -چطور بگم آخه؟! کم نشنیدیم از کودک ربایی و کودک آزاری. - اوه! گفتم چی می‌خوای بگی! نازنین کمی سر جایش جا به جا شد. -راست میگه. حواست باشه. لیلا خونسرد جواب داد: -حواسم هست. بشری نگاهی به ساعتش کرد. خیلی دیرش شده بود. بلند شد و دوباره چادرش را پوشید. تیله‌های سبز نازنین دلخور نگاهش می‌کرد. -کجا به این زودی؟! -باید برم. می‌خوایم بریم خونه طهورا. فردا هم باید راهی بشم. نازنین خیلی سنگین از جایش بلند شد. -هر چی یادم میاد تو بدو بدو داشتی! -هوای گلات رو داشته باش. تا چند روز یه نصفه استکان آب بهشون بده تا ریشه سفت کنن. -خدا خیرت بده. من که اصلا نمی‌تونستم. ساسان هم وقتی میاد انقدر خسته‌اس که دلم نمی‌اومد بهش بگم گلدونام رو درست کنه. لیلا هم برای همراهی‌اش تا دم در رفت. -شوخی من رو به دل نگیری. -نچ. -حالا چرا اراک؟ گرد و غبارش زیاده. -گرد و غبارش رو هم به جون خریدارم. من برای این کار کم سختی نکشیدم. حالام با عشق دارم میرم که شروع کنم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ40
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 لب پایین را به دندان گرفت. با نگاهی ریز به مصرع شعری که بشری در جواب آن همه پیام فرستاد، خیره شد. صفحه‌ی گوشی را خاموش کرد. گوشه‌ی بالایی موبایل را روی لب‌های بسته‌اش گذاشت. با خود زمزمه‌ کرد: با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی... سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم!؟ منظورت از این شعر چی بود؟ چرا مصرع دومش‌و نیاوردی؟ یعنی فقط مصرع اول‌و در نظر بگیرم؟ پس دلت سنگ نشده‌؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد. جای بشری خالی بود تا همه‌ی وجودش خواهان مردی شود که لبخند، جذبه‌اش را بالا می‌برد. کمی فکر کرد. این شعر از آقای فاضل نظری بود. بیت بعدی شعر به ذهنش آمد: "چیزی از عمر نمانده‌ست ولی می خواهم، خانه‌ای را که فرویخته برپا دارم". نوشت و ارسال کرد. خیلی سریع یک تیک خاکستری پایین پیام نشست. کمی صبر کرد اما آن تیک جفت نشد. پس گوشیت‌و خاموش کردی! ساعت بالای گوشی دقیقا ده شب را نشان می‌داد. لیست مخاطبانش را باز کرد. شماره سیدرضا را گرفت. -سلام باباجان! صدای قبراق پشت خط خیالش را راحت کرد که بد وقتی تماس نگرفته است. لفظ "باباجان" دلش را برای زدن حرفش قرص‌تر کرد: شما اجازه میدید به مامان بگم با بشری صحبت کنه؟ یه محرمیت بینمون باشه. _تونستی راضی‌اش کنی؟! _آره ولی هر دومون برای همون حرف زدن هم... نمی‌دونم چه جوری بگم! _به حاج‌خانم بگو باهاش حرف بزنه. نگاه کوتاهی به اتاق تاریک همسایه‌ی روبه‌رویی کرد. بلوز سرمه‌ایش را زود کشید روی آستین حلقه‌ای سفید و پایین رفت. پدر و مادرش پای تلویزیون بودند. _خسته نشدین؟ این رو صد بار نشون دادن. حاج‌سعادت نگاه از تلویزیون برنداشت: پدر سالاره. خودش را بین پدر و مادرش به زور جا داد: فکر کنم دیالوگ‌هاش رو از بر شدین. حاج‌سعادت آنقدر غرق فیلم بود که جواب امیر را نداد. امیر خنده‌ای به پدرش کرد. گوشی مادرش را برداشت با صدایی که حاج‌سعادت هم بشنود به مادرش گفت: این شماره‌ی جدید بشراست. چند رقم اول را که وارد کرد، اسم "بشری جان" از منوی مخاطبان بالا آمد. _ذخیره داریش؟ -نه پس، نشستم تو بیای شمارش‌و بهم بدی. نگاه حاج سعادت بین زن و فرزندش چرخید. خنده‌ای به امیر وارفته کرد: اون دختر زن تو نشه، دختر ما هست. نگاه نسرین خانم بدجنس شد: مگه دیوونه شده باز بیاد زن این بشه؟ امیر پا روی پای انداخت. دست به سینه نشست: اون دختر که دلش برای من میره. شماها مثلاً ننه بابای منین! سینه‌اش را با سرفه‌ای صاف کرد. -در ضمن باباش هم چند دقیقه پیش گفت که به حاج‌خانوم بگم زنگش بزنه واسه محرمیت. نسرین‌خانم گفت: پس دیوونه شده! و با حاج‌سعید ریز خندیدند. امیر با سبابه‌ به تلفن مادرش زد: به دخترت زنگ بزن و بگو. صورت نسرین خانم از خنده باز شد. حالتی که چند سال میشد برایش پیش نیامده بود. به جز روزی که دختر ایمان را بغل کرد: ولی اون که تا چند هفته نمیادش! _من که می‌تونم برم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 برای نماز وتر قامت بست . هنوز به قنوت نرسیده صدای امیر توی گوشش زنگ خورد. "تو نماز وترت من رو یاد کن"! قنوت گرفت. مثل سال‌های قبل، دوباره امیر میهمان ویژه‌ی نماز‌شبش شد. گرگ و میش صبح، کارهایش تمام شد. باید برای رفتن به محل کارش آماده می‌شد. برای همان هم هنوز فرصت داشت. حسی مدام قلقلکش می‌داد که سراغ گوشی‌ برود. شاید امیر پیام داده باشد. خودش را به انجام کاری مشغول می‌کرد. نمی‌دانست چرا لجوجانه آن حس را پس می‌زند! بالآخره حس کنجکاوی‌اش پیروز شد. آن هم وقتی که نه ظرفی برای شستن داشت، نه لباسی برای اتو و نه دعای ناخوانده‌ای برای آن روز. با خنده‌ای که از لب‌هایش فراتر رفته و چشمانش را هم درگیر کرده بود، موبایل را باز کرد. "چیزی از عمر نمانده است ولی می‌خواهم خانه‌ای را که فروریخته برپا دارم". نفس عمیقی کشید. نه! نفس راحتی کشید؛ ان‌شاءالله... ان‌شاءالله. پس متوجه منظورم شدی! انگار که امیر مقابلش باشد: آخه وقتی محرم نیستیم چطور باهات دل بدم و قلوه بگیرم؟! به قول خودش چقدر دلتنگ بود برای آن دل دادان و قلوه گرفتن‌ها. جلوی آینه ایستاد. با خودش حرف می‌زد. تو که دلت انقدر می‌خواستش چرا جیگرش‌و خون می‌کردی؟ مانتو پوشید. دکمه‌هایش را می‌بست. آخه حقش بود یکم منتظر بمونه. یه کم جای من درد بکشه. حقش بود به اندازه‌ی من دلتنگ بشه. دو طرف مقنعه‌اش را زد تو. به صورت خودش نگاه کرد و نفهمید چرا زیر گریه زد. آن هم با صدای بلند! نشست و زانوانش را بغل کرد. مثل این‌که برگشته باشد به سال‌های قبل. به شب‌هایی تنهایی‌اش در مشهد. به گریه‌های هر شبش. چادر به دست زل زد به چشم‌هایش، سرخی‌شان کم شده بود. آنقدر که رویش بشود از خانه بیرون برود. چند لحظه گذشت و با صدای زنگ، تصویر راننده‌ را توی مانیتور آیفن دید. به سرش زد به جای آسانسور از پله‌ها پایین برود. شاید توی همین چند دقیقه فکرش آرام می‌گرفت. در عقب را باز کرد و نشست. هنوز در را نبسته بود که صدای ضعیف موبایل از کیفش درآمد. با دیدن اسم "مامان نسرین" ابروهایش را بالا فرستاد: سلام مادر. سراپا گوش بود. نسرین خانم خیلی زود رفت سراغ اصل مطلب. -باید با مامان و بابام حرف بزنم. با شنیدن حرف‌های نسرین‌خانم، ته دلش مثل عسل شیرین می‌شد ولی ضعف کرده بود. طوری که باید چیزی به همان شیرینی بخورد تا از ذوق پس نیفتد. تماس تمام شد. ظاهراً قرار بود کارها روی دور تند پیش برود. امیر چه زود با پدر و مادرامون حرف زده! از روی حرف‌های مادر امیر که حساب می‌کرد، امیر زود خودش را می‌رساند. دوباره موبایلش زنگ خورد. با تعجب گوشی‌ را بیرون آورد. زمزمه کرد: کیه دوباره؟! این بار دهان باز هم به ابروهای بالا رفته‌اش اضافه شد. طوری که سعی کرد تغییر حالش را پنهان کند جواب داد: سلام از آینه به راننده نگاه کرد. صدای گوشی را کم کرد. -خوبم. الحمدلله. -همین روزا؟! -آخه... آخه... چه عجله‌ایه! -مامان اینام باید باشن. -زشته اینجوری. نمیشه که سرخود کاری کرد. -ببین من رسیدم سر کارم. بعدا‌ً صحبت می‌کنیم. از راننده‌‌اش تشکر کرد و پیاده شد. ورودی ساختمان با همکارش هم‌قدم شد. -تو خودتی علیان! چی شده؟ -چیزی نیست! -می‌خواستم عصر بیام پیشت. اگه اشکال نداره. بشری لبخند زد: چه اشکالی؟ قدمت بر چشم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 ساعت کاری‌اش تمام شد. روپوشش را روی چوب لباسی زد و چادرش را پوشید. از راهرو که می‌گذشت به در اتاق همکارش زد: عصر منتظرتم صمیمه! صمیمه چشم‌هایش را مالید: مزاحم نباشم؟ -نه. از تنهایی‌ درمیام. باید با مادرش تماس می‌گرفت. صدای همیشه گرم زهراسادات گوشش را نوازش داد: سلام خاتونم! _امیر باهاتون حرف زد؟! -بابا هم گفت ریش و قیچی دست خودت! -پس چی مامان؟ من می‌شناسم امیرو. اگه تا آخر هفته خودش‌و نرسوند اینجا! _مامان جان چرا می‌خندی؟ _شما نشناختی اتفاقاً. حالا ببینین. اگه این بشر جمعه اینجا نبود. _من این‌جا تنها باهاش روبه‌رو نمی‌شم. گفته باشم! _شما مامان و بابای منید یا امیر؟! _کجا می‌خوای بری مامان؟ حرف می‌زنما! خداحافظی‌اش به گوش زهراسادات نرسید. قبل از این‌که بتواند مادرش را قانع کند تا در رابطه با محرمیت ساده نگیرند، او قطع کرده بود. از بین پلک‌های نیمه باز به ساعت نگاه کرد. چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد. با نارضایتی سرش را از متکا برداشت. چاره‌ای نبود باید بلند می‌شد و قبل از رسیدن صمیمه خانه‌اش را مرتب می‌کرد. چیزی نگذشت که صمیمه تماس گرفت. _وارد شهرک شدی؟ _خب پس تو خیابون خودمونی. _درسته! مجتمع ساعی. _سر راسته. الکی من‌و نکشون پایین! توی لیوان‌های شربت یخ انداخت. دوباره تلفن زنگ خورد. ای داد بیداد! چادرش را سر کرد و پایین رفت. صمیمه را توی پیاده‌رو دید: ناسلامتی مهندس مملکتی! آدرس از این دقیق‌تر؟! صمیمه چشمک زد و خندید. بشری اشاره کرد به مردی که پشت سر صمیمه می‌آمد: نگفتی با شوهرت میای! صمیمه رفت داخل. پشت در ایستاد. بشری ماند با مردی که فکر می‌کرد شوهر دوستش باشد اما با حرف صمیمه وارفت: ایشون برادر منه. محسن! جواب سلام محسن را داد و تعارف کرد که داخل بیاید. صمیمه دست برد و مچ دست بشری را نیشگون گرفت. -بگیر گل‌و. دستش خشک شد! محسن گل را جلوتر برد: بفرمایید. بشری مردد به صمیمه نگاه کرد. مچ دستش را با دست دیگر محکم گرفته بود تا سوزش جای ناخن صمیمه کمتر شود. صمیمه دست‌های بشری را از هم جدا کرد: زخم شمشیر نخوردی که! ول کن این دست‌و. از لحن صمیمه خنده‌اش گرفت. ماشین سفیدی بهشان نزدیک شد. جلوی مجتمع نگه داشت. بشری به سراتوی سفید نگاه کرد. دنیا را به بشری دادند. هرچند انتظار دیدن امیر را نداشت. آن هم عصر روزی که صبحش با او تلفنی حرف زده بود. لبخند زد: با هلی‌کوپتر اومدی؟! امیر با اخم پیاده شد. در ماشین را کوبید. لبخند بشری عمیق‌ شد. نه موهای بالازده‌ی امیر، نه راهراه مات و براق پیراهن سفید او، حواسش را پرت نکرد. امیر دست به کمر زد. برزخی نگاهش کرد. بشری جلو رفت: سلام امیر! _این‌جا چه خبره؟! صمیمه برگشت بیرون: ناز نکن بشری گل‌و بگیر. اخم امیر غلیظ‌تر شد. نفسش را از بین دندان‌های چفت شده‌اش بیرون داد. نشست توی ماشین. کمتر از یک دقیقه دور زد. مثل پر کاهی توی دست باد تا سر خیابان رفت! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 حالا به غیر از چشم‌های بهت‌زده‌ی بشری، دو جفت چشم دیگر هم به حرکت امیر مات مانده بودند. محسن سبد گل را پایین آورد و چش‌غره‌ای به خواهرش رفت. بشری مثل وامانده‌ها بین رفتن امیر و معطل ماندن مهمان‌هایش گیر افتاده بود. صمیمه که تا حدودی از ماجرا باخبر شده بود، به روی خودش نیاورد و خیلی خونسرد گفت: -این کی بود دیگه؟! -همسرم! شنیدن این جواب سریع و صریح، آب سردی شد و در آن ساعت روز روی سر صمیمه و محسن فرود آمد. بشری به این قصد که به روی خودش نیاورد که قصد آن‌ها از آمدن چه بوده، خیلی گرم و صمیمی ازشان دعوت کرد که بالا بروند. -صمیمه! تو با من میای؟ نگاه محسن که این سوال را پرسیده بود، خبر از دعوایی اساسی می‌داد و صمیمه آنقدر احمق نشده بود که همان لحظه با او که چیزی از دیو هفت سر کم نداشت، همراه بشود. هرچه نباشد مرد بود و با آن اتفاق غرورش سیبل تیر و ترکش شده بود. لبخند مضحکی به لب آورد. نه این‌که قصد تمسخر داشته باشد، نه! نمی‌توانست بهتر از آن تظاهر به لبخند کند؛ من به قبر پدرم خندیده‌ام الآن با تو همراه بشوم! -ممنون داداشم! قبل غروب خودم یه جوری برمی‌گردم. و در دل گفت: ای الهی پام بشکنه و نتونم برگردم! محسن بدون این که حرف دیگری بزند، خداحافظی کند یا حتی چیزی به بشری بگوید، عقب‌گرد و رفت. صمیمه مثل ماده‌ گربه‌ی زخم خورده به بازوی بشری چنگ انداخت. -بلا گرفته تو کی شوهر کردی! بشری جا خورده نگاهش کرد و صمیمه نگاه طلبکارش را مثل سیخ در عسلی‌های معصوم بشری فرو کرد. -مگه تو نگفتی مجردم؟! -خب نامزد کردیم. -برای چی میگی همسرم! بشری دست به سینه ایستاد. با گردن کج گرفته حق به جانب نگاهش کرد. -الآن کار رو خراب کردی، طلبکار هم هستی؟! منتظر جواب صمیمه نماند. دستش را پشت کمر دوستش گذاشت و به طرف داخل هدایتش کرد. نفس سنگینش حکایت آهی بود که از عمق وجودش می‌کشید. اصلا امیر این‌جا چه‌کار داشت؟! حالا متوجه منظور مادر می‌شوم، وقتی گفتم امیر آخر هفته خودش را می‌رساند و او در جوابم خندید. داخل آسانسور همچنان بی‌حرف ایستاده بود. داخل آینه خودش را دید. قیافه‌اش داد می‌زد که کشتی‌هایش غرق شده‌اند. حتما مادر می‌دانسته که امیر خودش را برای عصر می‌رساند. کلید انداخت و در واحدش را باز کرد. کنار ایستاد و راه را برای ورود مهمانش باز کرد. مثلا قرار بود با آمدن دوستش، خوش بگذرانند ولی حال دلش بیشتر از آن‌که جا آمده باشد، گرفته شده بود. شربت‌های گرم شده را داخل پارچ برگرداند و دوباره شربت آلبالو رویش ریخت. -زحمت نکش بشری. من حسابی شرمنده‌ام! این یعنی صمیمه قبول کرده که چه دسته گل بزرگی به آب داده است؟! -یخش آب شده، بی مزه شده. شربت که حالا رنگ و رویی بهتر و متعاقبا طعم بهتری داشت را در لیوان‌ها ریخت و جلوی صمیمه گرفت. -حالا چی میشه بشری! -شربتت رو بخور. من یه زنگ به امیر بزنم. وارد یکی از دو اتاق ته راهرو شد. شماره‌ی امیر را گرفت اما امیر پاسخ‌گو نبود. چند بار پشت سر هم زنگ‌ زد. تماس وصل شد و صدای ضعیف امیر. را شنید. -صبر کن بزنم کنار. کمی صدای خش و خش می‌آمد و بعد انگار که امیر ماشین را پارک کرده باشد، صداهای ناواضح کم و کم‌تر شد. امیر در اولین جای پارک مسیر اراک دلیجان پارک کرده بود. -چیه؟ -سلام. -سلام. همین. خشک و خالی. بی هیچ حرف دیگری! بشری دوباره خودش شروع کرد. -کجایی؟ باز هم امیر جواب نداد. سکوتشان طولانی شده بود. بشری باز هم خواست حرفی بزند و این بار بگوید که سوءتفاهم پیش آمده است اما امیر با لحن تلخ و دلخورش این فرصت را از او گرفت. -شاید حق با توئه. من نباید کارها رو جلو افتاده می‌دیدم. شاید شعرت رو بد تعبیر کردم. شاید حرف نگاهت رو غلط خوندم. بشری با قلبی که هر لحظه بیش‌تر مچاله می‌شد فقط گوش داد. حدود پنجاه کیلومتر با امیر فاصله داشت و خودش هم بی‌خبر بود. گره‌ی کور ابروهای امیر را نمی‌دید و چشم‌هایی که از شدت تابش آفتاب باریکشان کرده بود. اما صدای خش‌دار و ناپیوسته‌ی مرد مغرورش را خوب می‌شنید. -نمی‌گم خواسته، چون می‌دونم خبر نداشتی دارم میام. ولی ناخواسته زدی تو پرم. بشری می‌فهمید. دردی که امیر می‌کشید را درک می‌کرد. -باور کن... -هیچی نگو. حرف نزن. من به درک. حداقل می‌خواستی به خونواده‌ات بگی خواستگار داری! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ40
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 تسبیح تربتش را دست گرفت . خودش را از سجاده عقب کشید. تکیه‌اش را به دیوار داد. به اتفاق‌های امروزش فکر می‌کرد. از دیدن امیر در آن لحظه خیلی خوشحال شده بود ولی از رفتنش ناراحت نبود. انگار دلش قرص باشد از این‌که اتفاق خاصی نخواهد افتاد. آرامش خاص و عجیبی داشت. مثل دریای بعد از طوفان! به برهه‌های مختلف زندگی‌اش فکر کرد. به جز دوران‌مجردی، مابقی عمرش را در تنهایی گذرانده بود. مثل الآن که در یک واحد هشتاد متری دور از شهر و خانواده‌اش، با گردن کج گرفته لای چادر نمازش کز کرده. من هیچ وقت تفریح و گردش خاصی نداشتم مگه وقتی که با امیر بودم. همه‌اش درس بود و کلاس‌های متفرقه. سرش را روی زانوهایش گذاشت. از زندگی‌اش ناراصی نبود ولی تا به آن روز هر چه بود همه درس بود و کار! درد خستگی را در تک تک استخوان‌هایش حس می‌کرد، حتی در استخوانچه‌های گوشش. این سال‌ها موفق نشده بود یک زیارت با حس و حال معنوی برود. فکری در ذهنش جرقه زد. محرم نزدیک بود. حالا که پیاده‌روی کربلا رونق داشت، اگر موافقت می‌کردند می‌توانست تو پیاده‌روی شرکت کند. با این فکر لبخند به چهره‌ی در همش آمد. فقط خدا کند موافقت کنند! نه اشتهایی برای خوردن شام داشت و نه توانی برای نوشتن ادامه‌ی مقاله‌اش‌. نسیمی خنک که به سردی می‌زد از پنجره‌ی نیمه باز داخل می‌آمد. چادرش را روی شانه‌هایش کشید. حتما باز زمستون سردی رو می‌بینم. به قدری خسته و رنجورم که توانی برای رد شدن از سرما تو وجودم احساس نمی‌کنم. من نیاز دارم به کسی که همراهم باشه. کسی به جز خونواده‌ام. با بیست و شش سال سن چرا نباید مادر باشم؟ مادر دختری که الآن روی پاهام بشینه و براش قصه تعریف کنم. نفسش را مثل آه بیرون داد. صدای آهش گوش خانه را پر کرد. قرآن و مفاتیح را روی هم گذاشت. دستی روی جلدشان کشید. ساییده شده و چیز زیادی از طرح و نقش و نوشته‌هایشان مشخص نبود و برگ برگ شده بودند. اینا نیاز به صحافی دارن. اما جایی برای فنر ندارن. تو اولین فرصت باید یک قاب قرآن و مفاتیح بخرم. بدون این‌که شام بخورد به رخت‌خوابش رفت. همین که چشم‌هایش را بست، به یاد آورد که سوره‌ی یاسین را برای دوست شهیدش نخوانده، سر جایش نشست و از برنامه‌ی روی گوشی‌اش سوره را خواند. صلواتی برای شهیده کمایی فرستاد. سرش را روی بالش گذاشت. می‌خواست حالت هواپیمای گوشی‌اش را فعال کند که گوشی در دستش لرزید و عکس طهورا را روی صفحه دید. نیم خیز شد و گوشی را کنار گوشش گرفت. -سلام. عروس خانم! طهورا جواب احوال‌پرسی‌های متوالی بشری را داد و پرسید: -امیر اومده بود؟ بشری خندید. -نیومده برگشت. -مامن بهم گفته ولی تو چرا داری می‌خندی!؟ -خب چکار کنم؟ پاهایش را از تخت آویزان کرد و نشست. -می‌دونی، اصلا ناراحت نیستم. امیر باید می‌موند تا من براش توضیح بدم. درسته؟ -نموند؟ -نه! زود گازش رو گرفت، دور زد و برگشت. -اون همه راه رو اومده بود بعد یه کلام نپرسید چی به چیه؟! -نپرسید. چرا مامان و بابا اجازه دادن بیاد؟ هر کاری قراره بشه، محرمیت یا صبحت، باشه همون شیراز. -تو از هیچی خبر نداری. امیر برنامه ریخته بود. مامان و بابا رو هم خودش راضی کرده بود. -چه برنامه‌ای!؟ -این رو از خودش بپرسی بهتره. بشری سر جایش دراز کشید. -همتون طرف امیر رو گرفتین، من غریب موندم. -چی شد اصلا امیر یهویی افتاد دنبال کارهای عقد‌؟ -از خودش بپرس. طهورا از این جواب رک بشری زیر خنده زد. -بشری مهربونه از کی انقدر بدجنس شد؟! -از همون لحظه‌ای که شما رفتین تو تیم پسر حاج سعادت! گوشی را از دست راست به دست چپش داد. -از خودت بگو. چه خبر عروس خانم؟ -وقتی میگی عروس خانم که من خجالت می‌کشم خبرم رو بهت بگم. دهان بشری باز ماند. همه‌ی وجودش روی حرف بودار خواهرش کلیک کرده بود. برای بار دم سیخ نشست. با ذوق گفت: -نگو! طهورا خندید. طوری که بشری دست همان لحظه کنارش می‌بود و محکم در آغوشش می‌گرفت. -جون من؟ -جونت سلامت خاله خانوم! -الهی من قربون تو اون میوه‌ی دلت بشم. باباش چی میگه! -خوشحاله. قول داده کمکم کنه تا راحت از سرم بگذره. -می‌گذره عزیزم. راحت می‌گذره. وای نمی‌دونی چقدر خوشحال شدم! -همه‌ی این خوشحالی‌ها قسمت خودت بشه. -من رو بی‌خیال. وای مگه من دیگه خوابم می‌بره؟! چشم‌هایش را بست. لبخند هنوز روی لب‌هایش بود. آنقدر خواهرش را دوست داشت که نذر کند تا زمان زایمانش هر شب یک دور صلوات بفرستد.        ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دست و دلش به انجام کاری نمی‌رفت. چهارزانو پای دفترچه‌‌اش نشست. با نوک انگشت قطره‌ی اشک سمجی که قصد افتادن از ناوک مژه‌اش را نداشت، گرفت. از خونسردی‌اش همه تعجب کرده بودند. مادر، طهورا و صمیمه. ولی خودش دوست داشت. این دور بودن امیر را دوست داشت. لازم می‌دید، نه! واجب می‌دید حتی شده چند روز از امیر دور بماند. هر چه پیام‌ها را بالا پایین می‌کرد یا حرف‌هایی که با هم زده بودند را تحلیل می‌کرد، هیچ کجا بین حرف‌ها و لابه‌لای پیام‌ها چیزی نمی‌دید که بانی‌اش شیطان باشد اما ترسیده بود. از همان پیام کوتاه چند کلمه‌ای که امیر برایش فرستاد. همان جوابی که وقتی "چشم" گفته بود، امیر به لب آورد. همان "قربون چشمات برم"! با هر کسی که تعارف داشت، با خودش و خدایش که نداشت. از حال خوبی که وقتی با امیر حرف می‌زد به هر دویشان دست داده بود می‌ترسید. از دست خودش شکار بود، چرا وقتی پدر حرف محرمیت موقت را پیش آورد جبهه گرفتم. دوباره از خودش عصبانی بود، تو که زیر بار محرمیت نرفتی، چرا تماسش را جواب دادی؟ خودنویس را روی دفترچه رها کرد. حال آدم‌های رکب خورده را داشت. رکب خوردم. آن هم از نفسم. تنبیه! تنبیه راهکار خوبی است برای این اشتباهم. خودم را از دیدنش محروم می‌کنم. حتی اگر ببینمش به روی خودم نمی‌آورم. قید نوشتن را به کل زد. مثل همه‌ی اوقاتی که درگیری فکری داشت، چانه‌اش روی زانوهایش و دست‌هایش را روی مچ پاهایش گذاشت‌. اصلا همان بهتر که امیر دچار سوءتفاهم شد و گذاشت و رفت. خواست خدا بوده حتما! صدای درونش را می‌شنید. بیچاره! اون سال‌هایی که حساس‌ترین سال‌های عمرت بود و خام و ناپخته بودی، چشمت خطا نرفت. گوشت خطا نشنید. اجازه ندادی دلت بلرزه حالا که مدت‌هاست از شور و التهاب نوجوانی افتادی، داری اختیارت رو از دست میدی؟! امیر یه زمانی شوهرت بوده، الان هیچ نسبتی ندارین! نشستی گل گفتی گل شنفتی. خدا ببخشدت! برو استغفار کن بیچاره! هوای گرگ و میش دم صبح رو به روشنی می‌رفت. خمیازه‌ای کشید و دست‌هایش را مشت کرد و از چپ و راست طوری کشید که صدای استخوان ترقوه‌اش را بشنود. جای مادربزرگش را خالی می‌دید که الآن بگوید "بزن تو سینه‌ات. محکم دو تا بزن. نکبت نگیردت" و بشری که زیر خنده بزند. "بریز دور خرافات رو ننه‌جون!" دوباره ضمیر درونش بیدار شد. بخند. آره بخند. چرا نخندی؟ گند زدی به همه‌ی پرونده‌ات. خنده هم داره! دیگر اجازه‌ی فکر کردن را هم به خودش نداد. صبحانه‌ی مختصری خورد و قبل از این‌که راننده‌اش برسد، پایین رفت. تا پایان ساعت کاری‌اش اجازه نداد فکرش به طرف امیر پر بکشد. فکر کرد کارهایش را تمام کند و بعد برود. گوشی‌اشرا باز کرد و نوشت " یک ساعت دیرتر منتظرم باشید" و برای راننده‌اش فرستاد. درخواست چای کرد و نشست رو به روی سیستمش و به مانیتور لپ‌تاپ زل زد. به آنی در اتاقش باز شد، فکر کرد چای‌اش را آورده‌اند اما صمیمه خودش را داخل اتاق انداخته بود. ابروهایش را بالا برد و خیلی جدی گفت: -همین‌جور نیا تو! قبلش در بزن. دوباره نگاهش را به مانیتور داد. صدای صمیمه که کمی لوس می‌زد را نزدیک‌تر شنید. -دنیای دوستیه مثلا؟ قبل از این‌که صمیمه میز را دور بزند، بشری سریع صفحه‌ی مقابلش را بست و دست به سینه نشست. لیوان آبی پر کرد و جلویش گذاشت. -بفرما! -این چیه؟! -آب. اخم و لب‌های برچیده‌ی صمیمه از این خبر می‌داد که متوجه‌ی منظور بشری نمی‌شود. -آب!؟ -دست گلت رو آب بده برو به بذار به کارهام برسم دوست من! بعد تکیه‌اش را به صندلی‌اش داد و با بد جنسی تمام خندید. صمیمه هم خندید و اصلا متوجه نشد که بشری با زیرکی تمام اجازه نداد که صمیمه از کارهایش سر دربیاورد. در زمینه کار به هیچ کس اعتماد نداشت. -دست گلش رو من آب دادم ولی... دست به کمر زد و چشم‌هایش را تیز کرد: واسه تو که بد نشد! آقا فهمید کم خاطرخواه نداری! "برو بابا"ی بشری را نشنیده گرفت و ادامه داد: -عصر میای بریم بیرون؟ -خیلی سرخوشی! بگو ببینم با داداشت چه کردی؟ نه بهتره بگم چی شد داداشت زنده‌ات گذاشت. -هیچی تا من برسم خونه خیلی آروم شده بود. فقط حیف دسته گل شد! بشری شانه‌اش را بالا انداخت. -به من چه؟ یه کلمه می‌گفتی می‌خوام بیام تا ضرر دسته گل رو نکنی! -بیچاره محسن از همون بار اول که تو رو دیده بود چند بار گفت. به حرفش محل ندادم وگرنه حالا تو... بشری نگذاشت صمیمه بقیه حرفش را بزند. -هر کی یه قسمتی داره دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 قدم به پیاده‌روی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت. -سلام. جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد: -سلام. این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت! نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد. -خوبی؟ این‌بار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشم‌هایش را به آسمان دوخت و مردمک‌هایش را تاب داد تا امیر متوجه‌ی حوصله‌ی سر رفته‌اش بشود. امیر به خودش آمد و گفت: -بشین تا یه جایی با هم بریم. بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند. دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست. از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دست‌اش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمی‌دانست از کجا شروع کند. بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود. بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود. -چی دوست داری بگیرم؟ بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت: -فرقی نمی‌کنه. امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوان‌ها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد. با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه. لیوان خالی‌اش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند. -ممنون -نوش جون دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند. بی‌خیال برداشتن سینی شد. تکیه‌اش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمی‌کرد شروع به حرف زدن کرد. -پریشب بعد از این‌که تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم. تعجب در چهره‌ی بشری نمایان شد. -یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگه‌ای نمی‌تونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود. -نمی‌تونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟! -فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم می‌دونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی. -تو من رو این‌جوری شناخته بودی؟ -انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق می‌دادم بخوای تلافی کنی. بهت حق می‌دادم اذیتم کنی. بشری حرص می‌خورد. -مگه من آدم مریضی‌ام که بخوام این‌جوری اذیتت کنم؟ برای خودت می‌بری و می‌دوزی! -اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم. اخم ریزی کرد و چهره‌اش جدی شد. -اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمی‌کردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟ بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمی‌خواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهره‌ای را که با صد من عسل هم شیرین نمی‌شد. خنده‌ی ریزی کرد و گفت: -الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم! -تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن. کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشسته‌ی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود! -نباید من رو اونجوری قضاوت می‌کردی. -دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟ -حالا که بابام اجازه داده آره. -بابات که از اول هم راضی بود. -خب! امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد. -می‌خواستم بریم قم عقد کنیم. لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد. -خیلی خوبه. امیر دستش را زیر چانه‌اش زد. -من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی. صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خنده‌اش از نگاه امیر پنهان بماند. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ41
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جفت دست‌ها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپه‌ی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشه‌ی گنبد به چشمانش می‌خورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟ -هیچی! چی مثلا؟ -خرید نریم؟ -نه! -مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه! -خجالت می‌کشم. امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟ چشم‌های بشری برق زد: از خدامه! -من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همین‌جا عقد کنیم. -اینجا؟! -دیگه طاقت دوریت‌و ندارم! دل بشری ریخت. از همین حرف‌ها می‌ترسید. می‌ترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟ امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم می‌خورم که نذارم بهت سخت بگذره. دیدن حلقه‌ی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم می‌کرد. امیر حلقه را بین انگشت‌های شست و اشاره‌ گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم. بشری حرفی نمی‌زد اما با چشم‌هایش از شهدا کمک می‌خواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف. _فقط بذار یکم دیگه این‌جا باشم. امیر با بستن پلک‌هایش رضایتش را اعلام کرد‌ بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر می‌رفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس می‌کرد داشت با او حرف می‌زد. شما گره‌های بزرگی را باز کردید، زندگی‌ام را این‌بار به شما می‌سپارم. آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر ‌با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته. _سلام _سلام عزیز بابا. _شما اجازه می‌دید؟ _آره. خوشبخت بشی. بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: می‌سپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار. -چشم. گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌ بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی‌ را جلوی بشری گرفت: می‌خونی؟ سرش را پایین انداخت: من بخونم؟ -خودت‌و به همسری من دربیار. دلش قرص بود. با این‌که واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود. نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند. _هیچ‌کس این دور و بر نیست! -منم و تو و شهدای شاهد. بشری به صفحه‌ی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از این‌که بخونی مهریه و مدتش‌و بگو. -یه سکه و یه ماه. امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش را بست: بخون! بسم‌الله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹ امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ² بشری سرش را پایین انداخت. گونه‌هایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خنده‌اش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه. سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشم‌هایش غرق کرد. مثل آدم‌های شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دست‌های گرم امیر دست‌هایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟! بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشم‌هایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دست‌ها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود. -چی شده بشری؟ داری گریه می‌کنی! دست‌هایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دست‌هایش پنهان کرد. شانه‌هایش می‌لرزید. دست‌های امیر دور شانه‌اش پیچید. سر بشری را به شانه‌اش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریه‌ات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری می‌لرزی! _______________________ ۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریه‌ی مشخص) ۲. (قبول کردم این زوجیت را) ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبه‌ی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانه‌های تسبیح را از بین انگشتانش عبور می‌داد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دست‌هایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا می‌شد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم. به یکی از ستون‌ها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟ بشری از گوشه‌ی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغ‌های روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمی‌دی؟ -چو دانی و پرسی سوالت خطاست! -جواب بده. رک بگو. -من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم. امیر دست بشری را گرفت و انگشت‌هایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشم‌هایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟ -باید بگی. از لج‌بازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خنده‌اش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همان‌طور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر می‌کنم می‌بینم، اون شب که ازت جدا شدم سخت‌ترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمی‌دونستی تو دل من چه خبره. نمی‌دونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که می‌خواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه! چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب. -خب همین دیگه. -امیر! -جان! -بقیه‌اش‌و بگو. امیر انگشت‌هایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت. -بقیه‌اش گفتنی نیست. همه‌اش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود. از بالا به چشم‌های بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشم‌هایش افتاد: نخواه که بیش‌تر از این بگم. بشری ایستاد. نگاه از چشم‌هایش برنداشت: اگه اذیتی نگو. _داغونم! نچی کرد. دست گذاشت روی شانه‌ی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم. قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید. سرش را پایین گرفت و به چشم‌های بشری نگاه کرد. بشری خودش را عقب کشید‌. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل می‌کنی! هنوز به خود نیامده بود که امیر بینی‌اش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی! چشم‌هایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینی‌اش را مالید: چی‌کار می‌کنی؟! امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود. بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونه‌بازی دربیاری؟ صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم. بشری دست زیر چانه‌ گذاشت‌. سعی می‌کرد چهره‌اش جدی باشد: گفتی می‌خوای شامم بدی. _گشنته؟ _خیلی. اگه نمی‌خوای شام بدی من‌و برسون خونه‌ام یه چیزی بخورم. امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی! به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زند، راه افتاد: جای خاصی می‌خوای بریم برا شام؟ _جایی‌و بلد نیستم. بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم. -فردا صحبت می‌کنم. -تلفنی نمیشه؟ -نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفته‌ی دیگه بتونم. -هفته‌ی دیگه؟ مگه می‌خوای چی کار کنی؟ -کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمی‌تونی با کارم کنار بیای... امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ -من‌و دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟ -همین الآن فکرات‌و بکن. من زجر کشیدم تا به این‌جا رسیدم. امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکم‌تر زل زد به تیله‌های سیاه وحشی روبه‌رویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟! -معلومه که ندارم. -پس چرا آدم‌و دیوونه می‌کنی؟ امیر تو چت شده؟ -حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به این‌که ازش حرف بزنی. به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟ _سمت راست برو داخل. چهره‌ی امیر هنوز اخم را به یدک می‌کشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 احساس کرد راهشان زیادی دراز شده، پلک‌هایش را باز کرد که بپرسد "چرا نمی‌رسیم؟" رسیده بود. به منبع آرامش رسیده بود. گنبد فیروزه‌ای مقابلش نقطه‌ی ثقل آرامش شهرش بود. اذن دخول را خواندند و بی‌حرف وارد حرم شدند. نیم ساعت بعد، بنا به قانون نانوشته‌ی خودشان، لبه‌ی حوض وسط صحن رو به ضریح نشسته بودند. -هر وقت خواستی بگو بریم. بالآخره امیر سکوت را شکست. نگاهش را از حرم گرفت و به نیم‌رخ امیر داد. این چهره‌ای که از هر زاویه با هر فیگور، برای بشری پرتره‌ای بود از زیباترین‌های خداوندی! -یه چیزی بخوام، بهم نمیگی شکمو؟ چشم‌های امیر خندید. -چی؟ -فالوده. ماشین را در سراشیبی خیابان نگه داشت. نگاهی به صف جلوی بستنی‌ فروشی و بعد به بشری کرد. بشری نگاهش را خواند. صف دراز جلوی مغازه‌ی قدیمی معروف، دختر و پسر کنار هم، آن هم با وضعیت حجاب اسف‌بار! لب‌هایش آویزان شد. -خیلی شلوغه! -شلوغی‌اش به درک! واستادن تو همچین صف قر و قاطی‌ای کفاره لازمه. -پس بریم خونه. -فالوده چی می‌شه؟ -هیچی دیگه. -ولی تو دلت می‌خواد. دوباره ماشین را راه انداخت، آن هم در مسیری خلاف خانه‌های پدری‌شان. -شیرازه مثلا، قحطی فالوده که نیومده. -امیر برگردد، دیگه دیر میشه. چند دقیقه بعد امیر زنگ خانه‌ی پدری‌اش را زد، بشری کیفش را روی دوش انداخت و تا به امیر برسد، صدای حاج سعادت باعث خنده‌ی هر دویشان شد. -بیا تو که مادر زنت خیلی دوستت داره! -ای جان! شام آماده است. در را هل داد و داخل رفت و بشری مثل جوجه اردک پشت سرش. از عجله‌ی امیر خنده‌اش جمع شد. انگار من گشنگی بهش میدم، همچین میگه ای جان! تا خونه‌ایم که تعریف دست پخت من رو می‌کنه حالا... به خودش نهیب زد. بشری! حسادت بچگانه رو کنار بذار! مادرشه؛ هر چی نباشه یه عمر دست پخت این زن رو خورده و دوستش داره. مثل خودت که دست پخت مادرت رو با هیچ کس عوض نمی‌کنی. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ426
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری گوشی را با شانه‌اش گرفت. کوسن‌های مبل را مرتب کرد. امیر پاراگراف آخر مبحث را خواند: "به خاطر داشته باشید که گذشت شما باید همراه با فراموش کردن خطاها باشد؛ در غیر این صورت، آتشی است که زیر خاکستر پنهان شده و سرانجام شعله‌ور خواهد شد." کتاب را بست. لب پایین را به دندان گرفت. ممکنه یه روز بشری همه‌ی اشتباهاتمو به روم بیاره؟ یه روز از این‌که دوباره زنم شده پشیمون بشه؟ چشم‌هایش را با درد بست. اگه بچه‌دار نشیم چی می‌شه؟ خودش‌و ازم قایم می‌کنه و گریه می‌کنه؟ اگه طاقتش طاق شد میاد و تو روم میگه من بچه می‌خوام؟! داد میزنه میگه همه چی تقصیر توئه؟ ماگ سیاه را برداشت و مزمزه کرد. لب‌سوز بود: تا سرد نشده بیا. بشری کنارش نشست. ماگ سفید را سر کشید. دوباره بلند شد. این‌بار دستمال برداشت و ال ای دی را برق انداخت. امیر جفت ماگ‌ها را تو سینک گذاشت. نشست و دست زیر چانه‌ زد. بشری مثل پروانه از این سمت به آن سمت بال می‌زند. تماس بشری تمام شد. ذوق زده گفت: مهمون می‌خواد بیاد امیر. -کی؟ -سوفی، دوستم. کتری را برراشت: امیرجان این‌و قد دو تا ماگ پر کن. هیئت که نمی‌خواستی چای بدی! -مهمونت کی میاد؟ -اربعین. نگاه سوالی امیر باعث می‌شود که بشری زبان باز کند و ریز مکالمه‌شات را برایش شرح بدهد. -می‌خواد بیاد که از این طرف بره پیاده‌روی اربعین. با شوهرش میاد. وای امیر! خدا کنه امسال ما هم بتونیم بریم. زبان باز نمی‌کند. نمی‌خواهد قول بدهد و بعد بدقول بشود. خودش هم دلش پر کشیده ولی این مسافرت سخت بود مخصوصا که بخواهد با همسرش برود. معلوم نبود اجازه و مرخصی‌اش بدهند. -هر چی خدا بخواد. و آشپزخانه را ترک می‌کند. حلقه‌ی بشری را کنار دیوار می‌بیند. -اینم دیگه بردار. بشری غر می‌زند و امیر می‌گوید: -اگه بچه هم بخواد پا بگیره تو با این حلقه می‌کشیش. -چشم ولی هنوز که درمان شروع نشده. امیر به ساعت نگاه می‌کند. پنج عصر را نشان می‌دهد. -دلت می‌خواد بریم بیرون؟ -کور از خدا چی می‌خواد؟ -پس بلند شو تا شب نشده. خیابان‌های شهر برای محرم آماده شده‌اند. امیر دکمه‌ی ضبط ماشین را می‌زند و تراک‌ها را جلو می‌زند. مداحی مورد علاقه‌اش را پلی می‌کند و خودش هم همراه مداح می‌خواند: تو دل غم مونده یه ماتم مونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده من رو باز زهرا به این‌جا خونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده بشری هم با امیر هم‌صدا می‌شود: داره صدای مادری میاد چه بی شکیبه بی یار و حبیبه پسرم غریبه آی اهل عالم داره یواش یواش خود بی‌بی هم سینه‌زناش رو هم گریه‌کناش رو جمع می‌کنه کم کم برا محرم صدای امیر دو رگه می‌شود. اشک‌هایش راه باز کرده‌اند. بشری دلش می‌رود برای خیسی صورت امیر، برای اشکی که بین محاسنش گم می‌شود و امیر هنوز با بغض می‌خواند: چشام می‌باره نگاهم تاره بیاد هر کس که یه حاجت داره محرم سالی فقط یکباره بیاد هر کس که یه حاجت داره بغضش آزاد می‌شود و بی‌ آنکه از بشری خجالت بکشد بلند گریه می‌کند. بم و مردانه اما دلسوز. چشم‌های بشری هم خیس می‌شود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که همسرش یک روز این‌طور برای امام حسین گریه کند. یا حسین غریب مادر... یا حسین غریب مادر... به خودش که می‌آید، خودشان را جلوی تپه‌ی شهدا می‌بیند. چقدر خوبه که دیگه نمی‌خواد بگم امیر من رو ببر مزار شهدا، خودت میاریم اینجا! نمازشان را می‌خوانند و بعد به اصرار امیر خرید می‌کنند و بعد هم خانه. مثل همیشه از خرید که برمی‌گردند، لباس‌هایی که امیر برایش خریده را می‌پوشد و برای تک تکشان ذوق و شوق نشان می‌دهد. روسری مشکی را باز می‌کند و روی پیراهن بلند مشکی با گل‌های ریز قرمز می‌پوشد. امیر با گردن کج گرفته به قاب در اتاق تکیه داده و با غم نگاهش می‌کند. -خوب شدم امیر؟ با سر به بشری اشاره می‌کند و بشری کنارش می‌رود. دست‌هایش را دور شانه‌های ظریف بشری قفل می‌کند و سرش را به سر او تکیه می‌دهد. -دوستت دارم. خانم مشکی‌پوشم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی #برگ427
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 به غیر از چند شب که با صمیمه هیئت رفته بودند، بقیه‌اش را در خانه مانده بود. روی زمین زانوهایش را جمع می‌کند و دل می‌دهد به صدای مداح. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... همراه مداح می‌خواند و سینه می‌زند. دلش هوای یاسین را می‌کند. می‌گرید و سینه می‌زند. با حوله‌ی سفید جدیدش اشک‌هایش را جمع می‌کند. بی‌تاب است. یاد محرم‌های آلمان می‌افتد که همه را در خانه سر می‌کرد و با سوفی روضه‌های دو نفره می‌گرفتند. آنقدر دلش گرفته است که هوای سوفی را هم می‌کند. روضه‌ی تلویزیون تمام می‌شود. سرش را به مبل تکیه می‌دهد و خانه‌ی سیاهپوش شده را از نظر می‌گذراند. بلند می‌شود و روی پرچم‌ها دست می‌کشد. پرچم‌ها را امیر نصب کرده است و بشری حالا در شب دلتنگی جای جای دست امیر روی پرچم‌ها را می‌بوسد. دلم تنگ شده امیر! من بی تو می‌پوسم تو تنهایی! فقط سیاهپوشون و دو شب اول محرم بودی. من تاب یه روز دوری‌ات رو هم ندارم و الآن یه هفته‌اس ندیمت! امیر از همکارش خداحافظی می‌کند. همکارش می‌گوید: -راهت میدن این وقته شب؟ قفل دیجیتال را با کارت باز می‌کند. خانه در سکوت فرو رفته است و تنها لامپ شب‌خواب به سالن هاله‌‌ای از نور بنفش بخشیده است. نگران است که بشری از دیدنش بترسد. یک لحظه پشیمان می‌شود که کاش امشب را در اداره مانده بودم. پاورچین خودش را به اتاق می‌رساند و لبخند روی لبش می‌نشیند از دیدن بشرایش. زیرپوش امیر را پهن کرده روی بالشش و به زیبایی ماه شب چهارده آرام گرفته است. کشو را می‌کشد و یک دست لباس راحتی برمی‌دارد. دلش می‌خواهد دوش بگیرد و باز هم می‌ترسد که بشری بترسد و بیدار شود. باز به خودش می‌گوید کاش نیومده بودم خونه! بین رفتن و ماندن در اتاق دو دل است، تازه به منبع آرامشش رسیده، تاب نمی‌آورد، جلو می‌رود و موهایش را می‌بوسد. می‌خواهد برگردد که چشم‌های بشری باز می‌شود. با اخم به مرد بالای سرش نگاه می‌کند و تا بخواهد متوجه بشود که مرد امیر است، دستش روی قلبش می‌رود و هین بلندی می‌کشد. امیر پوفی می‌کشد از این‌که بیدارش کرده و بدتر از آن ترساندتش. بشری سیخ می‌نشیند. ناباور نگاهش می‌کند. امیر با خیال راحت شده کلید دیمر را می‌چرخاند تا اتاق روشن‌تر بشود. بشری با نگاهی مات می‌گوید: -به همون اندازه‌ای که ازت ترسیدم خوشحال هم شدم. -دلم برات تنگ شده بود. طاقت نمی‌آوردم تا صبح صبر کنم. -اینا چیه دستت؟! -می‌خواستم دوش بگیرم. تا امیر دوش بگیرد، بشری برایش قهوه درست می‌کند. امیر کنارش می‌نشیند و تنها فنجان روی میز را برمی‌دارد. -خودت چی پس؟ -کدوم دیوونه‌ای ساعت دو نصفه شب قهوه تلخ می‌خوره؟! به اتاق می‌رود و با شانه برمی‌گردد. پشت سر امیر می‌ایستد و موهای خیسی که به پیشانی‌اش چسبیده‌اند را به یک طرف مرتب می‌کند. -ولش کن خانم عاقل. می‌خوام برم بخوابم دوباره همین میشه. از جواب امیر می‌خندد. -کی گفته من عاقلم؟ انقدر دیوونه‌ام که وقتی از خدا می‌خوام تو رو برسونه خونه، می‌رسونه برام. -اون‌جور که تو زیرپوش من رو انداختی رو بالشت، دل منم کباب شده چه برسه به خدا. دست‌هایش را حفاظ صورتش می‌کند اما بشری با نیشگون‌های محکم ازش پذیرایی می‌کند. صورتش را تکان می‌دهد تا موهایش کنار بروند. -دلتنگیمم رفع شد. خیر پیش! -زن نیستی که مادر فولادزرهی! امیر فنجان را داخل سینک می‌گذارد و رویش آب باز می‌کند. تا به اتاق برسد، بشری خودش را به خواب می‌زند اما امیر کنارش دراز می‌کشد. -آرومم می‌کنی؟ بشری این را بلد است. این‌که چطور با دست‌هایش و حرف‌هایش جادوگری کند. انگشت‌هایش محاسن امیر را نوازش می‌کند و امیر خمار می‌شود. قبل از این‌که خوابش ببرد می‌گوید: -اذون بیدارم کن، بعد از نماز میریم شیراز.    ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 کارت هدیه‌ را درون پاکت طلایی رنگ سلیقه‌ی امیر می‌گذارد. امیر می‌پرسد: -خوبه؟ با ناز نگاهش را تاب می‌دهد. -تو اگه سلیقه‌ات بد بود که من رو انتخاب نمی‌کردی! امیر لبخند می‌زند، آن هم گرم. از همان‌هایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرنده‌ای شوم لب بام ذهنش می‌نشیند‌. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟! حواس امیر پی رانندگی‌اش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار می‌شود. چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرف‌های امیر لگدی می‌شود و به صندلی زیر پایم می‌کوبد. احساس خفگی دارم مثل مرده‌ی نمرده‌ی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع! چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخ‌خاطراتی که مثل جوانه‌های پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنه‌های حتی کوچک وارد زندگی‌اش می‌شوند. گاه، بی‌گاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشی‌هایش؛ بشرایی همه‌ی افکار را کنار می‌زند و خودش بالای ذهنش می‌نشیند. می‌نشیند و حرف می‌زند و صدایش تمام محفظه‌ی جمجمه‌‌اش را پر می‌کند. کاش هیچ‌وقت اون حرفا رو بهم نمی‌زدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده می‌دیدی، فقط یه درصد هم به این فکر می‌کردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت می‌گذاشتی! چرا فکر نکردی همه‌ی پل‌ها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی می‌شدی که یه آن به خودت نمی‌گفتی شاید شاید شاید... -گفتی برم خونه مامانش؟ به خودش می‌آید ولی نمی‌تواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش می‌کشاند. ابروهایش به هم نزدیک می‌شوند. -چت شد؟! -خونه مامانشه. نگاه امیر کوتاه می‌رود و برمی‌گردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود. -چرا تو خودتی؟! -ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست. -از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچه‌دار شده. تنش می‌لرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس می‌کند شانه‌‌های امیر ریخته‌اند. من به هر چه فکر می‌کردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان می‌گویی. می‌خواهد کج‌راه برود. زبان روی لبش می‌کشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف می‌زند ولی خودش هم متوجه می‌شود که ادای بشرایی آرام را درمی‌آورد! -چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو می‌خوام که از مادرشدنش خوشحال باشم. اجازه نمی‌دهد حرف بشری تمام بشود. -و همون قدر که خوشحال میشی، از این‌که خودت بچه نداری ناراحتی. تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟ حرف نمی‌زند ولی بغض می‌کند. نمی‌خواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد. نمی‌خوام ضعیف باشم ولی الآن نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم. تمام حرصش را روی پدال گاز خالی می‌کند و ماشین از جا کنده می‌شود. چند بار ممکن است که تصادف کنند. -امیر! آروم! دستش را به داشبورد می‌گیرد. از آینه نگاه می‌کند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛ لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس می‌کرد، به کشیده شدن می‌رود و تا متوجه‌ی ترمز امیر بشود، ماشین می‌ایستد و بشری به جلو پرت می‌شود. نمی‌ترسد، درد پیشانی‌اش را احساس نمی‌کند فقط سرش را بلند می‌کند و بی‌حرف به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد. امیر از گوشه‌ی چشم بشری را نگاه می‌کند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راه‌بندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد می‌کند و وارد خیابان مورد نظرشان می‌شوند. -درست اومدیم؟ -آره. نگاهش به بیرون است در حالی که متوجه‌ی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد می‌شوند نیست. -طوریت شد بشری؟ بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسه‌ی سینه‌اش ریشه دوانده و ریه‌هایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر می‌شود. از ضعف‌هایش. از این‌که با یک هل امیر زمین افتاده، از این‌که تیر خورده و از این‌که با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده. -چت شد؟! این اصرارت رو نمی‌تونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش می‌کند. چهره‌اش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفته‌ی امیر می‌گیرد و قبل از این‌که از مقابل در خانه‌ی پدری نارنین رد بشوند، می‌گوید که نگه دارد. پیاده می‌شود. زنگ نمی‌زند و منتظر امیر می‌ماند. دست امیر پشتش می‌نشیند. اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض می‌کنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 رقیه! با بردن این اسم لبخند می‌زند. اسمی که در بین اسامی گاهی غریب می‌افتد. -این اسم قشنگ رو کی برات انتخاب کرده رقیه خانم؟ -من و باباش. -خیلی قشنگه! هم خودش هم اسمش. فریده خانم دوباره به اتاق برمی‌گردد. -مونا عزیزم. بیا یه لحظه. -زن داداشته؟ -آره. رقیه را در آغوش می‌گیرد و این بار با احتیاط بیشتر کنار نازنین می‌نشیند. -یکی نیست سشوار رو زخمم بگیره. -عزیزم خودم می‌گیرم. سشوار را از روی پاتختی برمی‌دارد و به برق می‌زند. -رو درجه‌ی کند بذارش. روی درجه‌ی کند تنظیمش می‌کند و با فاصله روی بخیه‌هایش می‌گیرد. صورت نازنین کم‌کم باز می‌شود. می‌پرسد "بهتر شدی؟" صدای سشوار اجازه نمی‌دهد که نازنین بشنود. لب‌خوانی می‌کند و پلک‌هایش را به نشانه‌ی بله می‌بندد. به سختی از نوزاد و مادر دل می‌کند و خداحافظی می‌کند. دلش می‌خواهد این اعجوبه‌ی زیبای خلقت را ببرد و به امیر هم نشان بدهد. دلش نمی‌آید تتهایی از دیدن این کوچک دوست داشتنی لذت ببرد اما! شاید امیر همین رفتار را هم اشتباه برداشت کند. نازنین می‌گوید: -نری دیگه حاجی حاجی مکه‌ها! -قول میدم هر وقت اومدم شیراز به تو هم سر بزنم. نگاه سیاه امیر را می‌بیند و دلش می‌خواهد همه چیز را فراموش کند. ولی دلخور است. از این‌که امیر او را بد شناخته باشد دلخور است‌. ......... حواسش هنوز پیش نوزاد نازنین است. دستش می‌رود که گوشی‌اش را باز کند و عکسش را ببیند ولی نمی‌تواند. انگار دیدن عکس و حرف زدن از بچه‌ شده باشد ممنوعه‌ای که خودش برای خودش تعیین کرده است. امیر نگه می‌دارد و پیاده می‌شود، بشری حتی نمی‌پرسد کجا می‌روی یا چه کار داری! منتظر می‌نشیند تا برگردد. امیر برمی‌گردد و پوشه‌ی کاغذی را جلویش می‌گیرد. بشری نامفهموم نگاهش می‌کند. از جلوی پای بشری، کیفش را برمی‌دارد. -آوردیشون؟ جواب آزمایش منم بذار پیششون. نگاه بشری هنوز گنگ است. امیر کیف را باز می‌کنه و می‌گوید: -مدارکت رو میگم. پوشه را باز می‌کند و جواب آزمایش خودش را پشت انبوه کاغذها می‌گذارد. بشری پوشه را از دستش می‌گیرد. دلش می‌خواهد کاغذها را از وسط پاره کند و دور بریزد. بریزد داخل همان سطل زباله‌ی سیاه کنار خیابان که خالی مانده بود. امیر پوشه را روی پای بشری می‌گذارد و می‌خواهد ماشین را روشن کند که بشری بالاخره لب باز می‌کند ولی قبلش پوشه را به امیر برمی‌گرداند. -می‌خوام چیکار؟ امیر تیز نگاهش می‌کند و بشری آرام حرفش را می‌زند. -ببر بریز دور. من دیگه بچه نمی‌خوام. امیر پوفی می‌کشد. -چت شده باز؟ چه قدر متنفر است از این حرف. "چت شده"؟ طوریت شده؟ چت شد؟ طوریت شد؟! -دیگه نمی‌خوام برم دکتر. امیر آرام می‌پرسد. -به خاطر عکسه... محکم "نه" می‌گوید و ادامه می‌دهد: -چون تو من رو درست نشناختی! -من بهت حق میدم بشری. -امیر! من تو خودم بودم قبول ولی به خاطر بچه نبود. امیر سوئیچ را می‌بندد. ظاهرا بحث ادامه‌دار است. کلافه می‌پرسد: -پس به خاطر چیه؟ دوست ندارد وقت حرف زدن نگاه از هم بدزدند، نگاهش می‌کند. -از چیز دیگه ناراحت بودم. امیر می‌خواهد بپرسد "از چه؟" ولی بشری امانش نمی‌دهد. -نپرس! -بشری!؟ باز هم این‌ طور صدایش کرد! طوری که روی شین بشری مکث می‌کند. سر مایل شده‌ی بشری را می‌بیند و در مخمصه می‌افتد. در جدال بین کنجکاوی‌ خودش و خواهش نگاه همسرش. دستش را می‌گیرد. زل می‌زند به نگاه شیرین بشری. -من باید بدونم تو از چی دلخوری! به گونه‌ای محکم این حرف را می‌زند که بشری سست می‌شود که بگوید اما می‌داند اگر بگوید امیر دوباره بهم می‌ریزد. -بذار نگم. چون اصلا اهمیت نداره. سر جایش برمی‌گردد اما دست بشری را رها نمی‌کند. چشم‌های باریک شده و گوشه‌ی لب به دندان گرفته‌اش خبر از این می‌دهد که فکری در سرش دارد. -باشه نگو! ولی مثل یه دختر خوب به درمانت ادامه میدی. از این به بعد هم نشنوم که بگی نمی‌خوام برم دکتر. چنگی به موهایش می‌زند. -تلخ می‌شی بشری. بعضی وقتا بد تلخ می‌شی! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 چشم باز می‌کند و موهایش را از روی صورتش کنار می‌زند. امیر آرنجش را تا کرده و کف دستش را تکیه‌ی سرش گذاشته. بشری که نگاهش می‌کند لبخند می‌زند. -نخوابیدی امیر؟! -خوابم نبرد. از همان لحظه که برای چرت بعد از ظهر وارد اتاق شده بود، یک حالی داشت. مثل این‌که حرفی برای گفتن داشته باشد و نتواند بگوید. دست می‌برد و ابروهای بهم ریخته‌ی امیر را صاف می‌کند. -امیر چقدر خسته‌ای؟! با شست و سبابه پلک‌هایش را می‌فشارد ولی بشری باز هم تغییری در چشمانش نمی‌بیند. همان خسته‌ای هست که بود. -نوبت بعدیت کی بود؟ -فردا. -سختته تو بمونی من آخر هفته بیام ببرمت؟ -می‌خوای بری! آنقدر وارفته می‌گوید که امیر بین رفتن و ماندن دل دل کند. -اگه کار داری برو. -خب! سختته تو. قدری فکر می‌کند. باید با کار امیر کنار بیاید، همان‌طور که امیر کنار آمده است. همان‌طور که درکش می‌کند و گاهی هم کمکش. وقت‌هایی که سرش شلوغ می‌شود و امیر کاری می‌کند تا با فراغت بال به برنامه‌هایش برسد. حتی پیش‌بند می‌بندد و ظرف می‌شوید و آشپزی می‌کند. یادش به امیر می‌افتد وقتی پیش‌بند طرح گل آفتاب‌گردان را می‌بندد و جلوی گاز می‌ایستد و در آخر شلم شوربایی را روی کانتر می‌چیند و اسمش را شام می‌گذارد. -اگه بخوای می‌مونم. کارمم یه کاریش می‌کنم دیگه! -نه! برو. -این برو که میگی از صدتا... بشری دلش را یک دله می‌کند. -فکر من نباش. خودم از پس کارام برمیام. -نمی‌خواستم تو روال درمان تنهات بذارم. بشری دست زیر چانه‌ی مردش می‌گذارد. حالا به غیر از خستگی، غم هم کنج چشمانش لانه کرده. غمی لعنتی که نمی‌خواست دست‌بردار باشد. می‌خواست همیشه دست به سینه گوشه‌ای بنشیند و به لحظات خوششان پوزخند بزند. -برو به کارهات برس عزیزم. -بمون تا برگردم. -امیر! کشدار و معترض می‌گوید. امیر می‌خندد. مثل خودش کشدار جواب می‌دهد. -جون امیر! -چی شد؟ خرت از پل رد شد، ننه من غریبم بازیات تموم شد؟ -گفتم که اگه بخوای می‌مونم. -برو ولی اگه برگشتنت معلوم نیست، من خودم برمی‌گردم اراک. سرش را می‌خاراند. راضی نیست. -نمی‌شه مرخصی... -اسمش رو نیار. من دیگه روم نمی‌شه تقاضای مرخصی بدم. نفسش را همراه با گفتن "باشه " آزاد می‌کند. -ولی اگه شد با طاها بیا. می‌گوید و بلند می‌شود و نگاه بشری همراهش بالا می‌رود. بشری به طرفش می‌چرخد و می‌نشیند. چشم‌هایش گشاد می‌شوند وقتی امیر کوله‌ی مجردی‌اش را از کمد برمی‌دارد. -همین حالا باید بری؟! -دیگه رضایت تو رو گرفتم. معطل نکنم بهتره. -کاش حداقل بدجنس حرف نمی‌زدی! می‌خندد و بشری فکر می‌کند چقدر خوش‌خنده شده است. فکرش را به زبان می‌آورد. امیر ولی کوله‌ی پر شده‌اش را می‌بندد. -شب کجا راحتی؟ می‌خوای برو خونه بابات. -فرقی نمی‌کنه. ولی... تو که خسته‌ای بمون بعد برو. چشات سرخه! کوله به دست خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد. -اینم جهت رفع خستگی! با هم پایین می‌روند. فقط نسرین خانم خانه است. یک لحظه بشری یاد حرف‌های قبل از ناهار نسرین می‌افتد. حتما در نبود امیر دوباره حرف‌هایش را از سر می‌گیرد. هرچند از سکوتش این را برداشت می‌کرد که به گمانش عروس نازایی گیرشان آمده! سقلمه‌ای به امیر می‌زند. -صبر کن اول من رو برسون. زیر نگاه سنگین نسرین خانم با امیر بیرون می‌رود. نگاهی که واقعا رنگ عوض کرده بود و بشری انگار نمی‌توانست با این نگاه احساس راحتی داشته باشد. دلش می‌خواهد فاصله‌ی دو خانه را از این کوچه تا آن یکی، پیاده بروند. امیر هم همین را می‌گوید. از سر کوچه که وارد می‌شوند، دست بشری را می‌گیرد و محکم می‌گیرد انگشت‌های درشت امیر را. وقتی می‌دانی قرار است برای مدتی از موهبتی که برایت عزیز است دور شوی، بیشتر قدرش را می‌دانی. خورشید نشسته است. امیر نگاهی به آسمان می‌کند. -عین دختر پسرا که نامزدن، قبل شب باید بیاری تحویل خونوادش بدی. شاخه‌های یاس روی دیوار را دل خودش می‌بیند، همین‌قدر پریشان! -کاش ببوسمت امیر! امیر به حالت خنده‌داری لب می‌گزد. -دختر سیدرضا! -خب دلم می‌خوادت! -یه کار نکن پام سست بشه. دست بشری را می‌بوسد، دو بار. -جای تو هم بوسیدم. بشری شیرین نگاهش می‌کند و دلتنگ. دل امیر گرم می‌شود. -از طرف من معذرت‌خواهی و خداحافظی کن. یکی دو قدم برمی‌دارد که بشری آستیشن را می‌کشد. -مواظب خودت باش. پلک می‌زند و باز هم لبخند. -همیشه دم رفتن جوری حرف میزنی که تا برگردم مدام جلوی رومی. -بذار رفتنت رو ببینم. می‌ایستد و نگاه می‌کند، قدم به قدمی که امیر ازش دور می‌شود را. دیگه هیچ‌وقت به گذشته فکر نمی‌کنم تا خوشیامون تلخ نشن. وارد حیاط که می‌شود، برای اولین بار آرزو می‌کند جز پدر و مادرش کسی نباشد. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل
هدایت شده از  به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 دلش لک زده برای دخترانه‌هایی که در این خانه‌کلنگی از سر گذرانده. برنامه‌ی خودسازی که زیر همین سایه‌ی قدیمی شروع کرد، لوس بازی‌هایش و گاهی خراب ‌کاری‌هایش. -دلت شور امیر رو نزنه، چشم بهم بزنی میاد به امید خدا! مادرش به قدری ذوق زده است که بشری فکر می‌کند مگه چند ماهه که من رو ندیده؟! فقط دو روز! قوری را برمی‌دارد و دم‌نوش بابونه را داخل دو لیوان می‌ریزد. یکی‌اش را جلوی بشری می‌گذارد. -بخور خاتون! آروم میشی. چه خوب می‌شد اگر سماور خونه منم همیشه به راه می‌بود. راستی! چرا نسل ما مثل مادرهامون نشدیم؟! -زنگ بزنم طهورا و طاهام بیان. -نه مامان. -دلت نمی‌خواد ببینیشون؟! -یه امشب بذار تو و بابا رو سیر ببینم. در کابینت را باز می‌کند و ظرف نبات را سر جایش می‌گذارد. -تا کی می‌مونی؟ -فردا که می‌خوام برم دکتر. بعدش ببینم چی میشه. نگران می‌شود. لحن و تن صدایش تغییر می‌کند. -دکتر چی؟! -زنان زایمان. با آرامش می‌گوید، می‌خواهد که آرامش مادرش هم بهم نریزد. چشم‌های زهراسادات اما ریز می‌شود و بشری خیالش را راحت می‌کند. -آخه سه ماه گذشته و خبری نشده! -سه ماه که چیزی نیست خاتون! ظرف بلوری نبات را که تازه پر کرده است تکان تکان می‌دهد، تا نبات‌ها بهتر جا بشوند. -ولی خوب کاری می‌کنی. سنتون داره میره بالا. خب الآن بهتر شد. اگر یک وقت نسرین‌خانم حرفی به مادر بزند، حداقل مادر رو دست نمی‌خورد. لیوان بابونه‌اش را برمی‌دارد. اول مشامش را پر می‌کند از عطر بابونه‌ی دم کشیده. وقتی از خانه‌ی پدری می‌روی، دلت برای عطر دم‌نوش‌ها هم تنگ می‌شود. نه! عجیب‌تر، گاهی دلت هوای رد سیاه مورچه‌های روی دیوار را می‌کند! و این دلتنگی‌ها ربطی به خوشبخت بودن یا نبودنت ندارند. دامن شب روی آسمان پهن شده و هوا، هوای دم اذان است. زهراسادات چادر مشکی گلدارش را روی سرش صاف می‌کند. -می‌مونی یا میای؟ زهراسادات می‌پرسد و بشری فکر می‌کند دلش هوای مسجد محله‌شان را هم کرده! -میام. شانه به شانه‌ی مادرش کوچه را پشت سر می‌گذارد، سر خیابان که می‌رسند، تکبیرهای موذن‌زاده را واضح‌تر می‌شنود. دختربچه‌ای می‌شود. با یک دست گوشه‌ی چادر مادر و با دست دیگر چادر گل‌ریز صورتی‌اش را زیر گلویش گرفته است. تند تند راه می‌رود تا از قدم‌های بزرگ مادر جانماند. زهراسادات قبل از این که قامت ببندد محکم نگاهش می‌کند و این یعنی مبادا بری آن سمت پرده! رکعت دوم به نیمه می‌رسد. پا پا می‌کند، دیگر تاب ماندن ندارد. با دست کوچکش پرده را کنار می‌زند. پسری که همیشه ردیف آخر صف نماز می‌دید، باز هم هست. مسجد شلوغ است. روی انگشت‌های کوچکش می‌ایستد تا سیدرضا را پیدا کند و پیدایش می‌کند. فقط سر و گردنش را می‌بیند ولی از پشت سر هم خوب می‌شناسدش. نماز تمام می‌شود. آن پسر برگشته و با لبخند نگاهش می‌کند. -بابات رو می‌خوای؟ دختربچه با چشمش به صف اول اشاره می‌کند. -اون جلو نشسته. لبخند پسر پررنگ‌تر می‌شود، گونه‌اش را می‌گیرد و آرام می‌کشد. -چقده بامزه‌ایی! اسمت چی بود؟ فرز می‌گوید: -اول تو بگو. پسر می‌خندد. -امیر. -اسم منم بشراس. امیر! امیر! حالا یادم اومد. روزی که فهمیدم اسم سعادت، امیر هست، انگار کسی در وجودم این اسم را از دور صدا می‌زد. کفش‌هایش را جفت می‌کند و داخل طبقه‌ی مربع‌شکل سبزرنگ جاکفشی می‌گذارد‌. خاطرات بچگی تازه به یادآمده‌اش را هم پشت سر می‌گذارد و بعد از زهراسادات وارد مسجد می‌شود. ............ گوجه و خیارشورها را کنار کتلت‌های برشته می‌چیند و دیس بیضی‌شکل گل قرمزی را روی میز می‌گذارد. -مامان! شوهرت باید تا الآن بازنشسته شده باشه‌ها! سیدرضا حوله‌اش را سر جایش می‌زند و موهایش را در آینه مرتب می‌کند. -پدرصلواتی یه شب اینجایی آتیش به پا نکن. -از چی می‌ترسی سیدرضا؟ می‌ترسی زهراسادات باهات قهر کنه؟ -از تو می‌ترسم وگرنه مامانت که بلد نیست قهر رو چه جوری می‌نویسن! زهراسادات صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. -دیر نشده که. حالا یاد می‌گیرم. از این آتش مصنوعی موقت که بین پدر و مادرش انداخته، ریسه می‌رود. نه از آن ریسه‌هایی که روی اعصاب اطرافیان باشد! نه. از آن‌هایی که پدر و مادرش با لب و چشم‌های خندان به جان می‌خرند. بعد از شام، کنار پدرش لم می‌دهد. -آی بابام هی! تو سنگین شدی یا من پیر شدم؟ بشری باز هم می‌خندد. -فقط شما نگفته بودی که گفتی! زهرا سادات ماشاءالله می‌گوید و سینی پر از ذرت پوست کنده را می‌آورد. -پاشین بریم حیاط. هوا سرد شده. بلال می‌چسبه. بشری کف دست‌هایش را بهم می‌کوبد. -وای دلم یه چیزی می‌خواست. یه چیز شور خوشمزه! ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯