eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ40
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 لب پایین را به دندان گرفت. با نگاهی ریز به مصرع شعری که بشری در جواب آن همه پیام فرستاد، خیره شد. صفحه‌ی گوشی را خاموش کرد. گوشه‌ی بالایی موبایل را روی لب‌های بسته‌اش گذاشت. با خود زمزمه‌ کرد: با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی... سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم!؟ منظورت از این شعر چی بود؟ چرا مصرع دومش‌و نیاوردی؟ یعنی فقط مصرع اول‌و در نظر بگیرم؟ پس دلت سنگ نشده‌؟ لبخند پیروزمندانه‌ای زد. جای بشری خالی بود تا همه‌ی وجودش خواهان مردی شود که لبخند، جذبه‌اش را بالا می‌برد. کمی فکر کرد. این شعر از آقای فاضل نظری بود. بیت بعدی شعر به ذهنش آمد: "چیزی از عمر نمانده‌ست ولی می خواهم، خانه‌ای را که فرویخته برپا دارم". نوشت و ارسال کرد. خیلی سریع یک تیک خاکستری پایین پیام نشست. کمی صبر کرد اما آن تیک جفت نشد. پس گوشیت‌و خاموش کردی! ساعت بالای گوشی دقیقا ده شب را نشان می‌داد. لیست مخاطبانش را باز کرد. شماره سیدرضا را گرفت. -سلام باباجان! صدای قبراق پشت خط خیالش را راحت کرد که بد وقتی تماس نگرفته است. لفظ "باباجان" دلش را برای زدن حرفش قرص‌تر کرد: شما اجازه میدید به مامان بگم با بشری صحبت کنه؟ یه محرمیت بینمون باشه. _تونستی راضی‌اش کنی؟! _آره ولی هر دومون برای همون حرف زدن هم... نمی‌دونم چه جوری بگم! _به حاج‌خانم بگو باهاش حرف بزنه. نگاه کوتاهی به اتاق تاریک همسایه‌ی روبه‌رویی کرد. بلوز سرمه‌ایش را زود کشید روی آستین حلقه‌ای سفید و پایین رفت. پدر و مادرش پای تلویزیون بودند. _خسته نشدین؟ این رو صد بار نشون دادن. حاج‌سعادت نگاه از تلویزیون برنداشت: پدر سالاره. خودش را بین پدر و مادرش به زور جا داد: فکر کنم دیالوگ‌هاش رو از بر شدین. حاج‌سعادت آنقدر غرق فیلم بود که جواب امیر را نداد. امیر خنده‌ای به پدرش کرد. گوشی مادرش را برداشت با صدایی که حاج‌سعادت هم بشنود به مادرش گفت: این شماره‌ی جدید بشراست. چند رقم اول را که وارد کرد، اسم "بشری جان" از منوی مخاطبان بالا آمد. _ذخیره داریش؟ -نه پس، نشستم تو بیای شمارش‌و بهم بدی. نگاه حاج سعادت بین زن و فرزندش چرخید. خنده‌ای به امیر وارفته کرد: اون دختر زن تو نشه، دختر ما هست. نگاه نسرین خانم بدجنس شد: مگه دیوونه شده باز بیاد زن این بشه؟ امیر پا روی پای انداخت. دست به سینه نشست: اون دختر که دلش برای من میره. شماها مثلاً ننه بابای منین! سینه‌اش را با سرفه‌ای صاف کرد. -در ضمن باباش هم چند دقیقه پیش گفت که به حاج‌خانوم بگم زنگش بزنه واسه محرمیت. نسرین‌خانم گفت: پس دیوونه شده! و با حاج‌سعید ریز خندیدند. امیر با سبابه‌ به تلفن مادرش زد: به دخترت زنگ بزن و بگو. صورت نسرین خانم از خنده باز شد. حالتی که چند سال میشد برایش پیش نیامده بود. به جز روزی که دختر ایمان را بغل کرد: ولی اون که تا چند هفته نمیادش! _من که می‌تونم برم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯