به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ398
کپیحرام🚫
بشری با بهت به پدرش نگاه میکرد. چیزهایی که شنید باعث شد ناخواسته از جا بلند شود. سیدرضا با نگاه از او خواست بنشیند. لیوان دیگری که بشری برای خودش آورده و نخورده بود را به دستش داد. لیوان را گرفت و نشست.
-بخور تا گرمتر نشده.
چیزی از شربت نمانده بود که پدرش دوباره به حرف آمد: تو با خودت چند چندی؟
نگاه پرسیاش را از پشت لیوان شربت به پدر داد. سیدرضا همچنان نگاهش میکرد. بشری لیوان را زمین گذاشت: چی بابا!
-میگم تکلیفت با خودت معلوم نیست. اگه امیرو نمیخوای چرا یه کلمه نمیگی؟ به او هم رک نگفتی.
خواست حرفی بزند که سیدرضا ادامه داد: تو فقط به امیر گفتی خودتو بذار جای من. جواب نه ندادی. این یعنی امیر بدون که خیلی سختی کشیدم. تو که میخوایش دیگه چرا دست دست میکنی؟ طاها به حرمت ریش سفید من احترامشو نگه داشته. گفتم امیر بزرگتره. صبر کن اگه بشری ببخشدش یه عمر چشم تو چشمین. نذار کدورت بینتون باشه.
-کارهای امیر باعث کدورت نمیشه؟
-طاهام باید بشه مثل اون؟
-نمیدونم بابا! هیچی نمیدونم.
-تو دوستش داری. همونقدر که امیر تو رو میخواد. باید از این پیلهای که از چند سال فاصله دور خودت پیچیدی بیرون بیای. امیر همون امیریه که روز اول زنش شدی.
-سخته بابا!
-برای امیرم سخته. ندیدی دیروز رفت و دیشبم برای شام نیومد؟ چون سختشه!
بشری سینی لیوانها را برداشت: حرفی نمونده بابا؟
-باقی حرفا تکراریه. فقط خودمونو خسته میکنیم.
سینی را گذاشت و جفت پدرش نشست. دستش را گرفت.
-قهر نکن دیگه!
_بذار به کارام برسم. حرفای ما به دردتون شما نمیخوره.
بشری دست انداخت دور گردن پدرش و صورتش را بوسید.::حرفاتون طلاست!
سیدرضا دست بشری را از گردنش باز کرد و بلند شد: زودتر تکلیفتو روشن کن. حالام برو ظهر ما رو بیناهار نذاری.
حرفهای پدرش تاثیر زیادی روی او گذاشته بود. حداقلش اینکه بشری از آن دلدل کردنها دست برداشت.
روی سالاد آبغوره ریخت. کاسه بشقابها را هم آماده گذاشت.
موبایل را برداشت و به حیاط رفت. روی تاب نشست و پیامهای جدیدش را چک کرد. از یک ناشناس پیام داشت. چند عکس از گلزار شهدای شیراز بود. از تاریک روشن عکسها معلوم بود دم غروب بوده است. عکس آخر هم برای قطعهی شهدای گمنام بود. جایی که بشری بیشتر دوستش داشت. بعد از عکسها یک متن بود.
"سلام! به جات زیارت کردم. امیر"
لبخند زد. ساعت پیامها را نگاه کرد. برای دوازده دیشب بود.
صدای بوق بوق زنگ آیفون آمد. مطمئنا طاها بود. مخصوصا که مثل بوق ماشینهای عروسکشان زنگ میزد. سیدرضا با خنده به طرف در رفت: شاید مهدیام باشه.
بشریخودش را با قدمهای بلند خودش را به ساختمان رساند.
ناهار را با کمک طهورا کشید اما به تنهایی ظرفها را شست و اجازه نداد کسی کمکش کند. بقیه در سالن راجع به مراسم عقد و عروسی حرف میزدند. بشری دستکش را از دستکش درآورد و به گیرهاش زد. گیرهی روسریاش را محکم کرد و بیرون رفت. طهورا میگفت:
-همینجا خوبه! صندلی بچینیم. آقایون تو حیاط باشن و خانما تو خونه.
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ399
کپیحرام🚫
صداهای پایین لحظه به لحظه بیشتر میشد و این نشاندهندهی این بود که مهمانها دارند میرسند. نگاهی در آینه کرد و برای آخرین بار خودش را برانداز کرد. همه چیز مرتب بود. کت سارافون بادنجانی با روسری همرنگش خیلی زیبا در تنش نشسته بود. چادرش را پوشید و در اتاق را باز کرد. صداها بلندتر و واضحتر به گوشش میرسید. سالن کوچک طبقهی دوبلکس را به عنوان اتاق عقد آماده کرده بودند. گشتی دور خنچه زد و همه چیز را چک کرد. سقف و دیوارها پر بود از ریسههای نقرهای و بادکنکهای سفید. پردهی تور سفید کشیده شده و به زیبایی فضا کمک شایانی کرده بود.
در عین سادگی هم میشود خیلی زیبا بود. چه کسی فکر میکرد این سالن که در سال یک بار هم مورد استفادهی خاصی قرار نمیگرفت اینچنین زیبا خنچهی اتاق عقد طهورا بشود؟!
اتاق سابق پسرها، در اوقاتی که مهدی مهمانشان بود در اختیار طهورا قرار میگرفت. آن را هم برای عاقد و آقایانی که محارم طهورا به حساب میآمدند مرتب کرده بودند.
راهی پلهها شد و خودش را به پایین رساند. اول از همه با اشرفخانم رو در رو شد. مثل همیشه خیلی معمولی احوالپرسی کرد. اشرفخانم چشم از چهرهی بدون آرایش بشری برنمیداشت. بشری را زیباتر از چند سال پیش میدید. هیچخبری از آن صورت که بچهگانه میزد نبود. بشری ببخشیدی گفت. از کنارش رد شد و به آشپزخانه رفت. این بار با فاطمه سینه به سینه شد که محمد به بغل بیرون میآمد. پسر کوچک طاها با بلوز سفید و شلوار سرمهای خیلی به دلش نشست. گونهی محمد را کشید.
-ای جانم! چه خوشتیپ شده پسرمون!
-محمد رو بدم دست مامان بیام واسه کمک.
اکثر فامیل را بعد از سالها میدید و مجبور بود با هر کدام چند دقیقهای به صحبت بایستد و معمولا احوالپرسیها از پنج دقیقه تجاوز میکرد. مسئلهای که بیشتر اذیتش میکرد سوالاتی بود که در مورد امیر میپرسیدند. هیچ آمادگیای برای شنیدن این سوالات نداشت. با خود گفت: چرا فکر کردم اگه من کاری به بقیه ندارم و در زندگی کسی تجسس نمیکنم، بقیه هم همین طور با من رفتار میکنن؟ نمیدونم شاید هم حق دارن. یه زندگی که آوازهاش گوش فلک رو پر کرده بود این طور از هم گسسته. برای همه عجیبه!
سعی کرد به حرفهایی که شنیده بود و سوال و جوابهایی که پس داده بود بیاهمیت باشد و به جشن تنها خواهرش فکر کند. طبق نذری که برای خوشبختی طهورا کرده بود ذکر پر فضیلت صلوات را لب گرفت و مادامی که کار می کرد، مینشست و بلند میشد این ذکر از لبش نمیافتاد. نذر کرده بود طی مراسم مدام صلوات بفرستد. وقتی هم کاری نبود به آشپزخانه پناه میبرد. پردهی چین پیلیسهی قسمت اپن آشپزخانه را کشیده بودند و آشپزخانه در حصار این پرده محفوظ مانده بود.
یک ساعت نگذشته بود که صدای کل و هلهله خبر از آمدن عردس و داماد و میداد. طبق عادت چادرش را روی سرش مرتب کرد و به بیرون رفت. از لا به لای میهمانها عبور کرد و خودش را به سرپلهی تراس رساند. چادرش را جلوتر آورد و با خوشحالیای که وصف شدنی نبود به تماشای ورود خواهرش در کنار مردی ایستاده بود که شبیه پدرش بود. شبیه سیدرضا. مردی از جنس مردهای جنگ!
همانطور که صلوات میفرستاد کنار ایستاد تا طهورا و مهدی رد بشوند و پشت سرشان تا اتاق عقد راه افتاد. کنار طهورا قرار گرفت. مهدی چادر را از روی سر طهورا برداشت. بشری همهی وجودش لبخند شد. اشک شوق میرفت که چشمانش را خیس کند اما خودداری کرد. سرش را کنار گوش طهورا برد.
-مبارکت باشه عزیز دلم!
طهورا خودش را عقب کشید و نگاهش کرد. با هیجان پرسید:
-خوب شدم؟
-عالی! قشنگترین عروسی که تو عمرم دیدم!
هیچ نامحرمی نبود. فقط عاقد بود که به همراه مردها به اتاق کناری رفت. زنهای فامیل آنها که فامیل درجه یک محسوب میشدند همه جمع بودند. دو تا زنها که بشری دورادور میشناختشان و میدانست که خاله و زندایی مهدی هستند در گوشهای به پچ پچ ایستاده و بشری را نگاه میکردند. نه تنها بشری که برای لحظاتی حواس جمع به آن سه نفر جلب شد. همان حین کسی طلب صلوات کرد و بعدش صدای صلوات فضای کوچک و شلوغ سالن را پر کرد. حواسها از حول پچ پچ آن سه زن پراکنده شد. دفتر بزرگ را جلوی عردس و داماد گذاشتند و طهورا شروع کرد به امضا زدن قسمتهایی که مهدی انگشت میگذاشت.
بشری در حالی که سعی میکرد نگاههای آن زنها را نادیده بگیرد، خودش را با ضحا سرگرم کرده بود. به خواست فاطمه، گیرهی روسری ضحا را باز کرد و دوباره با وسواس مدل لبنانی برایش بست. ضحا از بین شانههای عروس و داماد به آینه نگاه کرد و لبخند رضایتی زد. از خوشحالی ضحا دهانش شیرین بود که دستی روی شانهاش نشست. خبر نداشت آدمها با عقاید خرافیشان کامش را تلخ میکنند.
✍🏻 #م_خلیلی
کپی یا انتشار ممنوع❌❌
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { سیاحت غرب }
( قسمت چهارم )
من اصلا راضی نیستم که او همراهم باشد! چرا که به شدت از او می ترسم...
گفتم: اگر به دوراهی برسیم،راه منزل را میدانی؟
گفت:نمی دانم !!
گفتم: من تشنه ام،در این نزدیکی ها آب هست؟
گفت:نمی دانم!!
گفتم:پس چه میدانی که همراه من شده ای؟؟!!
گفت:همینقدر میدانم که چون سایه ی تو از اول عمرت همراهت بوده ام و از تو جدایی ندارم!...مگر خدا کمکت کند که از دست من خلاص شوی !!...
گیر عجب دشمن آشکاری افتادم؟؟! !...
صداپیشگان: مسعود عباسی - علی حاجی پور - مسعود صفری - کامران شریفی - امیر مهدی اقبال - امیر حسن مومنی نژاد - احسان فرامرزی - سجاد بلوکات
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه،سه شنبه وپنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#شب_قدر
#شب_شهادت_حضرت_علی علیه السلام
#السلام_علیک_یا_علی_بن_ابی_طالب علیه السلام
تو این شب عزیز توسل و دعای فرج برای ظهور حضرت حجت فراموش نشه.🤲
مارو هم از دعای خیرتون بی نسیب نگذارید🙏
بازنده کسی بُوَد که در لیلهی قدر...
در لحظه به لحظهاش دعاخوان تو نیست!
#امام_زمان
#شب_قدر
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ39
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ400
کپیحرام🚫
به طرف صاحب دست چرخید. با چهرهی زندایی مهدی که خانم جوانی هم بود رو به رو شد. در حالی که خجالت میکشید و نمیدانست چه بگوید. بشری وقتی دست دست کردن زن را دید گفت:
-جانم عزیزم!
زندایی بیشتر خجالت کشید. چرا بشری با این لبخندش و لحن گرم محبتآمیزش همه را خلع سلاح میکرد؟! بشری هنوز با لبخند نگاهش میکرد. زندایی زیرچشمی به خواهرشوهرش نگاهی کرد و آرام گفت:
-شرمندهام. حتما میدونی که میگن شگون نداره زن مطلقه سر عقد باشه.
صورت بشری با این حرف که مطمئن بود به جز خودش هیچکس نشنیده، یخ زد. شواهد نشون میداد که این زن بیچاره فقط حکم پیام رسان را دارد. در حالی که سعی میکرد نگاهش به سمت خالهی مهدی نرود با صدایی آرام گفت:
-ما به این چیزا اعتقاد نداریم.
زندایی بیچاره که بین منگنه گیر کرده بود گفت:
-والا ببخشید مامورم و معذور. از من گفتن بود.
با رفتن زندایی بشری دوباره ذکر صلوات را از سر گرفت. به معنای واقعی خوشحالی از وجناتش هویدا بود. طهورایش در لباس عروس مقابلش بود مگر میتوانست خوشحال نباشد. فاطمه با اشاره چشم و ابرو ازش سوال کرد که زندایی مهدی چی میخواست اما بشری سرش را بالا انداخت که چیز مهمی نیست. امضاهای طهورا تمام شد و خودکار را به دست مهدی داد. خالهی مهدی به بشری نزدیک شد. بی هیچ مقدمهای گفت:
-از قدیم گفتن زن مطلقه سر عقد شگون نداره. وقتی خطبه میخونن شما نباش. بعدش تشریف بیار.
-این حرفا چیه؟ خوشبختی به این حرفا نیست.
اما خالهی مهدی دستبردار نبود. با صدایی که همه حتی مردها هم میشنیدن ادامه داد.
-انگار تو خوشبختی خواهرت رو نمیخوای! بیا برو پایین دختر جون! بعد از عقد بیا. من نمیتونم دست رو دست بذارم سر لجبازی تو خواهرزادهام بدبخت بشه.
همه با چشمهای گرد به زن نگاه میکردند. مهدی اما با اخم نگاهش بین خاله و بشری میچرخید و در آخر با خواهش به مادرش نگاه کرد و از او خواست که این بساط را جمع کند. مادر مهدی به خواهرش نزدیک شد.
-خواهرجان! اینا خرافاته.
-خرافاته چی؟! تا بوده همین بوده.
زهراسادات نتوانست در برابر این حرف و حرکت که توهین بزرگی به دخترش محسوب میشد ساکت بماند.
-خاله خانم! این حرفا تو اسلام جایی نداره. ما هم مسلمونیم و ...
اما خاله اجازه نداد زهراسادات حرفش را تمام کند. اخمش را در هم کشید و صدایش را بالاتر برد، طوری که همهمهی طبقه پایین هم خوابید.
-وا! میگید دست رو دست بذارم تا مهدیام سیاهبخت بشه!؟
صدای عاقد از اتاق آقایان بلند شد.
-خانوما این حرفا خرافاته. خرافتم که تاثیری تو زندگی آدما نداره. به جای این حرفا به واحبات بپردازین. وقت اضاف آوردین برید سراغ مستحبات و ترک مکروهات. اگه حرف یمن و شگون باشه چی خوشیمنتر از این که آقای صادقی داره داماد حضرت زهرا میشه؟! صلوات بفرستین تا خطبه رو شروع کنیم.
صدای صلوات همهی ساختمان را پر کرد اما خاله هنوز دست بردار نبود. به مادر مهدی رو کرد.
-قدیمیا حتما یه چیزی میدونستن. هیچ حرف قدیمیا بیحکمت نیست.
با چشمهای برزخی به بشری نگاه کرد.
-فردا اینا به مشکل برخوردن تو ککت نمیگزه. دردسرش مال بچه ماست.
همان لحظه نسرینخانم از پلهها بالا آمد. تاسفبار به بشری نگاه میکرد. انقدر ناراحت بود که حتی جواب سلام بشری را نتوانست بدهد. یک سر این حرفایی که بشری را نشانه گرفته بود به امیر مربوط بود. به خاطر کار امیر بود که بشری طلاق گرفت و حالا این برخورد را میدید. خالهی مهدی باز شروع کرد.
-اینجا جای من نیست. هیشکی به حرف من اهمیت نمیده.
خودش را از لا به لای جمعیت عبور داد و به طرف پلهها رفت. بشری دیگر نمیدانست چه کار کند. لحظهای به سرش زد برای ساکت شدن آن زن به اتاقش برود و بعد از خطبه برگردد. با ناراحتی به خواهرش نگاه کرد. علی رغم میلش باطنیاش راه اتاق را پیش گرفت. خودش را به خالهی مهدی رساند.
-شما باشید من میرم.
زن موذیانه نگاهش کرد و فاتحانه لبخند زد. بشری در حالی که سعی میکرد صدایش نلرزد گفت:
-هر چی نباشه شما بزرگترید.
اما قدم از قدم برنداشته بود که با صدای مهدی ایستاد. مهدی از جایش بلند شده بود.
-بشریخانم! اگه شما رفتی منم میرم. عقد هم بمونه واسه یه وقتی که دو خونواده بریم محضر.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
همچنان ما همه از رسم تو خط میگیریم
رفتهای باز مدد از تو فقط میگیریم
نه فقط دست زمین از تو، تو را میخواهد
سالیانیست که معراج خدا میخواهد-
زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظهای جای یتیمان عرب بنشیند
بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی
بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار!
پا در این معرکه بگذار؛ عدم را بردار!
باز هم تیغ دودم را به کمر میبندی
باز هم پارچهی زرد به سر میبندی
تا که شمشیر تو در معرکهها هو بکشد
نعرهی حیدری «أین تَفِروا» بکشد
باز از خانه میآیی به خداوند قسم
رستخیزانه میآیی به خداوند قسم
تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا
تازه این اول قصهست حکایت باقیست
ما همه زنده به آنیم که رجعت باقیست
رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیر کند و برگردد
دیر یا زود ولی میرسد از راه آخر
یک نفر عین علی، میرسد از راه آخر
مینویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که برمیگردد
حمیدرضا برقعی، غزل مثنوی تحیر
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 افطاری فلسطینی در کنار روزشمار نابودی رژیم صهیونیستی!
🔹مراسم ضیافت افطاری فلسطینی در میدان فلسطین تهران که از ۱۶ فروردین درحال برگزاری است تا ۲۴ فروردین ادامه دارد. افطار و پذیرایی، اجرای سرود و مراسم فرهنگی از مهمترین برنامههای این مراسم می باشد.
#سنفطر_في_القدس
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینک شما و وحشت دنیای بی علی (ع)💔🏴