به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ402
کپیحرام🚫
صدای زنگ باعث شد که نازنین از جای خود نیمخیز بشود. بشری زودتر بلند شد.
-بشین قربونت برم. از تو پا سبکتر نیست اینجا؟
-حتما لیلاست.
بشری چادرش را پوشید و دستگیرهی در را پایین کشید. سلام کشیده و همزمانش با لیلا در راهرو پیچید. از بغل لیلا بیرون آمد کمی عقبتر ایستاد تا وارد بشود. همان حین لیلا را تمام قد نگاه کرد.
-چقدر عوض شدی!
بعد نگاهش روی دو پسربچهی همراه لیلا کشیده شد. خم شد و یک یکشان را بوسید.
-ماشاءالله. چه مامان شدن بهت میاد لیلا!
-بذارش بیاد تو دلم سر رفت.
با شنیدن صدای نازنین خودش را کنار کشید تا لیلا وارد شود. گونهی بچهها را نرم گرفت و کشید.
-فداتون بشم.
پسر کوچک لیلا را بغل کرد و روی پای خود نشاند.
-اسمت چی بود؟ سبحان؟
پسر بزرگ به جای برادرش جواب داد.
-من سبحانم. اون فرحان.
-عزیزم. بیا بشین کنارم ببینمت!
لیلا گازی به سیب گلاب توی دستش زد. با چشمهایی که برق میزد بشری را نگاه کرد. چشمکی به نازنین زد و رو به بشری گفت:
-تو هم کم عوض نشدی!
نگاه پرسشگر بشری را که دید، گونههایش را باد و چشمهایش را ریز کرد.
-انقدر چاق شدی که چشمات پیدا نیست.
ریز ریز خندید و نازنین بدون منظور همراهیاش کرد. قصد تمسخر دوستش را نداشت ولی اداهایی که لیلا برای رساندن منظورش از خود درمیآورد آنقدر بامزه بود که بشری هم اگر در آن لحظه متعجب نبود حتما میخندید.
-زهر انار. چاق خودتونین!
نازنین خیسی گوشهی چشمش را با انگشتش گرفت.
-لیلا که چاق نیست. منم چند وقت دیگه از حالت بوم غلتونی در میام. تو چته این هوا شدی!
دستهایش را از دو طرف طوری باز کرد که بشری براق شد سمتش.
-جمع کن دستت رو. هر کی ندونه فکر میکنه یه تن وزنمه!
لیلا برای بیشتر حرص دادن بشری گفت:
-خوب که فکر میکنم میبینم باید بگم مامان شدن که هیچ مامان بودن چقدر به تو میاد! هر کی ندونه فکر میکنه چهار تا بچه زاییدی.
بشری چشمهایش را باریک و لحنش را گزنده کرد.
-تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
نازنین اینبار از خنده ریسه رفت.
-بیش باد!
لیلا پا روی پایش انداخت. گاز دیگری به سیبش زد و طعنهوار گفت:
-تو همون عرضه داشته باشی شوهر کنی کافیه. بچه پیش کش.
بشری موهای فرحان را نوازشگونه به یک طرف مرتب کرد. قصد ادامه دادن این بحث را نداشت. حتی نگاهشان هم نمیکرد. لیلا ولی دست بردار نبود.
-از اب و هوای اراکه! خوب بهت ساخته.
نازنین گفت:
-به همین زودی؟ یه هفته نگذشتهها!
لیلا از جایش بلند شد و به طرف بشری رفت. پسرش را بغل کرد و خودش به جای او کنار بشری نشست.
-اتفاقا خیلی هم خوب شدی! تپل شدن بهت میاد.
بشری جوابی نداد و به رفتن پسرها نگاه کرد. دو برادر کوچک به طرف اسباب بازیهایی که لیلا همراهش آورده بود رفتند.
-لیلا!
-جونم.
بشری لب گزید. میترسید حرفش را به زبان بیاورد. از گوشهی چشم نگاهی به لیلا که منتظر بود حرف بشری را بشنود کرد. کمی دست دست کرد.
-ببین. برای خودت میگم. حیف دست گلاته. با این لباسا بیرون نیارشون.
-وا مگه چه ایرادی داره!
-بچههات تپل مپلن ماشاءالله. پوستشون هم عین برف! یه شلوار پاشون کن. این شرتک همه جونشون رو انداخته بیرون! هم چشم میخورن. هم خدای نکرده یه آدم مریض میبینه، زبونم لال، چطوری بگم؟
لیلا نامفهوم نگاهش میکرد. بشری مکث کوچکی کرد.
-چطور بگم آخه؟! کم نشنیدیم از کودک ربایی و کودک آزاری.
- اوه! گفتم چی میخوای بگی!
نازنین کمی سر جایش جا به جا شد.
-راست میگه. حواست باشه.
لیلا خونسرد جواب داد:
-حواسم هست.
بشری نگاهی به ساعتش کرد. خیلی دیرش شده بود. بلند شد و دوباره چادرش را پوشید. تیلههای سبز نازنین دلخور نگاهش میکرد.
-کجا به این زودی؟!
-باید برم. میخوایم بریم خونه طهورا. فردا هم باید راهی بشم.
نازنین خیلی سنگین از جایش بلند شد.
-هر چی یادم میاد تو بدو بدو داشتی!
-هوای گلات رو داشته باش. تا چند روز یه نصفه استکان آب بهشون بده تا ریشه سفت کنن.
-خدا خیرت بده. من که اصلا نمیتونستم. ساسان هم وقتی میاد انقدر خستهاس که دلم نمیاومد بهش بگم گلدونام رو درست کنه.
لیلا هم برای همراهیاش تا دم در رفت.
-شوخی من رو به دل نگیری.
-نچ.
-حالا چرا اراک؟ گرد و غبارش زیاده.
-گرد و غبارش رو هم به جون خریدارم. من برای این کار کم سختی نکشیدم. حالام با عشق دارم میرم که شروع کنم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯