eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با رفتن طاها و بچه‌هایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشت‌‌های کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری می‌کوبید. ماگ نسکافه‌اش را برداشت. کنار پنجره‌ی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطه‌ی روشن شهر را می‌دید. صدای شلوغ‌کاری‌های ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچه‌‌ی کوچک فداکاری کرده و همراهی‌اش کرده بودند. پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشی‌اش را پیدا کرد. با دست چپ صفحه‌ی گوشی را لمس و همان‌طور که پیام‌هایش را چک می‌کرد، نسکافه‌اش را نوشید. چشم‌هایش داشت سنگین می‌شد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد. "سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد. "خوبی بشری". خوبم؟ من حتی نمی‌فهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا می‌کرد. چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشت‌هایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد. چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟ نشست و با همان دست‌های خیس گوشی‌‌اش را دست گرفت. اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و پیام بعد و پیام‌های بعدتر را خواند. "خوابیدی؟ هنوز ده نیست!" "چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده" با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد. "رفتی سر کارت؟ موفق باشی" "مواظب خودت باش" "نمی‌خوای تکلیفمونو روشن کنی؟" آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خنده‌ی کش آمده‌ی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود. -سلـــــــــام! خانـــــــــوم! -س...سلام. -سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمی‌دونستم منتظر تماسمی! نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمی‌زنی؟ با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بی‌قرار می‌شد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد. -چیه؟ نکنه خواب بودی؟ -می‌خوام بخوابم. -پس مزاحمت نمی‌شم. شب خوبی داشته باشی. کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمی‌رسید. -تو نماز وترت من‌و یاد کن. -چشم. امیر در دلش گفت من فدای چشم‌های پاک تو. بعد دید طاقت نمی‌آورد نگوید. لب زد. -قربون چشات برم. بشری لب گزید. امیر نمی‌دیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید. -خداحافظ. امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیام‌ها دوباره سرازیر شدند. پیام‌هایی که از فضای مجازی شعله‌های حقیقی را به قلب ساده‌ی بشری روانه می‌کرد. دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لب‌هایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد. سبابه‌ی لرزانش روی صفحه کلید لغزید. "با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی..." ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯