eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 بالای پله‌ها ایستاد و خواهر آشفته‌اش را نگاه کرد: خبر آوردن کشتی‌هات غرق شده؟ بشری چادرش را جمع کرد و روی پله‌های خاک گرفته نشست: بدتر! طاها هم به تبع بشری چند پله پایین رفت و کنارش نشست. بشری انگار منتظر بود خلوتی با برادرش پیدا کند: چرا زندگیم این‌جور شد؟ طاها حرفی نزد. بشری ولی حرف‌های سر دلش تازه راه باز کرده بودند: چرا همه چیم انقدر تو هم پیچیده که فکر می‌کنم دیگه این زندگی مث قبل نمی‌شه؟ _مگه باید مثل قبل باشه؟ _باید بهتر باشه. اما نه من، نه امیر... حرفش را خورد و این‌طور شروع کرد: انگار با هم رودروایسی داریم. منم نه ولی امیر... هیچ واژه‌ای برای بیان حس و حال امیر پیدا نمی‌کرد. طاها می‌فهمیدش که خودش به کمکش آمد: خود کرده را تدبیر نیست. _من نمی‌خوام این‌طور باشه داداش. _مگه تو باید بخوای ؟ بد خبطی کرده. حالام رو نداره سر بالا کنه. دلخور برادرش را صدا زد. طاها دست‌هایش را از هم باز کرد: مگه دروغ می‌گم؟ _پای جونش در میون بوده! طاها دست به سینه با اخم نگاهش می‌کرد. بشری بی‌توجه به اخم طاها گفت: پای آبروش! طاها یک ابرویش را بالا برد. گردن کج کرد: اینا توجیه نمیشه! بشری انگشت‌هایش را می‌کشید. عاجز بود از حرف زدن. خودش هم نمی‌دانست چه باید بگوید. سردرگم شده بود. دست از سر انگشت‌ها برداشت. زل زد به چشم‌های طاها: اصلا نمی‌خوام این وضع باشه. این‌جوری هم امیر داغونه هم من. بقیه هم ما رو ببینن حالشون گرفته میشه! طاها حرفی نزد. نگفت که اگر امیر آن حال را پیدا کرد به خاطر حرفی بود که من زده بودم. چون لازم می‌دید با حرف هم که شده باید امیر را گوشمالی بدهد. ولی برای آرامش دل خواهرش گفت: نمی‌ذارم دیگه این جو باشه. راش می‌اندازم. سرش را جلو برد و محکم به پیشانی بشری زد: خیلی پوست کلفتی که می‌خوای برگردی بهش! با دو دست کتف خواهرش را گرفت. بشری نمی‌توانست تکان بخورد. طاها بلند شد و با خنده پله‌ها را بالا دوید. دست به کمر سر پله‌ها ایستاد: مگه قحطی شوهر اومده؟! ول کن بره امیرو. چشم‌های بشری به خون نشست. از لفظ پوست کلفتی که طاها برایش به کار برد. مثل او دست به کمر ایستاد: من دیگه شوهر بکن نیستم. گفته باشم! _احسنت. بمون همین‌جا آشپزی کن! بچه‌های من‌و هم بگیر. من با فاطمه برم مسافرت. ثواب داره. -طاها میام بالاها! -بیا. جیغ و ویغ کن و بیا. آبروی خودت جلوی خونواده‌ی سعادت ببر. قدم از قدم برنداشت. لبش را کج کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد: فاطمه به چیه تو دل خوش کرده! رفتی اون بالا عینهو بچه‌ها رفتار می‌کنی! _مگه من چمه؟! بشری با سر به بچه‌ها اشاره کرد: همبازیات منتظرن! ریز خندید و از پله‌ها سرازیر شد. چند لحظه بعد دبه‌ به دست راه پله‌ها را گرفت و به حیاط رفت. طاها مشغول بازی با بچه‌ها بود. بشری با قدم‌های بلند خودش را به طاها رساند. طاها با دیدن چهره‌ی برزخ او، حساب کار دستش آمد. خواست فرار کند که بشری بلوزش را کشید و نیشگون محکمی از پهلویش گرفت. -آی! ول کن. رفتی باشگاه همین‌و یاد گرفتی؟ سر جایش وول می‌خورد اما بشری رهایش نمی‌کرد. همه‌ی بچه‌ها بهشان نگاه می‌کردند. ضحی رفت جلو: نکن عمه! بشری با بدنجسی خندید. دستش را شل کرد و بلوز طاها را گرفت. بغل گوش طاها گفت: آیفن‌و کجکی میذاری؟! ها؟ تا من نتونم زنگ بزنم و بپرسم کی اومده؟ طاها از شدت خنده می‌لرزید. سرش را تکان داد: آره. کج میذارم تا تو نتونی زنگ بزنی و فضولی کنی که کی اومده! بشری دستش را مشت کرد و ضربه‌ای به او زد و دوباره گرفتش. طاها خنده‌اش را به زور نگه داشت: ول کن یه خبر مهم دارم. -چی؟! _ول کن تا بگم. _بگو زود باش. _بابا شمارت رو داده به امیر. _ها؟! طاها چرخی زد و خودش را از دست بشری آزاد کرد:گفتم دیگه. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯