eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظهور‌را‌تمنا‌کنیم🖐🏾🙂:)! 🔴 این شب ۲۳ ماه رمضان که از قضا شب جمعه هست شاید همون شب جمعه ای است که صیحه آسمانی ظهور زده میشه...🙂:)
و اینهمه از بی حجابی در سطح شهرهای بزرگ گفته میشه از قرار ضدانقلاب بر رقص در۱۳فروردین که معلوم نبود موفق بشن یا نه گفته شد ولی از سفره۲۷۰متری افطار در پل طبیعت تهران کسی چیزی میگه؟ اینکه آقا میفرمایند دشمن در تبلیغات از ما جلوتره یعنی همین دشمن کار کم و عدد کم خودش رو با تبلیغات چندبرابرنشون میده ما عده کثیر وکارهای بزرگی رو که درجبهه انقلاب انجام میشه اینقدر نمیگیم که کم کم خودمونم باور میکنیم کم هستیم و کاری ازمون برنمیاد کاش زیبایی های جبهه انقلابی رو درک ومنتشرکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. امشب بگو که ای خدا شرمندتم شرمندتم وا کن به روی من دَرُ من هر چی باشم بَندَتَم 😭😭😭 الّلهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 صدای زنگ باعث شد که نازنین از جای خود نیم‌خیز بشود. بشری زودتر بلند شد. -بشین قربونت برم. از تو پا سبک‌تر نیست این‌جا؟ -حتما لیلاست. بشری چادرش را پوشید و دستگیره‌ی در را پایین کشید. سلام کشیده و همزمانش با لیلا در راهرو پیچید. از بغل لیلا بیرون آمد کمی عقب‌تر ایستاد تا وارد بشود. همان حین لیلا را تمام قد نگاه کرد. -چقدر عوض شدی! بعد نگاهش روی دو پسر‌بچه‌ی همراه لیلا کشیده شد. خم شد و یک یکشان را بوسید. -ماشاءالله. چه مامان شدن بهت میاد لیلا! -بذارش بیاد تو دلم سر رفت. با شنیدن صدای نازنین خودش را کنار کشید تا لیلا وارد شود. گونه‌ی بچه‌ها را نرم گرفت و کشید. -فداتون بشم. پسر کوچک لیلا را بغل کرد و روی پای خود نشاند. -اسمت چی بود؟ سبحان؟ پسر بزرگ به جای برادرش جواب داد. -من سبحانم. اون فرحان. -عزیزم. بیا بشین کنارم ببینمت! لیلا گازی به سیب گلاب توی دستش زد. با چشم‌هایی که برق می‌زد بشری را نگاه کرد. چشمکی به نازنین زد و رو به بشری گفت: -تو هم کم عوض نشدی! نگاه پرسش‌گر بشری را که دید، گونه‌هایش را باد و چشم‌هایش را ریز کرد. -انقدر چاق شدی که چشمات پیدا نیست. ریز ریز خندید و نازنین بدون منظور همراهی‌اش کرد. قصد تمسخر دوستش را نداشت ولی اداهایی که لیلا برای رساندن منظورش از خود درمی‌آورد آنقدر بامزه بود که بشری هم اگر در آن لحظه متعجب نبود حتما می‌خندید. -زهر انار. چاق خودتونین! نازنین خیسی گوشه‌ی چشمش را با انگشتش گرفت. -لیلا که چاق نیست. منم چند وقت دیگه از حالت بوم غلتونی در میام. تو چته این هوا شدی! دست‌هایش را از دو طرف طوری باز کرد که بشری براق شد سمتش. -جمع کن دستت رو. هر کی ندونه فکر می‌کنه یه تن وزنمه! لیلا برای بیشتر حرص دادن بشری گفت: -خوب که فکر می‌کنم می‌بینم باید بگم مامان شدن که هیچ مامان بودن چقدر به تو میاد! هر کی ندونه فکر میکنه چهار تا بچه زاییدی. بشری چشم‌هایش را باریک و لحنش را گزنده کرد. -تا کور شود هر آنکه نتواند دید. نازنین این‌بار از خنده ریسه رفت. -بیش باد! لیلا پا روی پایش انداخت. گاز دیگری به سیبش زد و طعنه‌وار گفت: -تو همون عرضه داشته باشی شوهر کنی کافیه. بچه پیش کش. بشری موهای فرحان را نوازش‌گونه به یک طرف مرتب کرد. قصد ادامه دادن این بحث را نداشت. حتی نگاهشان هم نمی‌کرد. لیلا ولی دست بردار نبود. -از اب و هوای اراکه! خوب بهت ساخته. نازنین گفت: -به همین زودی؟ یه هفته نگذشته‌ها! لیلا از جایش بلند شد و به طرف بشری رفت. پسرش را بغل کرد و خودش به جای او کنار بشری نشست. -اتفاقا خیلی هم خوب شدی! تپل شدن بهت میاد‌. بشری جوابی نداد و به رفتن پسرها نگاه کرد. دو برادر کوچک به طرف اسباب بازی‌هایی که لیلا همراهش آورده بود رفتند. -لیلا! -جونم. بشری لب گزید. می‌ترسید حرفش را به زبان بیاورد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به لیلا که منتظر بود حرف بشری را بشنود کرد. کمی دست دست کرد. -ببین. برای خودت می‌گم. حیف دست گلاته. با این لباسا بیرون نیارشون. -وا مگه چه ایرادی داره! -بچه‌هات تپل مپلن ماشاءالله. پوستشون هم عین برف! یه شلوار پاشون کن. این شرتک همه جونشون رو انداخته بیرون‌! هم چشم می‌خورن. هم خدای نکرده یه آدم مریض می‌بینه، زبونم لال، چطوری بگم؟ لیلا نامفهوم نگاهش می‌کرد. بشری مکث کوچکی کرد. -چطور بگم آخه؟! کم نشنیدیم از کودک ربایی و کودک آزاری. - اوه! گفتم چی می‌خوای بگی! نازنین کمی سر جایش جا به جا شد. -راست میگه. حواست باشه. لیلا خونسرد جواب داد: -حواسم هست. بشری نگاهی به ساعتش کرد. خیلی دیرش شده بود. بلند شد و دوباره چادرش را پوشید. تیله‌های سبز نازنین دلخور نگاهش می‌کرد. -کجا به این زودی؟! -باید برم. می‌خوایم بریم خونه طهورا. فردا هم باید راهی بشم. نازنین خیلی سنگین از جایش بلند شد. -هر چی یادم میاد تو بدو بدو داشتی! -هوای گلات رو داشته باش. تا چند روز یه نصفه استکان آب بهشون بده تا ریشه سفت کنن. -خدا خیرت بده. من که اصلا نمی‌تونستم. ساسان هم وقتی میاد انقدر خسته‌اس که دلم نمی‌اومد بهش بگم گلدونام رو درست کنه. لیلا هم برای همراهی‌اش تا دم در رفت. -شوخی من رو به دل نگیری. -نچ. -حالا چرا اراک؟ گرد و غبارش زیاده. -گرد و غبارش رو هم به جون خریدارم. من برای این کار کم سختی نکشیدم. حالام با عشق دارم میرم که شروع کنم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
! (ذخیره کنید هروقت دلتون گرفت ببینید ...) چند تا دهه هشتادی داریم🙂♥️
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 با رفتن طاها و بچه‌هایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشت‌‌های کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری می‌کوبید. ماگ نسکافه‌اش را برداشت. کنار پنجره‌ی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطه‌ی روشن شهر را می‌دید. صدای شلوغ‌کاری‌های ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچه‌‌ی کوچک فداکاری کرده و همراهی‌اش کرده بودند. پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشی‌اش را پیدا کرد. با دست چپ صفحه‌ی گوشی را لمس و همان‌طور که پیام‌هایش را چک می‌کرد، نسکافه‌اش را نوشید. چشم‌هایش داشت سنگین می‌شد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد. "سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد. "خوبی بشری". خوبم؟ من حتی نمی‌فهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا می‌کرد. چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشت‌هایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد. چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟ نشست و با همان دست‌های خیس گوشی‌‌اش را دست گرفت. اینترنت گوشی‌اش را خاموش کرد و پیام بعد و پیام‌های بعدتر را خواند. "خوابیدی؟ هنوز ده نیست!" "چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده" با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد. "رفتی سر کارت؟ موفق باشی" "مواظب خودت باش" "نمی‌خوای تکلیفمونو روشن کنی؟" آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خنده‌ی کش آمده‌ی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود. -سلـــــــــام! خانـــــــــوم! -س...سلام. -سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمی‌دونستم منتظر تماسمی! نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمی‌زنی؟ با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بی‌قرار می‌شد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد. -چیه؟ نکنه خواب بودی؟ -می‌خوام بخوابم. -پس مزاحمت نمی‌شم. شب خوبی داشته باشی. کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمی‌رسید. -تو نماز وترت من‌و یاد کن. -چشم. امیر در دلش گفت من فدای چشم‌های پاک تو. بعد دید طاقت نمی‌آورد نگوید. لب زد. -قربون چشات برم. بشری لب گزید. امیر نمی‌دیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید. -خداحافظ. امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیام‌ها دوباره سرازیر شدند. پیام‌هایی که از فضای مجازی شعله‌های حقیقی را به قلب ساده‌ی بشری روانه می‌کرد. دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لب‌هایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد. سبابه‌ی لرزانش روی صفحه کلید لغزید. "با دلت حسرت هم‌صحبتی‌ام هست ولی..." ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به زودی در سراسر کشور این نماهنگ پخش بشه یه صلوات بفرست🌿 قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته 🌿
❤️این کعبه‌ایی که رتبه اش از عرش برتر است ❤️از سینه چاک های قدیمی حیدر است ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❣زندگی... همـچون چهار فصل است... پس تـــــوقع زیادیست که بخواهــــیم زندگی همیشه بهار باشد و شکوفا...❣ 🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
💫مولاجانم 🌱نگاهت آبروی روزگار است نباشی، سهم دلها انتظار است 🌱چو آيی با سبدهای طراوت تمام فصل ها، فصل بهار است... العجل‌مولای‌غریبم تعجیل در فرج مولایمان صلوات