روزهاراروزهمیگیرمولیافطارها،
میزندآتشبهدل،یادِلبتوبارها💔:)"
#شب_قدر🌿
#امام_حسین
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ401
کپیحرام🚫
بشری ناچار ایستاد. او خواسته بود به احترام خالهی مهدی که بزرگتر مجلس محسوب میشد، برود. تا او بماند. حالا با این حرف مهدی، تصمیم با خالهاش بود. مادر مهدی حتی جلو رفت و صورتش را بوسید. به خواهرش گفت:
-خواهرجان! کوتاه بیا. این حرفا رو که هیچ کدوم از ما قبول نداریم.
اما خالهی مهدی کوتاه نیامد. اینبار بهانهی خرافی را رها کرده و به بهانهی بیاحترامی چنگ زد.
-من جایی که حرمتم شکسته بشه نمیمونم.
کوتاه و پرنفرت به طهورا که هاج و واج نشسته بود نگاه کرد بعد سر تا پای مهدی را از نگاه حسرتبارش گذراند: شمام به طرفداری خواهرزنت بلند نشو. بمون! من میرم.
زن با آتش تندی که توی وجودش شعله میکشید، دست دخترش که از وضع پیش آمده زبان توی دهانش نمیچرخید را گرفت. جمعیت را پس زد و از پلهها پایین رفت. مادر مهدی پشت سرش رفت اما خواهرش لجاجت بچهگانه که نه، خصمانهای را پیش گرفته بود. وسط راهرو بدون اینکه بایستد آخرین تیرش را زد و رفت.
-برگرد بالا خواهر! عروست از دستت نره. حتما خیلی از عاطفهی من بیشتره که تو به دختر من ترجیحش دادی!
دخترش مامان کشداری گفت که با چشمغرهی مادرش توی دهانش ماسید. دوباره به خواهرش نگاه کرد.
-ولی بهتر! پسری که انقدر بی چشم و روئه که خواهر زنشو به خالهاش ترجیح میده، همون فقط به درد این خونواده میخوره.
مادر مهدی از این توهین لب گزید.تصمیم گرفت تا بیشتر از آن آبروریزی نشده، قید حضور خواهرش را بزند. برگشت بالا. با خودش گفت دختر تو و پسر من همدیگه رو نخواستن، من چه تقصیری دارم!؟
وارد اتاق عقد شد. مهدی همانطور ایستاده از بشری معذرتخواهی کرد:بفرمایین بشری خانم! جای سادات بالای مجلسه.
به پشت سر خودش و طهورا اشاره کرد.تا وقتی بشری پشت جایگاه عروس و داماد نرفت، مهدی دست برنداشت. عاقد رو به سیدرضا با صدای بلندی که قسمت خانمها هم متوجه بشوند پرسید: آسید شروع کنم؟
مهدی دفتر به دست وارد اتاق شد و دفتر را روی میز جلوی عاقد گذاشت.
سیدرضا با دیدین مهدی متوجه شد که بحث خوابیده. گفت:
-بفرمایید حاج آقا.
بالاخره سر و صداها خوابید. خواهرهای مهدی متاسف از وضع پیش آمده قند تزئین شده را دست بشری دادند تا بساید و خودشان دو حریر سبز را بالای سر مهدی و طهورا گرفتند. خطبهی عقد جاری شد. طهورا با مهریهی چهارده سکه به عقد مهدی درآمد. مهدی کنار گوشش زمزمه کرد: منو دعا کن!
طهورا مکث کرد. بعد بلهاش در اللهاکبر اذانی که از گوشی مهدی پخش میشد محو شد.
دوباره سیل صلوات راه افتاد. عطر صلوات با بوی اسفندی که بیبی دود کرده بود در هم پیچید. فضای خانهی سیدرضا در آن لحظهی ملکوتی اذان و عقد، به معنای واقعی آسمانی شد.
خواهرهای مهدی حلقهها را جلو کشیدند تا عروس و داماد دست کنند. برنامهی مرسوم ماست و عسل را اجرا کنند اما مهدی بلند شد: وقت نمازه!
دستش را به طرف طهورا دراز کرد. طهورا ایستاد. صدای اعتراض جمع مخصوصا خواهرهای مهدی بلند شد.
-داداش نماز که دیر نمیشه.
مهدی جواب خواهرش را داد: اتفاقا نماز دیر شدنیه! اون حلقهها که نمیخوان فرار کنن!
بی توجه به اعتراضها، پشت سر طهورا به طرف اتاق مشترک دخترها راه افتاد. طهورا دوتا سجاده آورد. مهدی از دستش گرفت و بازشان کرد.
_از امشب من پشت سرت نماز میخونم آقادوماد!
-طهورا!؟
-طهورا بی طهورا. هر چی ساداتخانم بگه.
خندید. نارضایتی مهدی از لب و لوچهی آویزانش پیدا بود اما چشمهایش را بست و دست روی چشمش گذاشت: چشم. ولی آخه نمازت پشت سر من خراب میشه!
-مهدی! ولی و اما و آخه نداریم. من میخوام بهت اقتدا کنم.
بعد از نماز چرخید و دست طهورا را گرفت.
-قبول باشه.
نگاهش طوری بود که طهورا طاقت نیاورد و سرش را پایین انداخت. شست مهدی زیر چانهی همسرش نشست، سرش را بالا آورد و پیشانیاش را بوسید.
-مبارک باشه.
بعد کنار گوشش زمزمه کرد.
-امیدوارم پشیمون نشی و بتونم خوشبختت کنم.
طهورا از این همه تواضع مهدی معذب بود و خجالت میکشید. برای اینکه جو را عوض کند. مشتی نمایشی به بازوی مهدی زد.
-خوشبخت میشیم با توکل به خدا!
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
22.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت پنجم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 از مصر تا قطر، از ترکیه تا اردن، از یمن تا عراق، از سوریه تا لبنان، از ایران تا فلسطین همه یک آرزو داریم، آرزویی که بهزودی عملی خواهد شد!
🔹این نماهنگ زیبا تو شبکههای اجتماعی عربی حسابی سروصدا کرده
#سنفطر_فی_القدس
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهورراتمناکنیم🖐🏾🙂:)!
🔴 این شب ۲۳ ماه رمضان که از قضا شب جمعه هست شاید همون شب جمعه ای است که صیحه آسمانی ظهور زده میشه...🙂:)
و اینهمه از بی حجابی در سطح شهرهای بزرگ گفته میشه
از قرار ضدانقلاب بر رقص در۱۳فروردین که معلوم نبود موفق بشن یا نه گفته شد
ولی از سفره۲۷۰متری افطار در پل طبیعت تهران کسی چیزی میگه؟
اینکه آقا میفرمایند دشمن در تبلیغات از ما جلوتره یعنی همین
دشمن کار کم و عدد کم خودش رو با تبلیغات چندبرابرنشون میده
ما عده کثیر وکارهای بزرگی رو که درجبهه انقلاب انجام میشه اینقدر نمیگیم که کم کم خودمونم باور میکنیم کم هستیم و کاری ازمون برنمیاد
کاش زیبایی های جبهه انقلابی رو درک ومنتشرکنیم
.
امشب بگو که ای خدا
شرمندتم شرمندتم
وا کن به روی من دَرُ
من هر چی باشم بَندَتَم
😭😭😭
الّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
#امام_زمان
#شب_قدر
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ402
کپیحرام🚫
صدای زنگ باعث شد که نازنین از جای خود نیمخیز بشود. بشری زودتر بلند شد.
-بشین قربونت برم. از تو پا سبکتر نیست اینجا؟
-حتما لیلاست.
بشری چادرش را پوشید و دستگیرهی در را پایین کشید. سلام کشیده و همزمانش با لیلا در راهرو پیچید. از بغل لیلا بیرون آمد کمی عقبتر ایستاد تا وارد بشود. همان حین لیلا را تمام قد نگاه کرد.
-چقدر عوض شدی!
بعد نگاهش روی دو پسربچهی همراه لیلا کشیده شد. خم شد و یک یکشان را بوسید.
-ماشاءالله. چه مامان شدن بهت میاد لیلا!
-بذارش بیاد تو دلم سر رفت.
با شنیدن صدای نازنین خودش را کنار کشید تا لیلا وارد شود. گونهی بچهها را نرم گرفت و کشید.
-فداتون بشم.
پسر کوچک لیلا را بغل کرد و روی پای خود نشاند.
-اسمت چی بود؟ سبحان؟
پسر بزرگ به جای برادرش جواب داد.
-من سبحانم. اون فرحان.
-عزیزم. بیا بشین کنارم ببینمت!
لیلا گازی به سیب گلاب توی دستش زد. با چشمهایی که برق میزد بشری را نگاه کرد. چشمکی به نازنین زد و رو به بشری گفت:
-تو هم کم عوض نشدی!
نگاه پرسشگر بشری را که دید، گونههایش را باد و چشمهایش را ریز کرد.
-انقدر چاق شدی که چشمات پیدا نیست.
ریز ریز خندید و نازنین بدون منظور همراهیاش کرد. قصد تمسخر دوستش را نداشت ولی اداهایی که لیلا برای رساندن منظورش از خود درمیآورد آنقدر بامزه بود که بشری هم اگر در آن لحظه متعجب نبود حتما میخندید.
-زهر انار. چاق خودتونین!
نازنین خیسی گوشهی چشمش را با انگشتش گرفت.
-لیلا که چاق نیست. منم چند وقت دیگه از حالت بوم غلتونی در میام. تو چته این هوا شدی!
دستهایش را از دو طرف طوری باز کرد که بشری براق شد سمتش.
-جمع کن دستت رو. هر کی ندونه فکر میکنه یه تن وزنمه!
لیلا برای بیشتر حرص دادن بشری گفت:
-خوب که فکر میکنم میبینم باید بگم مامان شدن که هیچ مامان بودن چقدر به تو میاد! هر کی ندونه فکر میکنه چهار تا بچه زاییدی.
بشری چشمهایش را باریک و لحنش را گزنده کرد.
-تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
نازنین اینبار از خنده ریسه رفت.
-بیش باد!
لیلا پا روی پایش انداخت. گاز دیگری به سیبش زد و طعنهوار گفت:
-تو همون عرضه داشته باشی شوهر کنی کافیه. بچه پیش کش.
بشری موهای فرحان را نوازشگونه به یک طرف مرتب کرد. قصد ادامه دادن این بحث را نداشت. حتی نگاهشان هم نمیکرد. لیلا ولی دست بردار نبود.
-از اب و هوای اراکه! خوب بهت ساخته.
نازنین گفت:
-به همین زودی؟ یه هفته نگذشتهها!
لیلا از جایش بلند شد و به طرف بشری رفت. پسرش را بغل کرد و خودش به جای او کنار بشری نشست.
-اتفاقا خیلی هم خوب شدی! تپل شدن بهت میاد.
بشری جوابی نداد و به رفتن پسرها نگاه کرد. دو برادر کوچک به طرف اسباب بازیهایی که لیلا همراهش آورده بود رفتند.
-لیلا!
-جونم.
بشری لب گزید. میترسید حرفش را به زبان بیاورد. از گوشهی چشم نگاهی به لیلا که منتظر بود حرف بشری را بشنود کرد. کمی دست دست کرد.
-ببین. برای خودت میگم. حیف دست گلاته. با این لباسا بیرون نیارشون.
-وا مگه چه ایرادی داره!
-بچههات تپل مپلن ماشاءالله. پوستشون هم عین برف! یه شلوار پاشون کن. این شرتک همه جونشون رو انداخته بیرون! هم چشم میخورن. هم خدای نکرده یه آدم مریض میبینه، زبونم لال، چطوری بگم؟
لیلا نامفهوم نگاهش میکرد. بشری مکث کوچکی کرد.
-چطور بگم آخه؟! کم نشنیدیم از کودک ربایی و کودک آزاری.
- اوه! گفتم چی میخوای بگی!
نازنین کمی سر جایش جا به جا شد.
-راست میگه. حواست باشه.
لیلا خونسرد جواب داد:
-حواسم هست.
بشری نگاهی به ساعتش کرد. خیلی دیرش شده بود. بلند شد و دوباره چادرش را پوشید. تیلههای سبز نازنین دلخور نگاهش میکرد.
-کجا به این زودی؟!
-باید برم. میخوایم بریم خونه طهورا. فردا هم باید راهی بشم.
نازنین خیلی سنگین از جایش بلند شد.
-هر چی یادم میاد تو بدو بدو داشتی!
-هوای گلات رو داشته باش. تا چند روز یه نصفه استکان آب بهشون بده تا ریشه سفت کنن.
-خدا خیرت بده. من که اصلا نمیتونستم. ساسان هم وقتی میاد انقدر خستهاس که دلم نمیاومد بهش بگم گلدونام رو درست کنه.
لیلا هم برای همراهیاش تا دم در رفت.
-شوخی من رو به دل نگیری.
-نچ.
-حالا چرا اراک؟ گرد و غبارش زیاده.
-گرد و غبارش رو هم به جون خریدارم. من برای این کار کم سختی نکشیدم. حالام با عشق دارم میرم که شروع کنم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯