به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_میممهاجر
#برگ403
کپیحرام🚫
با رفتن طاها و بچههایش در را قفل کرد. دوباره امواج تنهایی به سراغش آمد. امواجی که مشتهای کوچک و بزرگ خود را به قلب نحیف بشری میکوبید.
ماگ نسکافهاش را برداشت. کنار پنجرهی رو به شهر ایستاد. مردمان چشمش نقطه به نقطهی روشن شهر را میدید. صدای شلوغکاریهای ضحا و محمد هنوز در گوشش بود. طاها قید کارهای خودش را زد و فاطمه با دو بچهی کوچک فداکاری کرده و همراهیاش کرده بودند.
پرده را انداخت. چرخی در سالن دلباز خانه زد و گوشیاش را پیدا کرد. با دست چپ صفحهی گوشی را لمس و همانطور که پیامهایش را چک میکرد، نسکافهاش را نوشید. چشمهایش داشت سنگین میشد. خواست گوشی را قفل کند، پیام توی نوتیفیکیشن باعث شد انگشتش از حرکت بایستد.
"سلام". پیام از طرف امیر بود. حس کرد قلبش از حرکت ایستاد.
"خوبی بشری".
خوبم؟ من حتی نمیفهمم الآن خوابم یا بیدار. طپش قلبش بالا رفت. همین تند زدن قلبش احساس شیرینی را به او القا میکرد.
چند لحظه گذشت و دیگر پیامی نیامد. بشری تازه متوجه شد ماگ خالی را توی دست نگه داشته. بلند شد و ماگ را داخل سینک گذاشت. دوباره برش داشت و اسکاچ قرمز را به آنقدر جان ماگ بیچاره آنقدر کشید تا از دستش افتاد. صدای ضرب بلند کف سینک بشری را به خود آورد. کف زیادی از بین انگشتهایش بیرون زد. ماگ را شست و چند مشت آب سرد به صورتش زد.
چرا یک دفعه دلم براش رفت!؟
نشست و با همان دستهای خیس گوشیاش را دست گرفت. اینترنت گوشیاش را خاموش کرد و پیام بعد و پیامهای بعدتر را خواند.
"خوابیدی؟ هنوز ده نیست!"
"چند شبه لامپ اتاقت روشن نشده"
با خواندن این پیام لبش به خنده کش آمد.
"رفتی سر کارت؟ موفق باشی"
"مواظب خودت باش"
"نمیخوای تکلیفمونو روشن کنی؟"
آخرین پیام را که خواند. بغضش گرفت. خندهی کش آمدهی لبش جمع شد. گوشی در دستش لرزید و با دیدن اسم امیر هول کرد. وقتی به خودش آمد که تماس را وصل کرده بود.
-سلـــــــــام! خانـــــــــوم!
-س...سلام.
-سلام به روی ماه... حالت چطوره؟ بیداری پس. خواستم یه تک بزنم اگه جواب ندی قطع کنم. نمیدونستم منتظر تماسمی!
نارحت نشد. بگذار دستی که پیش همه رو شده، پیش امیر هم رو بشود. صدای مشتاق امیر وجودش را گرم کرد: حرف نمیزنی؟
با شنیدن آن صدا با آن لحن و تن خاص، بیقرار میشد. آب دهانش را قورت داد اما حرفی نزد.
-چیه؟ نکنه خواب بودی؟
-میخوام بخوابم.
-پس مزاحمت نمیشم. شب خوبی داشته باشی.
کمی مکث کرد و نفس سنگینی کشید. گوش بشری داغ شد از هرم نفسی که به این سوی گوشی نمیرسید.
-تو نماز وترت منو یاد کن.
-چشم.
امیر در دلش گفت من فدای چشمهای پاک تو. بعد دید طاقت نمیآورد نگوید. لب زد.
-قربون چشات برم.
بشری لب گزید. امیر نمیدیدش اما از خجالتی که به سراغش آمد، پلک روی هم گذاشت. خودش هم صدای خودش را واضح نشنید.
-خداحافظ.
امیر هنوز نتوانسته بود خداحافظی کند که تماس قطع شد. بشری اینترنت گوشی را دوباره روشن کرد. پیامها دوباره سرازیر شدند. پیامهایی که از فضای مجازی شعلههای حقیقی را به قلب سادهی بشری روانه میکرد.
دلتنگ بود. خودش هم تا آن شب خبر نداشت. مچاله شدن قلبش را احساس کرد. شوری اشک روی لبهایش نشست. بی آنکه متوجه باشد گریه کرده بود. بغضش را فروخورد.
سبابهی لرزانش روی صفحه کلید لغزید.
"با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی..."
✍🏻 #مخلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به زودی در سراسر کشور این نماهنگ پخش بشه یه صلوات بفرست🌿
قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته 🌿
❤️این کعبهایی که رتبه اش از عرش برتر است
❤️از سینه چاک های قدیمی حیدر است
#رمضان
#شب_قدر
❣سلام امام زمانم❣
چشم آلوده کجا ،دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجا،وصف رخ یار کجا
قصه ی عشق من و زلف تو دیدن دارد
نرگس مست کجا،همدمی خار کجا
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ورنه عشق تو کجا این دل بیمار کجا
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میممهاجر #برگ40
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ404
کپیحرام🚫
لب پایین را به دندان گرفت. با نگاهی ریز به مصرع شعری که بشری در جواب آن همه پیام فرستاد، خیره شد. صفحهی گوشی را خاموش کرد. گوشهی بالایی موبایل را روی لبهای بستهاش گذاشت. با خود زمزمه کرد: با دلت حسرت همصحبتیام هست ولی... سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم!؟
منظورت از این شعر چی بود؟ چرا مصرع دومشو نیاوردی؟ یعنی فقط مصرع اولو در نظر بگیرم؟ پس دلت سنگ نشده؟
لبخند پیروزمندانهای زد. جای بشری خالی بود تا همهی وجودش خواهان مردی شود که لبخند، جذبهاش را بالا میبرد.
کمی فکر کرد. این شعر از آقای فاضل نظری بود. بیت بعدی شعر به ذهنش آمد: "چیزی از عمر نماندهست ولی می خواهم، خانهای را که فرویخته برپا دارم".
نوشت و ارسال کرد. خیلی سریع یک تیک خاکستری پایین پیام نشست. کمی صبر کرد اما آن تیک جفت نشد.
پس گوشیتو خاموش کردی! ساعت بالای گوشی دقیقا ده شب را نشان میداد. لیست مخاطبانش را باز کرد. شماره سیدرضا را گرفت.
-سلام باباجان!
صدای قبراق پشت خط خیالش را راحت کرد که بد وقتی تماس نگرفته است. لفظ "باباجان" دلش را برای زدن حرفش قرصتر کرد: شما اجازه میدید به مامان بگم با بشری صحبت کنه؟ یه محرمیت بینمون باشه.
_تونستی راضیاش کنی؟!
_آره ولی هر دومون برای همون حرف زدن هم... نمیدونم چه جوری بگم!
_به حاجخانم بگو باهاش حرف بزنه.
نگاه کوتاهی به اتاق تاریک همسایهی روبهرویی کرد. بلوز سرمهایش را زود کشید روی آستین حلقهای سفید و پایین رفت. پدر و مادرش پای تلویزیون بودند.
_خسته نشدین؟ این رو صد بار نشون دادن.
حاجسعادت نگاه از تلویزیون برنداشت: پدر سالاره.
خودش را بین پدر و مادرش به زور جا داد: فکر کنم دیالوگهاش رو از بر شدین.
حاجسعادت آنقدر غرق فیلم بود که جواب امیر را نداد. امیر خندهای به پدرش کرد. گوشی مادرش را برداشت با صدایی که حاجسعادت هم بشنود به مادرش گفت: این شمارهی جدید بشراست.
چند رقم اول را که وارد کرد، اسم "بشری جان" از منوی مخاطبان بالا آمد.
_ذخیره داریش؟
-نه پس، نشستم تو بیای شمارشو بهم بدی.
نگاه حاج سعادت بین زن و فرزندش چرخید. خندهای به امیر وارفته کرد: اون دختر زن تو نشه، دختر ما هست.
نگاه نسرین خانم بدجنس شد: مگه دیوونه شده باز بیاد زن این بشه؟
امیر پا روی پای انداخت. دست به سینه نشست: اون دختر که دلش برای من میره. شماها مثلاً ننه بابای منین!
سینهاش را با سرفهای صاف کرد.
-در ضمن باباش هم چند دقیقه پیش گفت که به حاجخانوم بگم زنگش بزنه واسه محرمیت.
نسرینخانم گفت: پس دیوونه شده!
و با حاجسعید ریز خندیدند. امیر با سبابه به تلفن مادرش زد: به دخترت زنگ بزن و بگو.
صورت نسرین خانم از خنده باز شد. حالتی که چند سال میشد برایش پیش نیامده بود. به جز روزی که دختر ایمان را بغل کرد: ولی اون که تا چند هفته نمیادش!
_من که میتونم برم.
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت میکشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل میسپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من میشوم عروس خان....
زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم میکند. ناغافل سرم را سمت خودش میچرخاند و پیشانیم را جلو همه میبوسد.💞
در دلم قند آب میشود و خودم از خجالت آب میشوم.خان با غرور میزند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت ....
https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
#اشتراکی
به وقت بهشت 🌱
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشت
رمانی که خودم عاشقشم👌🏻👌🏻
از بس شیرین و جذابه😋
یه شبه همه پارتهاش رو میخونی
مطمئنم😉😉
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓
⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d
⊰ • ⃟🌿྅