به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ409
کپیحرام🚫
دست و دلش به انجام کاری نمیرفت. چهارزانو پای دفترچهاش نشست. با نوک انگشت قطرهی اشک سمجی که قصد افتادن از ناوک مژهاش را نداشت، گرفت.
از خونسردیاش همه تعجب کرده بودند. مادر، طهورا و صمیمه. ولی خودش دوست داشت. این دور بودن امیر را دوست داشت. لازم میدید، نه! واجب میدید حتی شده چند روز از امیر دور بماند.
هر چه پیامها را بالا پایین میکرد یا حرفهایی که با هم زده بودند را تحلیل میکرد، هیچ کجا بین حرفها و لابهلای پیامها چیزی نمیدید که بانیاش شیطان باشد اما ترسیده بود. از همان پیام کوتاه چند کلمهای که امیر برایش فرستاد. همان جوابی که وقتی "چشم" گفته بود، امیر به لب آورد. همان "قربون چشمات برم"!
با هر کسی که تعارف داشت، با خودش و خدایش که نداشت. از حال خوبی که وقتی با امیر حرف میزد به هر دویشان دست داده بود میترسید.
از دست خودش شکار بود، چرا وقتی پدر حرف محرمیت موقت را پیش آورد جبهه گرفتم. دوباره از خودش عصبانی بود، تو که زیر بار محرمیت نرفتی، چرا تماسش را جواب دادی؟
خودنویس را روی دفترچه رها کرد. حال آدمهای رکب خورده را داشت.
رکب خوردم. آن هم از نفسم.
تنبیه! تنبیه راهکار خوبی است برای این اشتباهم. خودم را از دیدنش محروم میکنم. حتی اگر ببینمش به روی خودم نمیآورم.
قید نوشتن را به کل زد. مثل همهی اوقاتی که درگیری فکری داشت، چانهاش روی زانوهایش و دستهایش را روی مچ پاهایش گذاشت.
اصلا همان بهتر که امیر دچار سوءتفاهم شد و گذاشت و رفت. خواست خدا بوده حتما!
صدای درونش را میشنید. بیچاره! اون سالهایی که حساسترین سالهای عمرت بود و خام و ناپخته بودی، چشمت خطا نرفت. گوشت خطا نشنید. اجازه ندادی دلت بلرزه حالا که مدتهاست از شور و التهاب نوجوانی افتادی، داری اختیارت رو از دست میدی؟! امیر یه زمانی شوهرت بوده، الان هیچ نسبتی ندارین! نشستی گل گفتی گل شنفتی. خدا ببخشدت! برو استغفار کن بیچاره!
هوای گرگ و میش دم صبح رو به روشنی میرفت. خمیازهای کشید و دستهایش را مشت کرد و از چپ و راست طوری کشید که صدای استخوان ترقوهاش را بشنود. جای مادربزرگش را خالی میدید که الآن بگوید "بزن تو سینهات. محکم دو تا بزن. نکبت نگیردت"
و بشری که زیر خنده بزند. "بریز دور خرافات رو ننهجون!"
دوباره ضمیر درونش بیدار شد.
بخند. آره بخند. چرا نخندی؟ گند زدی به همهی پروندهات. خنده هم داره!
دیگر اجازهی فکر کردن را هم به خودش نداد. صبحانهی مختصری خورد و قبل از اینکه رانندهاش برسد، پایین رفت. تا پایان ساعت کاریاش اجازه نداد فکرش به طرف امیر پر بکشد. فکر کرد کارهایش را تمام کند و بعد برود. گوشیاشرا باز کرد و نوشت " یک ساعت دیرتر منتظرم باشید" و برای رانندهاش فرستاد.
درخواست چای کرد و نشست رو به روی سیستمش و به مانیتور لپتاپ زل زد. به آنی در اتاقش باز شد، فکر کرد چایاش را آوردهاند اما صمیمه خودش را داخل اتاق انداخته بود.
ابروهایش را بالا برد و خیلی جدی گفت:
-همینجور نیا تو! قبلش در بزن.
دوباره نگاهش را به مانیتور داد. صدای صمیمه که کمی لوس میزد را نزدیکتر شنید.
-دنیای دوستیه مثلا؟
قبل از اینکه صمیمه میز را دور بزند، بشری سریع صفحهی مقابلش را بست و دست به سینه نشست. لیوان آبی پر کرد و جلویش گذاشت.
-بفرما!
-این چیه؟!
-آب.
اخم و لبهای برچیدهی صمیمه از این خبر میداد که متوجهی منظور بشری نمیشود.
-آب!؟
-دست گلت رو آب بده برو به بذار به کارهام برسم دوست من!
بعد تکیهاش را به صندلیاش داد و با بد جنسی تمام خندید. صمیمه هم خندید و اصلا متوجه نشد که بشری با زیرکی تمام اجازه نداد که صمیمه از کارهایش سر دربیاورد. در زمینه کار به هیچ کس اعتماد نداشت.
-دست گلش رو من آب دادم ولی...
دست به کمر زد و چشمهایش را تیز کرد: واسه تو که بد نشد! آقا فهمید کم خاطرخواه نداری!
"برو بابا"ی بشری را نشنیده گرفت و ادامه داد:
-عصر میای بریم بیرون؟
-خیلی سرخوشی! بگو ببینم با داداشت چه کردی؟ نه بهتره بگم چی شد داداشت زندهات گذاشت.
-هیچی تا من برسم خونه خیلی آروم شده بود. فقط حیف دسته گل شد!
بشری شانهاش را بالا انداخت.
-به من چه؟ یه کلمه میگفتی میخوام بیام تا ضرر دسته گل رو نکنی!
-بیچاره محسن از همون بار اول که تو رو دیده بود چند بار گفت. به حرفش محل ندادم وگرنه حالا تو...
بشری نگذاشت صمیمه بقیه حرفش را بزند.
-هر کی یه قسمتی داره دیگه.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯