💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ379
کپیحرام🚫
بشری به دور و بر نگاه کرد. سکوت اطرافش، ترس توی دلش میانداخت. جو سنگینی که امیر راه انداختهبود، مثل پیچک دور بشری پیچید. داشت نفسش را بند میآورد.
دست گرفت به درخت گردو و بلند شد. چشمهای امیر همراهش بالا رفت.
چادر نداشت. دلش نمیخواست امیر نگاهش کند. آستینها را کشید تا زیر مچ. قدم اول را برداشت.
امیر هنوز نگاهش میکرد: بذار تمومش کنم.
بشری از کنار امیر رد شد. امیر دست کشید توی موها: صبر کن بشری.
ایستاد. به امید نگاه نکرد. آب دهان را قورت داد: همه چی تموم شده.
برق از سر امیر پرید. بشری به خانهی سنگی نگاه کرد. حتما تا الآن مامانبزرگ برگشته.
امیر به ساعتش نگاه کرد. نگاه بشری هم روی ساعت امیر رفت. برایش آشنا بود. ریزتر نگاهش کرد. خودش بود. همان ساعتی که برای تولد امیر خرید. همان شبی که امیر حاضر نشد در جشن کوچکی که بشری برایش گرفته بود همراهیاش کند.
بشری به او اصرار کرد این شب را خراب نکن و امیر بیتوجه به زحمات او برای تولد، خیلی بچهگانه کوتاه نیامد و آخرش به زمین خوردن و بیمارستان و بعد هم جداییشان کشید.
امیر برای چه آن ساعت را پوشیده بود؟
میخواست چه را ثابت کند؟
اینکه بشری برایش عزیز هست و هدیهاش آنقدر ارزش دارد که بعد از چند سال هنوز نگهاش داشته!
خواست نگاهش را از دست امیر بگیرد که دست راست امیر نشست روی دست چپش و حلقهی رینگش را در انگشت چرخاند. حلقهای که یک روز در کافهی همیشگیشان، بشری دستش کرد.
نفهمید امیر از عمد آن کارها را میکرد، برای جلب توجه بشری یا نه واقعا حواسش نبود و نمیدید که بشری دارد نگاهش میکند.
به هر حال این که امیر حلقهاش را پوشیده و ساعت هدیهی بشری را دستش کرده، در حال حاضر دردی از بشری دوا نمیکرد.
کمی دامنش را بالا گرفت و از بین علفها رد شد. خودش را به راهروی سنگفرش وسط باغچه رساند. امیر با فاصله کنارش راه افتاد.
از کنار درختهای گیلاس به بار نشسته رد شدند و به سمت حوض قدمزنان رفتند.
امیر باز شروع کرد: گفتن تو به کار حامد میای، پس حتماً به کار ما و کشورتم میای. میتونی جبران کنی، و حتی مفید هم باشی. اگه از برنامههای اونا مطلع باشیم و بدونیم هدفشون چیه، از صدمه دیدن چندین بشری میشه جلوگیری کرد، میشه جوونایی مثل همکلاسیهای دانشگاهیت رو از نابودی یا تبدیل شدن به یکی مثل حامد نجات داد.
اون روز حفظ تو شد انگیزه. باور نمیکردم واقعاً مفید باشم اما اونا بهم باور داشتن. گفتم به حامد نه گفتم که حال زنم خوب نیست.
یکیشون مدارک رو جمع کرد: حامد باز برای جذبت تلاش میکنه. کاری کن که حس کنه با تونسته راضیت کنه.
از گوشهی چشم به بشری نگاه کرد. تو هنوز سرپا نبودی. گفتم: چند هفته وقت بذارم برای خانومم.
بشری لب برچید. سرتکان داد. از تاسف خوردن او، امیر نفس بلندی کشید: برای جبران اشتباهم با حامد رفتم. باید زهرمو به حامد میریختم. طوری که فکرشم نمیکرد. مجبور شدم به نقش بازی کنم. رفتم. قاطی تشکیلاتشون شدم. امیر سعادت شد یه جفت گوش و چشم که از داخل راهروهای لونهی شیطون به نقشهها و طرحهاش نگاه کنه. خیلی سخت بود. دور بودن از تو، ناامیدت شدنت. سرشکستگی حاجسعادت، غصهی مامان.
بشری احساس کرد امیر وقت گفتن این حرفها شانه خم میکند.
امیر دست به سینه شد: امیدم این بود که یه روز، دوباره جلوی تو و خانوادهام سرم رو بلند کنم و بگم جبران کردم.
فهمیدم حامد بعد رفتنم طبل رسواییمو گرفته دست. تازه بغض و کینهاش رو نسبت به خودم و خونواده ام دیدم. حامد پر از عقده بود. پر از سرخوردگیهای بچگیاش. شاید هم مقصر پدرش بود.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯