eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دختری که رو به روش می‌دید مثل فرشته‌ها بود. شیرین‌ترین بچه‌ی روی زمین. تل صورتی با گل‌های سفید روی موهاش اون رو خواستنی‌تر هم می‌کرد. اولین و تنها نوه‌ی خونواده‌ی علیان، جا داشت روی چشم و تو دل همه‌شون. مثل هر وقتی که می‌خواست بچه‌ای رو تو آغوش بگیره، زانو زد و نشست. دست‌هاش رو محکم دور ضحی حصار کرد. چشم‌هاش رو بست و شبیه‌ترین عطر به بوی تن یاسین رو به مشام کشید. جگر گوشه‌ی یاسین بود و تکه‌ای از وجود عزیز برادر؛ -چه‌طور دوری تو رو تحمل کنم؟ عزیز دل عمه! -مگه نگفتی زود برمی‌گردی! قند تو دلش آب می‌شد با دیدن چشم‌های گرد شده‌ی بامزه‌ی ضحی. پلکش رو بوسید. -چرا. ولی دلم خیلی تنگ می‌شه برات روی فاطمه رو بوسید. کنار گوشش، طوری که فقط خودش بشنوه گفت: -خاله زنک نیستما ولی تا برگردم این بچه رو از تنهایی در بیارید منتظر جواب فاطمه نشد. حتی نموند عکس‌العملش رو ببینه. قدمی به عقب برداشت تا فاطمه رد شد و با طاها دست داد. طاها چشم‌هاش رو ریز کرد و با تکون دادن سرش از فاطمه پرسید: -چی می‌گه؟ دستش رو بالا آورد که: -بعداً میگم پازلی که از قبل آماده گذاشته بود رو آورد و با طهورا مشغول بازی با ضحی شدند. هر تکه از پازل رو که ضحی سر جاش می‌ذاشت، با ذوق و شوق تشویقش می‌کردند. طوری که همه‌ی خونه پر بشه از سر و صداشون. بازی رو که تموم کرد، همون‌طور که با بقیه مشغول تعریف بود، به این هم فکر می‌کرد که از فرداشب خونواده‌اش رو نمی‌بینه. شاید برگشتنش تا چهار سال هم طول بکشد. دوره‌ی دکترا حداقل سه سال و حواکثر پنج سال زمان می‌برد. حال عجیبش تقریباً مثل شب و سحر قبل از عروسیش بود. باز داشت به گوشه گوشه‌ی خونه نگاه و مرور خاطرات می‌کرد. چرا وقتی می‌خواستم برم مشهد این حس و حال رو نداشتم؟ حتی فکر می‌کردم می‌خوام به خونه‌ی امن و پناهی برم. جایی که دلم آروم بگیره. مشهد رو آرامگاهی برای دل‌شکسته‌اش می‌دید. بعد از شام بین پدر و مادرش نشست. دلش می‌خواست بشینه و یه دل سیر همه رو نگاه کنه. صداشون رو تو گوشش ضبط کنه. سرش روی شونه‌ی مادرش بود و دستش تو دست پدرش. فقط کسی می‌تونه حالش رو درک کنه که به اندازه‌ی خود بشری عاشق پدر و مادرش باشه... احساس می‌کرد تو فضایی خالی از هر چیز قرار داره و اون فضا هر لحظه پر و پرتر می‌شه از انرژی‌های مثبتی که از پدر و مادرش جذب می‌کنه. اصلاً انگار همه‌ی قرار دنیا رو ریخته بودند تو آغوش زهراسادات و دست‌های سیدرضا. بشری داشت مثل یک ماهی کوچک تو دریای محبت اون‌ها با خیال راحت شنا می‌کرد و آرامش می‌گرفت. طاها سرش پایین بود و داشت کوک عروسک ضحی رو درست می‌کرد. برای لحظه‌ای از بالای چشم، به بشری نگاه کرد. مثل بعضی وقت‌های دیگه از دلش گذشت چه عجله‌ای بود که بشری ازدواج کرد؟ اگه مجرد مونده بود، اون سختی‌ها رو هم متحمل نمی‌شد. فردا باید می‌رفتن تهران. بشری فرداشب پرواز داشت. برای این‌که توی مسیر اذیت نشن، تصمیم گرفتند زودتر بخوابند. بشری اما خوابش نمی‌برد. نگاهی به طهورا که راحت خوابیده بود انداخت. دفترچه‌ی یادداشت چند ساله‌اش رو برداشت و رفت تو سالن جمع و جور همون طبقه‌ی بالا. لامپ کم نوری روشن بود. چراغ گوشیش رو روشن کرد. گوشیش رو کنار دیوار قرار داد و دفترچه‌اش رو جلوی نور گذاشت. از صفحه‌های اول شروع کرد به خوندن. به حالت مرور صفحه‌ها رو می‌خوند و جلو می‌رفت. اکثر خاطرات، یعنی نود و نه درصد از متن دفتر، مربوط به امیر بود. یه جاهایی لبخند به لب‌هاش می‌اومد اما بغض هم دست از سرش برنمی‌داشت. یه جاهایی هم... راحت گریه می‌کرد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 دم‌غروب، سایه‌ی درخت‌ها دراز شد و تا ته باغ رفت. خبری از مرغ گل‌باقالی و جوجه‌هایش نبود. بشری با خود گفت چرا دارم این حرفا رو گوش می‌کنم! اینا چه دردی از من دوا می‌کنه؟ صدای امیر او را از فکر درآورد: یه روز خونه‌ی شما بودم. یکی زنگ زد و گیر سه‌پیچ که کارم گیره و باید خونه‌ام‌و بفروشم. گفت پول لازمم و اگه زود برام آبش کنی، حق‌الزحمه‌ات‌و دوبرابر میدم. قرار گذاشتیم اومد دفتر. یکی‌ام همراش بود. برای کارشناسی ملک رفتیم خونه‌ا‌ش‌و ببینم. اونجا که رسیدیم فهمیدم ملکی برای فروش ندارن. تله بوده تا گیرم بندازن. گفتن: تو مدیرعامل شرکت وارداتی. گفتم: بودم. تعطیل شده. مشتی ابرویش را بالا برد: تعطیل نشده. زیرآبی شده! مدارکی جلوروم گذاشتن که دود از کله‌ام بلند شد. بشری دست از بازی با علف‌ها برداشت. گنگ به امیر نگاه کرد. امیر لبخند زد. توجه بشری را جلب کرده‌بود. نفس عمیقی کشید. بشری نگاهش را سر داد روی علف‌ها. لبخند امیر عمیق‌تر شد: شرکت بعد برگشتن حامد فعال شده‌بود. باورم نمی‌شد. حامد چندپارت تجهیزات وارد کرده بود. یه پارتش هم تجهیزات آلوده به ویروسای سخت‌افزاری بود که بعد از دو واسطه تحویل موسسه‌ی تحقیقات درمانی و پزشکی شده‌ بود. حامد خبر نداشت که لو رفته. چشم‌های بشری گرد شد. امیر نگرانی را توی چشم‌های بشری می‌خواند. دلش گرم شد از این دلواپسی. دست‌هایش را ستون بدن کرد: از اون موقع شرکت و حامد و به تبع اون من زیر رصد اطلاعاتی بودیم. قطعات‌و به قصد خرابکاری تو مراکز مهم وارد کرده‌بود. حامد رو به عنوان کارمند می‌شناختن که با وکالت از من کار می‌کرد. گاهی‌ام به عنوان نصاب تجهیزات می‌رفته. همه چیز از دم به اسم مدیرعامل از همه‌جا بی‌خبر یا به گمان اونا خبره و مرموز پشت پرده بود. امیر سعادت! پشتم خالی شد. حامد اگه جلوم بود زنده‌اش نمی‌ذاشتم. تو تازه داشتی خوب می‌شدی. دلم مرگ خودم‌و می‌خواست. به خاطر این‌که ممکن بود به اسم من این جنایات اتفاق بیفته. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری موبایل و دفترچه‌اش را برداشت. دست گذاشت روی زانو که بلند شود. امیر دلخور نگاهش کرد: کاش همین بود. چشم‌های بشری گرد شد. پانشده نشست. سوالی به صورت امیر نگاه کرد. امیر زل زده‌بود توی صورتش. بشری نگاهش را دزدید. امیر پوفی کشید: حامد بعد برگشتن، یه خونه ازم اجاره کرد. چندماهه و کوتاه‌مدت. از خونه‌های مبله‌ای که برای اجاره به توریست‌ها وکالتی به من سپرده بودن. یکی دو هفته بعدم خواست با چند تا از دفاتر در ارتباطمون تماس بگیرم و تو اصفهان و تبریز و مشهد و تهران براش واحدایی رو پیدا کنم. برای یه هفته تا یه ماه. می‌گفت برای همکارای خارجیش که هوس ایران‌گردی کردن می‌خواد. رو حساب رفاقت ازش مدرک کامل نمی‌خواستم. نه از خودش، نه از همکاراش‌. بشری دست گذاشت روی صورت. انگشت‌های باریکش نمی‌گذاشت امیر بفهمد او چه حالی دارد. خسته است یا دلش نمی‌خواهد به حرف‌های او گوش کند. ساکت شد. بشری چند نفس بلند کشید. دستش را پایین آورد. گردن کج کرد. امیر نمی‌فهمید نگاه بشری به کجا می‌رسد. لبش را دندان گرفت. بشری خسته نبود، کلافه بود. تن صدای امیر پایین آمد: اونا هم‌تیمای جاسوسی حامد بودن. من اعتماد داشتم به حامد. اشک توی چشم بشری حلقه زد اما نگذاشت بریزد. صبر کرد امیر باز حرف بزند تا بفهمد زندگی عاشقانه‌اش چطور خزان‌زده شد. امیر نگاه از بشری گرفت: تنها درخواستم از اونا این بود که می‌شه بدون آبروریزی محاکمه و اعدام کنن؟ متوجه‌ شد بشری یک‌باره به طرفش چرخید. قند آب شدن ته دلش را بی‌خیال شد. می‌خواست از آن برزخی که تویش دست و پا می‌زد دربیاید. _فکر این‌که مامان بابام قضیه رو بفهمن داغونم می‌کرد. اونا تاب نمیاوردن. مخصوصا بابا. فکر تو یه طرف بود، آبروی خونواده‌ام یه طرف. نمی‌تونستم حاشا کنم. هیچ راهی نبود. اما اونا یه پیشنهاد بهم دادن. حامد و شبکه‌اش داخل ایران کشف شده بود ولی ارتباط حامد تو خارج مبهم بود. شبکه‌ای که حامد داشت باهاشون کار می‌کرد مشخص نبود. هدف حامد از جذب دانشجوهای نخبه‌ی رشته‌های استراتژیک دقیقاً چی بود؟ بشری اخم کرد. با خود گفت نصیری! امیر ادامه داد: نخبه‌ها رو برای کدوم مرکز می‌خواستند؟ بشری لبش کش آمد. پوزخند زد: نصیری واقعا هم نخبه بود! امیر باز به بشری نگاه کرد: من و تو هم جزء کیس‌های جذب حامد بودیم. به نظرم مسخره بود که منم هدف جذب باشم! ابروهای بشری بالا رفت. لبخندش را جمع کرد. امیر گفت: درست فکر می‌کنی. هدف تو بودی. یه نابغه‌ی مقید. چیزی که اونا نمی‌تونستن تحملش کنن. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 بشری به دور و بر نگاه کرد. سکوت اطرافش، ترس توی دلش می‌انداخت. جو سنگینی که امیر راه انداخته‌بود، مثل پیچک دور بشری پیچید. داشت نفسش را بند می‌آورد. دست گرفت به درخت گردو و بلند شد. چشم‌های امیر همراهش بالا رفت. چادر نداشت. دلش نمی‌خواست امیر نگاهش کند. آستین‌ها را کشید تا زیر مچ. قدم اول را برداشت. امیر هنوز نگاهش می‌کرد: بذار تمومش کنم‌. بشری از کنار امیر رد شد. امیر دست کشید توی موها: صبر کن بشری. ایستاد. به امید نگاه نکرد. آب دهان را قورت داد: همه چی تموم شده. برق از سر امیر پرید. بشری به خانه‌ی سنگی نگاه کرد. حتما تا الآن مامان‌بزرگ برگشته. امیر به ساعتش نگاه کرد. نگاه بشری هم روی ساعت امیر رفت. برایش آشنا بود. ریزتر نگاهش کرد. خودش بود. همان ساعتی که برای تولد امیر خرید. همان شبی که امیر حاضر نشد در جشن کوچکی که بشری برایش گرفته بود همراهی‌اش کند. بشری به او اصرار کرد این شب را خراب نکن و امیر بی‌توجه به زحمات او برای تولد، خیلی بچه‌گانه کوتاه نیامد و آخرش به زمین خوردن و بیمارستان و بعد هم جدایی‌شان کشید. امیر برای چه آن ساعت را پوشیده بود؟ می‌خواست چه را ثابت کند؟ این‌که بشری برایش عزیز هست و هدیه‌اش آن‌قدر ارزش دارد که بعد از چند سال هنوز نگه‌اش داشته! خواست نگاهش را از دست امیر بگیرد که دست راست امیر نشست روی دست چپش و حلقه‌ی رینگش را در انگشت چرخاند. حلقه‌ای که یک روز در کافه‌ی همیشگی‌شان، بشری دستش کرد. نفهمید امیر از عمد آن کارها را می‌کرد، برای جلب توجه بشری یا نه واقعا حواسش نبود و نمی‌دید که بشری دارد نگاهش می‌کند. به هر حال این که امیر حلقه‌اش را پوشیده و ساعت هدیه‌ی بشری را دستش کرده، در حال حاضر دردی از بشری دوا نمی‌کرد. کمی دامنش را بالا گرفت و از بین علف‌ها رد شد. خودش را به راهروی سنگ‌فرش وسط باغچه رساند. امیر با فاصله کنارش راه افتاد. از کنار درخت‌های گیلاس به بار نشسته رد شدند و به سمت حوض قدم‌زنان رفتند. امیر باز شروع کرد: گفتن تو به کار حامد میای، پس حتماً به کار ما و کشورتم میای. می‌تونی جبران کنی، و حتی مفید هم باشی. اگه از برنامه‌های اونا مطلع باشیم و بدونیم هدفشون چیه، از صدمه دیدن چندین بشری می‌شه جلوگیری کرد، می‌شه جوونایی مثل هم‌کلاسی‌های دانشگاهیت رو از نابودی یا تبدیل شدن به یکی مثل حامد نجات داد. اون روز حفظ تو شد انگیزه. باور نمی‌کردم واقعاً مفید باشم اما اونا بهم باور داشتن. گفتم به حامد نه گفتم که حال زنم خوب نیست. یکی‌شون مدارک رو جمع کرد: حامد باز برای جذبت تلاش می‌کنه. کاری کن که حس کنه با تونسته راضیت کنه. از گوشه‌ی چشم به بشری نگاه کرد. تو هنوز سرپا نبودی. گفتم: چند هفته وقت بذارم برای خانومم. بشری لب برچید. سرتکان داد. از تاسف خوردن او، امیر نفس بلندی کشید: برای جبران اشتباهم با حامد رفتم. باید زهرم‌و به حامد می‌ریختم. طوری که فکرشم نمی‌کرد. مجبور شدم به نقش بازی کنم. رفتم. قاطی تشکیلاتشون شدم. امیر سعادت شد یه جفت گوش و چشم که از داخل راهروهای لونه‌ی شیطون به نقشه‌ها و طرح‌هاش نگاه کنه. خیلی سخت بود. دور بودن از تو، ناامیدت شدنت. سرشکستگی حاج‌سعادت، غصه‌ی مامان. بشری احساس کرد امیر وقت گفتن این حرف‌ها شانه خم می‌کند. امیر دست به سینه شد: امیدم این بود که یه روز، دوباره جلوی تو و خانواده‌ام سرم رو بلند کنم و بگم جبران کردم. فهمیدم حامد بعد رفتنم طبل رسواییم‌و گرفته دست. تازه بغض و کینه‌اش رو نسبت به خودم و خونواده ام دیدم. حامد پر از عقده بود. پر از سرخوردگی‌های بچگی‌اش. شاید هم مقصر پدرش بود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 بالای پله‌ها ایستاد و خواهر آشفته‌اش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتی‌هات غرق شده؟ بشری چادرش را جمع کرد و روی پله‌های خاک گرفته نشست: بدتر! طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم این‌جور شد؟ طاها حرفی نزد. بشری ولی حرف‌های سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر می‌کنم دیگه این زندگی مث قبل نمی‌شه؟ _مگه باید مثل قبل باشه؟ _باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر... حرفش را خورد و این‌طور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر... هیچ واژه‌ای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمی‌کرد. طاها می‌فهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست. _من نمی‌خوام این‌طور باشه داداش. _مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه. دلخور برادرش را صدا زد. طاها دست‌هایش را از هم باز کرد: مگه دروغ می‌گم؟ _پای جونش در میون بوده! طاها دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد. بشری بی‌توجه به اخم طاها گفت: پای آبروش! طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه! بشری انگشت‌هایش را می‌کشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشت‌ها برداشت. زل زد به چشم‌های طاها: اصلا نمی‌خوام این وضع باشه. این‌جوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه! طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم می‌دید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمی‌ذارم دیگه این جو باشه. راش می‌اندازم. سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که می‌خوای برگردی بهش! با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمی‌توانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پله‌ها را بالا دوید. دست به کمر سر پله‌ها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو. چشم‌های بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم! _احسنت. بمون همین‌جا آشپزی کن! بچه‌های من‌و هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره. -طاها میام بالاها! -بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونواده‌ی سعادت ببر. قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچه‌ها رفتار می‌کنی! _مگه من چمه؟! بشری با سر به بچه‌ها اشاره کرد: همبازیات منتظرن! ریز خندید و از پله‌ها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه‌ به دست راه پله‌ها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچه‌ها بود. بشری با قدم‌های بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهره‌ی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت. -آی! ول کن. رفتی باشگاه همین‌و یاد گرفتی؟ سر جایش وول می‌خورد اما بشری رهایش نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها بهشان نگاه می‌کردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه! بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفن‌و کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟ طاها از شدت خنده می‌لرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده! بشری دستش را مشت کرد و ضربه‌ای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خنده‌اش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم. -چی؟! _ول کن تا بگم. _بگو زود باش. _بابا شمارت رو داده به امیر. _ها؟! طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بشری با بهت به پدرش نگاه می‌کرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد‌. لیوان را گرفت و نشست. -بخور تا گرم‌تر نشده. چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟ نگاه پرسی‌اش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش می‌کرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا! -میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمی‌خوای چرا یه کلمه نمی‌گی؟ به او هم رک نگفتی. خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودت‌و بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که می‌خوایش دیگه چرا دست دست می‌کنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامش‌و نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه. -کارهای امیر باعث کدورت نمی‌شه؟ -طاهام باید بشه مثل اون؟ -نمی‌دونم بابا! هیچی نمی‌دونم. -تو دوستش داری‌. همون‌قدر که امیر تو رو می‌خواد. باید از این پیله‌ای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی. -سخته بابا! -برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه! بشری سینی لیوان‌ها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟ -باقی حرفا تکراریه. فقط خودمون‌و خسته می‌کنیم. سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت. -قهر نکن دیگه! _بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمی‌خوره. بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست! سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفت‌و روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بی‌ناهار نذاری. حرف‌های پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش این‌که بشری از آن دل‌دل کردن‌ها دست برداشت. روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقاب‌ها را هم آماده گذاشت. موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیام‌های جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکس‌ها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعه‌ی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیش‌تر دوستش داشت. بعد از عکس‌ها یک متن بود. "سلام! به جات زیارت کردم. امیر" لبخند زد. ساعت پیام‌ها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود. صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشین‌های عروس‌کشان زنگ می‌زد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدی‌ام باشه. بشری خودش را با قدم‌های بلند به ساختمان رساند. ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرف‌ها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف می‌زدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیره‌اش زد. گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا می‌گفت: -همین‌جا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 بشری ناچار ایستاد. او خواسته بود به احترام خاله‌ی مهدی که بزرگ‌تر مجلس محسوب می‌شد، برود. تا او بماند. حالا با این حرف مهدی، تصمیم با خاله‌اش بود. مادر مهدی حتی جلو رفت و صورتش را بوسید. به خواهرش گفت: -خواهرجان! کوتاه بیا. این حرفا رو که هیچ کدوم از ما قبول نداریم. اما خاله‌ی مهدی کوتاه نیامد. این‌بار بهانه‌ی خرافی را رها کرده و به بهانه‌ی بی‌احترامی چنگ زد. -من جایی که حرمتم شکسته بشه نمی‌مونم. کوتاه و پرنفرت به طهورا که هاج و واج نشسته بود نگاه کرد بعد سر تا پای مهدی را از نگاه حسرت‌بارش گذراند: شمام به طرفداری خواهرزنت بلند نشو. بمون! من میرم. زن با آتش تندی که توی وجودش شعله می‌کشید، دست دخترش که از وضع پیش آمده زبان توی دهانش نمی‌چرخید را گرفت. جمعیت را پس زد و از پله‌ها پایین رفت. مادر مهدی پشت سرش رفت اما خواهرش لجاجت بچه‌گانه که نه، خصمانه‌ای را پیش گرفته بود. وسط راهرو بدون این‌که بایستد آخرین تیرش را زد و رفت. -برگرد بالا خواهر! عروست از دستت نره. حتما خیلی از عاطفه‌ی من بیشتره که تو به دختر من ترجیحش دادی! دخترش مامان کشداری گفت که با چشم‌غره‌ی مادرش توی دهانش ماسید. دوباره به خواهرش نگاه کرد. -ولی بهتر! پسری که ان‌قدر بی چشم و روئه که خواهر زنش‌و به خاله‌اش ترجیح می‌ده، همون فقط به درد این خونواده می‌خوره. مادر مهدی از این توهین لب گزید.تصمیم گرفت تا بیشتر از آن آبروریزی نشده، قید حضور خواهرش را بزند. برگشت بالا. با خودش گفت دختر تو و پسر من همدیگه رو نخواستن، من چه تقصیری دارم!؟ وارد اتاق عقد شد. مهدی همان‌طور ایستاده از بشری معذرت‌خواهی کرد:بفرمایین بشری خانم! جای سادات بالای مجلسه. به پشت سر خودش و طهورا اشاره کرد.تا وقتی بشری پشت جایگاه عروس و داماد نرفت، مهدی دست برنداشت. عاقد رو به سیدرضا با صدای بلندی که قسمت خانم‌ها هم متوجه بشوند پرسید: آسید شروع کنم؟ مهدی دفتر به دست وارد اتاق شد و دفتر را روی میز جلوی عاقد گذاشت. سیدرضا با دیدین مهدی متوجه شد که بحث خوابیده. گفت: -بفرمایید حاج آقا. بالاخره سر و صداها خوابید. خواهر‌های مهدی متاسف از وضع پیش آمده قند تزئین شده را دست بشری دادند تا بساید و خودشان دو حریر سبز را بالای سر مهدی و طهورا گرفتند. خطبه‌ی عقد جاری شد. طهورا با مهریه‌ی چهارده سکه به عقد مهدی درآمد. مهدی کنار گوشش زمزمه‌ کرد: من‌و دعا کن! طهورا مکث کرد. بعد بله‌اش در الله‌اکبر اذانی که از گوشی مهدی پخش می‌شد محو شد. دوباره سیل صلوات راه افتاد. عطر صلوات با بوی اسفندی که بی‌بی دود کرده بود در هم پیچید. فضای خانه‌ی سیدرضا در آن لحظه‌ی ملکوتی اذان و عقد، به معنای واقعی آسمانی شد. خواهرهای مهدی حلقه‌ها را جلو کشیدند تا عروس و داماد دست کنند. برنامه‌ی مرسوم ماست و عسل را اجرا کنند اما مهدی بلند شد: وقت نمازه! دستش را به طرف طهورا دراز کرد. طهورا ایستاد. صدای اعتراض جمع مخصوصا خواهرهای مهدی بلند شد. -داداش نماز که دیر نمیشه. مهدی جواب خواهرش را داد: اتفاقا نماز دیر شدنیه! اون حلقه‌ها که نمی‌خوان فرار کنن! بی توجه به اعتراض‌ها، پشت سر طهورا به طرف اتاق مشترک دخترها راه افتاد. طهورا دوتا سجاده آورد. مهدی از دستش گرفت و بازشان کرد. _از امشب من پشت سرت نماز می‌خونم آقادوماد! -طهورا!؟ -طهورا بی طهورا. هر چی سادات‌خانم بگه. خندید. نارضایتی مهدی از لب و لوچه‌ی‌ آویزانش پیدا بود اما چشم‌هایش را بست و دست روی چشمش گذاشت: چشم. ولی آخه نمازت پشت سر من خراب می‌شه! -مهدی! ولی و اما و آخه نداریم. من می‌خوام بهت اقتدا کنم. بعد از نماز چرخید و دست طهورا را گرفت. -قبول باشه. نگاهش طوری بود که طهورا طاقت نیاورد و سرش را پایین انداخت. شست مهدی زیر چانه‌‌ی همسرش نشست، سرش را بالا آورد و پیشانی‌اش را بوسید. -مبارک باشه. بعد کنار گوشش زمزمه کرد. -امیدوارم پشیمون نشی و بتونم خوشبختت کنم. طهورا از این همه تواضع مهدی معذب بود و خجالت می‌کشید. برای این‌که جو را عوض کند. مشتی نمایشی به بازوی مهدی زد. -خوشبخت میشیم با توکل به خدا! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با رفتن طاها و بچه‌هایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشت‌‌های کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری می‌کوبید. ماگ نسکافه‌اش را برداشت. کنار پنجره‌ی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطه‌ی روشن شهر را می‌دید. صدای شلوغ‌کاری‌های ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچه‌‌ی کوچک فداکاری کرده و همراهی‌اش کرده بودند. پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشی‌اش را پیدا کرد. با دست چپ صفحه‌ی گوشی را لمس و همان‌طور که پیام‌هایش را چک می‌کرد، نسکافه‌اش را نوشید. چشم‌هایش داشت سنگین می‌شد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد. "سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد. "خوبی بشری". خوبم؟ من حتی نمی‌فهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا می‌کرد. چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشت‌هایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد. چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟ نشست و با همان دست‌های خیس گوشی‌‌اش را دست گرفت. اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و پیام بعد و پیام‌های بعدتر را خواند. "خوابیدی؟ هنوز ده نیست!" "چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده" با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد. "رفتی سر کارت؟ موفق باشی" "مواظب خودت باش" "نمی‌خوای تکلیفمونو روشن کنی؟" آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خنده‌ی کش آمده‌ی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود. -سلـــــــــام! خانـــــــــوم! -س...سلام. -سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمی‌دونستم منتظر تماسمی! نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمی‌زنی؟ با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بی‌قرار می‌شد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد. -چیه؟ نکنه خواب بودی؟ -می‌خوام بخوابم. -پس مزاحمت نمی‌شم. شب خوبی داشته باشی. کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمی‌رسید. -تو نماز وترت من‌و یاد کن. -چشم. امیر در دلش گفت من فدای چشم‌های پاک تو. بعد دید طاقت نمی‌آورد نگوید. لب زد. -قربون چشات برم. بشری لب گزید. امیر نمی‌دیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید. -خداحافظ. امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیام‌ها دوباره سرازیر شدند. پیام‌هایی که از فضای مجازی شعله‌های حقیقی را به قلب ساده‌ی بشری روانه می‌کرد. دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لب‌هایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد. سبابه‌ی لرزانش روی صفحه کلید لغزید. "با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی..." ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
               ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 یک شب آرام و امیر و بشرایی که تازه محرم شده بودند. زیر قبه‌ی پرنور شهدای گمنام. امیر سر جایش چرخید. بشری با کمی فاصله پشت سرش نشسته بود. دانه‌های تسبیح را از بین انگشتانش عبور می‌داد. دستش را دراز کرد و قبول باشدی گفت. بشری با جفت دست‌هایش دست امیر را گرفت. دستی که به سختی بین دو دستش جا می‌شد. امیر مچ بشری را در دست نگه داشت. خودش ایستاد و بشری را هم بلند کرد: بریم اون جلو بشینیم. به یکی از ستون‌ها تکیه دادند. امیر پرسید: دوستم داری؟ بشری از گوشه‌ی چشم به صورت امیرنگاه کرد. امیر به شهر زیر پایشان زل زده بود. او هم مثل امیر نگاهش را به چراغ‌های روشن شهر داد. امیر باز پرسید: جواب نمی‌دی؟ -چو دانی و پرسی سوالت خطاست! -جواب بده. رک بگو. -من امشب بیشتر دوست دارم شنونده باشم. امیر دست بشری را گرفت و انگشت‌هایشان را توی هم قفل کردند. با احساس شیرینی چشم‌هایش را بست: حالا نمیشه امشب نگم بذاریم برای یه وقت دیگه؟ -باید بگی. از لج‌بازی بشری خندید ولی با یادآوری گذشته خنده‌اش زود محو شد. لب پایینش را به دندان گرفت و همان‌طور که نگاهش هنوز روی شهر زیر پایش بود گفت: الآن که فکر می‌کنم می‌بینم، اون شب که ازت جدا شدم سخت‌ترینش بود. همون که سفت بغلت کردم و تو تعجب کرده بودی که چم شده و نمی‌دونستی تو دل من چه خبره. نمی‌دونستی چه آتیشی تو دلم بلند شده از این که می‌خواستم بذارمت و برم. دل کندن کار خیلی سختیه! چند دقیقه گذشت و امیر دیگر حرفی نزد. بشری که مشتاق به شنیدن بود: خب. -خب همین دیگه. -امیر! -جان! -بقیه‌اش‌و بگو. امیر انگشت‌هایش را شل و دست بشری را رها کرد. بلند شد و نگاه بشری دنبال صورت امیر بالا رفت. -بقیه‌اش گفتنی نیست. همه‌اش درد بود و تکرار درد. عذاب وجدان بود، تنهایی بود. از بالا به چشم‌های بشری نگاه کرد. لبخند تلخی زد. غم یادآوری آن روزها به جان چشم‌هایش افتاد: نخواه که بیش‌تر از این بگم. بشری ایستاد. نگاه از چشم‌هایش برنداشت: اگه اذیتی نگو. _داغونم! نچی کرد. دست گذاشت روی شانه‌ی بشری: بریم یه دور بزنیم. شام بخوریم. قدم زنان تا کنار ماشین رفتند. امیر پشت فرمان نشست. چراغ ماشین را روشن کرد. صورتش را جلو برد و پیشانی بشری را بوسید. سرش را پایین گرفت و به چشم‌های بشری نگاه کرد. بشری خودش را عقب کشید‌. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و مات به امیر نگاه کرد. با خود گفت: چرا برق سه فاز وصل می‌کنی! هنوز به خود نیامده بود که امیر بینی‌اش را فشار داد. بشری دست گذاشت روی بینی: آی! چشم‌هایش را از درد بست. خودش را عقب کشید. بینی‌اش را مالید: چی‌کار می‌کنی؟! امیر آهسته گفت: دلم برات تنگ شده بود. بشری با اخم گفت: دلت تنگ شده باید دیوونه‌بازی دربیاری؟ صورتش را سمت بیرون چرخاند. امیر خندید: خیلی دوست دارم. بشری دست زیر چانه‌ گذاشت‌. سعی می‌کرد چهره‌اش جدی باشد: گفتی می‌خوای شامم بدی. _گشنته؟ _خیلی. اگه نمی‌خوای شام بدی من‌و برسون خونه‌ام یه چیزی بخورم. امیر ماشین را روشن کرد: شکمو نبودی! به بشری نگاه کرد. وقتی دید حرفی نمی‌زند، راه افتاد: جای خاصی می‌خوای بریم برا شام؟ _جایی‌و بلد نیستم. بعد از شام، وقت برگشت امیر پرسید: مرخصی بگیر بریم قم، عقد دائم بخونیم. -فردا صحبت می‌کنم. -تلفنی نمیشه؟ -نه. صبر کن الآن کار سرم ریخته، شاید هفته‌ی دیگه بتونم. -هفته‌ی دیگه؟ مگه می‌خوای چی کار کنی؟ -کارمه دیگه. تو هم از الآن فکر کن ببین اگه نمی‌تونی با کارم کنار بیای... امیر ماشین را کنار کشید: یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ -من‌و دست ننداز. اگه نتونم با کارت کنار بیام چی؟ -همین الآن فکرات‌و بکن. من زجر کشیدم تا به این‌جا رسیدم. امیر عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری متنفر بود از این طرز نگاه اما چشم از چشم امیر برنداشت. محکم‌تر زل زد به تیله‌های سیاه وحشی روبه‌رویش. مردد پرسید: با کارم مشکلی داری؟! -معلومه که ندارم. -پس چرا آدم‌و دیوونه می‌کنی؟ امیر تو چت شده؟ -حق نداری به جدا شدن فکر کنی چه برسه به این‌که ازش حرف بزنی. به زبان نیاورد اما توی دلش گفت: کی خواست جدا شه!؟ _سمت راست برو داخل. چهره‌ی امیر هنوز اخم را به یدک می‌کشید. نیم نگاهی به بشری انداخت و حرف نزد. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 شب اول خانه‌ی حاج‌سعادت ماندند. خسته بود. دلش استراحت می‌خواست ولی لباس‌هایش را عوض کرد تا پیش نسرین‌خانم و حاج‌سعادت برود.‌ توی پله‌ها پچ‌پچ نسرین‌، گوش‌هایش را تیز کرد. کنجکاو شد. صدای دلخور امیر را شنید: مــــــامــــــان! برگشت بالا. چیزی مثل خوره مغزش را می‌خورد که از اوضاع باخبر شود. به خودش نهیب زد: همینت مونده اون دنیا از گوش آویزونت کنن! به تو چه که اونا چی میگن. مادر و پسرن... ولی دلش آرام نشد. برایش عجیب بود. با خودش کلنجار می‌رفت. چرا آروم حرف می‌زد؟ شاید در مورد من می‌گفت! می‌خواست من نشنوم! از خودش بدش آمد. ماند بالا و پایین نرفت. صدای قدم‌های امیر آمد. توی قاب در ایستاد: اینجا نشستی! تغییر صورت امیر را دید. ناراحتی‌اش داد می‌زد‌! دوباره کنجکاو شد اما سوال امیر مانعی شد برای ادامه‌ی افکارش: نمی‌خوای جایی ببرمت؟ دلش بیرون رفتن می‌خواست. جدیدا جان امیر شده پدر و مادرش. دلش نیامد این رفت و آمدهای کوتاه را خلاصه‌تر کند. لبخند کنج لبش نشست: بمونیم پیش مامان. رفت توی آشپزخانه: کاری هست کمک کنم؟ نسرین از یخچال ظرف درداری بیرون آورد: مسقطی که دوست داشتی با شیره انگور برات درست کردم. بشری در ظرف را باز کرد. لوزی‌های منظم کنار هم چیده بودند. چشم‌هایش برق زد. نه از دیدن مسقطی‌ها، از محبت‌های مادرانه‌ای که نسرین برایش خرج می‌کرد. چندتا مسقطی توی بشقاب گذاشت. از خودش خجالت می‌کشید. از افکاری که جدیدا به سراغش می‌آمد. نسرین‌خانم رفت طرف میز. نگاهی به سالن کرد. امیر را ندید. آهسته گفت: اینا رو بخور بچتون پسر شه. مخصوصا به امیر زیاد گرمی بده. بشری دهان بازمانده‌اش را بست. نسرین بی‌خبر از حال و روز بشری، ادامه داد: چند تا بسته برات اماده کردم بدم ببری ولی نمی‌تونم یعنی... دوباره به چپ و راست سالن گردن کشید: می‌ترسم بدم ببری. امیر ناراحت شه. برات لیست می‌کنم خودت بخر. -حالا چند سال دیگه به فکر این چیزا باشید. -چی میگی دختر؟ همین الآن وقتشه. همی به قابلمه‌اش زد: دو تا بچه بیار دیگه راحت بشین. خواست چیزی بگوید. کار را بهانه کند یا نبودن امیر را اما دهانش بسته شد. وقتی امیر آمد و نگاه مشکوکی به مادرش می‌کرد. نسرین‌خانم این‌بار ظرف لبو را بیرون آورد: بیا امیر بشین کنار زنت. امیر بالا سر بشری ایستاد: حتما اینم گرمه. بخوریم بچه پسر می‌شه؟! بشری خجالت کشید. نکند بحث از این جلوتر برود. نسرین‌خانم ابروهایش را چین داد: چی میگی؟ لبو خونسازه. زنا باید بخورن. بشری خجالت را کنار گذاشت: مامان! دل و جیگر که بهتره. نسرین قابلمه‌ی برنج را توی آبکش خالی کرد: اون‌و بگو شوهرت کباب کنه من بلد نیستم. بشری خندید. بین مادر و پسر نگاه چرخاند. متوجه‌ی دست و پا زدن امیر شد. ابروها را بالا فرستاد و سبابه‌اش را روی دهان گذاشت. دلیل پچ‌پچ‌ها و اعتراض امیر دستش آمد. نسرین دم‌کنی را روی قابلمه گذاشت. تیر آخر را زد: بهار وقت خوبیه. تا او موقع خودت‌و تقویت کن. انقدم کار نکن. واسه کار همیشه وقت هست. به حرف امیرم نرو که میگه زوده، خیلیم دیر شده! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ443
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زنگ در به داد بشری رسید. چند دقیقه بعد خانه پر شد از سر و صدای ایمان و زن‌ و بچه‌اش. چادری که امیر برایش آورد را پوشید. به طرف مریم رفت. نمونه‌ی کوچک‌ش را هم کنارش دید، دخترش اسرا. قاب مشکی دور صورت مادر و دختر دلش را برد. دختربچه‌ای که مشکی‌پوش ارباب شده بود! بوسیدش. با این‌که دلش ضعف می‌رفت بچلاندش اما دندان روی جگر گذاشت. کنار حاج سعادت نشست. حاجی چرخید طرف بشری: دختر سیدرضا با پسر ما چیکار می‌کنی؟ بشری با محبت به امیر نگاه کرد: پسر خوبیه... فقط... خیلی خونه نمی‌مونه! ایمان به امیر نگاه کرد: این تحفه همون بهتر که خونه نباشه. رو مخه! می‌دانست امیر کارش را دوست دارد. به قول خودش تازه فهمیده بود به درد چه کاری می‌خورد. فقط اگر صبح تا ظهر بود حرف نداشت. دلش بیشتر با امیر بودن را می‌خواست. دلش می‌خواست به قدر سال‌های دوری پیمانه‌ی دلشان را از با هم بودن پر کنند ولی شدنی نبود. عقربه‌ها خودشان را جلو کشیدند. نزدیک غروب شد. نسرین‌خانم کندر و اسفند دود کرد. دور سر شوهر و پسرهایش چرخاند. بعد هم عروس و نوه‌ها. دسته‌جمعی برای مراسم شب عاشورا آماده شدند ولی امیر و بشری جدا از بقیه رفتند. آن هم به خاطر هیئتی که بشری سال‌ها از آن دور مانده بود. بشری دلش می‌خواست دست ببرد و شال مشکی امیر را مرتب کند. آن‌طور که خودش دوست دارد ولی خیابان شلوغ بود و پیاده‌رو پر رفت و آمد. -امیر! شالت رو مرتب کن. شال را باز کرد. دوباره دور گردن پیچید. تا کارش تمام شود بشری تناسب بین مو و محاسن و شال و پیراهن امیر را نگاه می‌کرد. به چشم‌های امیر زل زد. امیر لبخند زد: جلو حسینیه جای دید زدن نیس دختر خانم! بشری ریز خندید: لعنتی جذّاب. ولی امیر خنده‌اش را خورد: تو دنیا دو تا زن از من تعریف کردن. یکی تویی که عشق چشمت‌و کور کرده، یکی هم... نگاه بشری باریک شد. امیر هم مثل او چشمانش را ریز کرد: مامانم! که اونم حکایت سوسکه‌اس که قربون دست و پای بلوری بچه‌اش میرف. بشری پوفی کرد. امیر خندید. خنده‌اش با بلند شدن صدای قرآن از بلندگو‌های حسینیه محو شد. آیات آخر سوره‌ی فجر را می‌خواند. دل بشری ریش شد. این حسی بود که وقتی محرم این سوره را می‌خواند یا می‌شنید به او دست می‌داد. امیر کنار گوش بشری گفت: التماس دعا خانم‌گل! _چشم عزیزم. رفتن امیر را به تماشا ایستاد. همراه قاری زمزمه کرد: یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی. بعد از مراسم هنوز میل گریه داشت. گوشه‌ی حسینیه زانو بغل گرفت. تک و توک اشک‌هایش نرم‌نرم پایین می‌آمد. دلش نمی‌خواست برود. کاش می‌تونستم شب‌و همین جا صبح کنم. حوصله‌ی جمع‌و ندارم. امیر زنگ زد: مگه دلت نمی‌خواد بریم؟ -نه! -پاشو بیا عزیز. بلند شد و دلش را جا گذاشت. چه گناهی کردم که چند ساله از این مراسما محرومم کردین! چیکار کنم که بازم بیام تو همین جو؟ دلم روضه‌ی هفتگی می‌خواد. چطور زنده موندم این چند سال! امیر را داخل ماشین دید. سرش را روی فرمان بود. بشری فکر کرد هر دویشان به یک حال دچارند: سلام. سرش را بلند کرد. چشم‌هایش سرخ‌ بودند. بشری لبخند زد. اینم یه نعمته که همسرت گریه کن حسین باشه. خدایا شکرت! صدای خش‌دار امیر دیوانه‌ترش می‌کرد: اون سالایی که هیئت نمی‌اومدم، زنده نبودم فقط نفس می‌کشیدم! وارد بلوار شدند. عده‌ای را دید که انگار توی این دنیا نبودند. فارغ از قیل و قال عالم، به احوال همیشگی‌شان مشغول بودند. همان رفتن‌ها، آمدن‌ها، عجله برای رسیدن به تاکسی و اتوبوس و خریدها. نه این‌که همین خیابان کناری، روضه برپا بوده. حسینه‌ای بوده که بال ملائک فرشش کرده‌اند. نه انگار! -می‌خوای بریم گلزار؟ می‌خوام؟ دلم لک زده! اصلا امشب هر جا بریم به جز خونه. امیر! دلم داره می‌ترکه تو سینه. غمی رو دلمه که حس می‌کنم الان قلبم وایسه. -بشری! بریم گلزار؟ -نه امیر. مامانت منتظره. زحمت شام کشیده. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ43
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 باز هم نفسی و دوباره شرحه‌هایی که دل خودش و امیر را هوایی‌تر می‌کند. -تو میگی دیوونه‌ام! آره وگرنه با دیدن اون اخمت نباید دلم برات می‌لرزید. اون حماقت محض بود! اگه یه روز دخترم همچین کاری کنه پشت دستش رو داغ می‌کنم و میگم این غلطا به تو نیومده! ابروی امیر بالا می‌رود و آرام می‌خندد. لرزش قفسه‌ی سینه‌اش را متوجه می‌شود، می‌داند امیرش می‌خندد ولی دنباله‌ی حرفا‌هایش را می‌گیرد. -نمی‌تونستم فکرت رو پس بزنم. هر چی سعی می‌کردم، می‌شد کاه و به دست باد می‌رفت. می‌شد کف و روی موجای دریا گم می‌شد. دلش می‌خواهد بگوید بشری بس کن. با این حرف‌ها، با این ابراز احساساتت من باید پلک‌هام رو ببندم و روی ابرها پرواز کنم ولی الآن پشت فرمون تو این خیابان شلوغ مجبورم خودم رو کنترل کنم. محکومم به شنیدن و دم نزدن. صدای آرام بشری نمی‌گذارد که امیر به چاه افکارش سقوط کند. -کارم رسید به جایی که با خودم قرار گذاشتم که اگه بهت نرسیدم، تا وقتی که فراموشت نکردم با کسی ازدواج نکنم و یه حسی بهم می‌گفت که هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموشت کنم. امیر سرعتش را کمتر می‌کند و بشری بقیه‌ی حرفش را می‌خورد. وارد کوچه می‌شوند و بشری با دیدن ماشین‌ها متوجه می‌شود که خواهر و برادرش هم هستند. -می‌خوام حرفات رو بشنوم ولی قول دادیم واسه شام بیایم. -دیر نمیشه. حالا که سر دلم باز شده، همه‌ی حرفام رو بهت می‌گم. زنگ را می‌زنند و خیلی زود صدای طاها را می‌شنوند . -بیا تو جوجه. می‌خندند. شانه به شانه‌ی هم وارد حیاط می‌شوند و حال خوبی به بشری دست می‌دهد. این خانه زمانی برایش مامن بوده و هنوز هم هست. خانه‌ای که همیشه وقتی می‌خواست پا در آن بگذارد، پدر و مادرش با مهربانی پذیرایش می‌شد. هنوز هم آن مهربانی‌ها تکرار می‌شد، وقتی زهراسادات را جلوی ساختمان می‌بیند و سیدرضا که با کمی تاخیر پشت سرش ظاهر می‌شود. دست پدر و مادرش را می‌بوسد و در جواب "چرا انقدر دیر" مادرش لبخند می‌زند و نمی‌گوید دامادت داشت دخترت را آرام می‌کرد و دخترت داشت رازهای دلش را روی داریه می‌ریخت. طاها محمد را بغل زده و کنار ضحی نشسته. نگاهش روی صفحه‌ی تبلت ضحاست و با سر دارد حرف‌های دخترش را تایید می‌کند. فاطمه بالای سرشان ظاهر می‌شود و یادآوری می‌کند که: -وقتت تموم شده. تبلت رو بذار کنار. ضحا با خواهش مادرش را نگاه می‌کند ولی حرف فاطمه همان است. طاها دخترش را می‌بوسد. -خاموش کن باباجون! بذار برای فردا. ضحا ناراحت دکمه‌ی تبلت را می‌زند و در کیفش می‌گذارد. طهورا کنارش می‌نشیند و حواس بشری را از ضحا پرت می‌کند. -دکتر بودی؟ -آره برام عکس رنگی نوشته. -به همین زودی!؟ خونسرد می‌گوید: -لازمه دیگه. -الکی خودت رو تو دردسر انداختی. باید یه سال صبر می‌کردی. حامله می‌شدی. -می‌خوم اگه مشکلی باشه همین الآن حل بشه. طهورا ناباور نگاهش می‌کند. -عکس رو برای زنایی که نازا باشن می‌نویسن! اصلا پاشو بریم بالا ببینم چی داری تو اون پوشه که چپوندی ته کیفت؟ نمی‌خواهد این راز برملا بشود. می‌خواهد آن اتفاق برای همیشه بین خودش و امیر بماند. می‌خواست قهرمان باشد. زنی قهرمان با کوله‌ای پر از خاطرات خوش و ناخوش که فقط روی دوش خودش بکشد. یه معامله هست بین من و خدا، اگه می‌خواستم بگم که وقتی امیر رفت و من فکر کردم برای همیشه ازم بریده لو می‌دادم. حالا که امیر شده همونی که دلم می‌خواد، چیزی بگم؟! محاله؛ -پاشو دیگه! -بشین آبجی. نمی‌خوام یه وقت بقیه بدونن میرم دکتر. مثل بشری مراعات می‌کند که صدایش را کسی نشنود. -تو یه چیزیت هست؟ و مشکوک نگاهش می‌کند: -نکنه به همون تیری که از امیر خوردی مربوطه؟! مربوط نیست ولی بند دلش پاره می‌شود. به روی خودش نمی‌آورد. فکر طهورا را از این‌که سمت امیر رفته پرت می‌کند. -نه! تازه برای امیر هم آزمایش نوشته. -اینو که باید اول می‌گفت حالا یادش اومده؟! -دفعه‌های قبل گفت ولی امیر هنوز نرفته. با آمدن ضحی، طهورا دست از سرش برمی‌دارد. ضحا را به طرف خودش می‌کشد و نزدیک خوش می‌نشاند. -ها! تبلتت رو گرفتن یادت افتاد عمه داری؟ لبخند خجولی می‌زند ولی بشری دست دور شانه‌اش می‌اندازد و گونه‌اش را می‌بوسد. -یه روز یه ضحا بود و یه عمه بشراش. فاطمه به جمعشان اضافه می‌شود. -چی میگین شما. غیبت منو می‌کنید؟ -آره. بشری دل پری ازت داره. سعی می‌کند قیافه‌اش خیلی جدی باشد اما حنایش پیش فاطمه رنگی ندارد. فاطمه به بشری اشاره می‌کند و می‌گوید: -این که جونش برای من میره. اگه تو حرف بذاری تو دهنش! -هم برای تو هم! ای صد تا جونم داشته باشه مال امیرشه. بشری بلند می‌شود. می‌خواهد به مادرش کمک کند. نگاهش می‌رود برای امیر و لب جفتشان به خنده شکوفا می‌شود. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل