💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ260
کپیحرام🚫
چند روزی از نصیری خبری نبود. وقتی اساتید دلیل غیبتش را جویا شدند کسی خبری نداشت.
بشری میدانست که مادرش بعد از تهران حتماً به مشهد میآمد. با فاطمه و ضحا حاضر شدند که به حرم بروند. ماشین را توی پارکینگ حرم برد.
سرمای شدید باعث شده بود فاطمه ضحا را کامل بپوشاند و بچه فقط چشمهایش پیدا بود.
بشری ضحا را بغل کرد. از صحن جمهوری عبور کردند و وارد درالقرآن حرم شدند. ضحا دست گرفت به نردهای که قسمت زن و مردها را مشخص میکرد. فاطمه توی فکر بود و بشری این را از حواس پرتش میفهمید.
_به چی فکر میکنی فاطمه؟
فاطمه نگاه از ضحا نگرفت و جواب بشری را داد.
_باید برگردم سر خونهزندگیم.
ناراحتی توی صدای بشری موج میزد.
_فاطمه!
_دلم هوای خونهامو کرده. اینجا رو دوست دارم. عاشق حرمم ولی دلم قرار نداره.
با ناراحتی به فاطمه نگاه کرد. فاطمه گفت: دلم نمیخواد تنهات بذارم ولی تا کی باید اینجا بمونم؟
بشری دست فاطمه را گرم فشرد. لب زد: عزیزم!
_مهدی زنگ زد گفت یه سر میاد مشهد، هم زیارت کنه و هم منو ببینه. منم باهاش برمیگردم.
_اینجا هم خونه خودته مگر اینکه...
فاطمه حرف بشری را قطع کرد.
_بذار برم.
توی مسیر برگشت به خانه، سیّدرضا با بشری تماس گرفت. بشری از فاطمه خواست جواب بدهد.
_بگو پشت فرمونِ!
فاطمه تماس را روی حالت بلندگو گذاشت.
_چطوری فاطمه؟ ضحا خوبه؟
_الهی شکر. خوابیده وگرنه گوشی رو بهش میدادم.
_بچهامو ببوس. به بشری بگو قضیه نصیری همون بود که گفتم. خودش اعتراف کرده. قصد داشته به تو نزدیک بشه تا هم به تو ضربه بزنه و هم اطلاعات بگیره.
بشری از آینه به گنبدطلا نگاه کرد. دلش به امام رئوف قرص شد.
_اشکال بزرگ کارشون اینه که یه آدم بدون جبهه رو برای این کار انتخاب کردند. پسری که بلد نیست نقش بازی کنه. برنامههاشون رو خراب کرده.
_برنامهی کیا؟
_یه رد از حامد گرفتیم. این برنامه زیر نظر حامد بوده.
سیّدرضا بیشتر از این حرفی نزد. شاید بعداً، حضوری، اطلاعات بیشتری در اختیار بشری میگذاشت. نه بشری حرفی میزد، نه فاطمه. چهرهی نصیری از ذهن بشری کنار نمیرفت. نمیدانست باید از او متنفر باشه یا نه.
نفس سنگینی کشید.
شاید اگه کمی کاربلد بود و منم مهر امیرو تو دلم نداشتم، گول میخوردم و چندوقت دیگه دوباره توی چاهی میافتادم که به قهقرا میرفت.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ261
کپیحرام🚫
آرامش به زندگی بشری برگشت. باخیال راحتتری از ماشین پیاده و وارد آپارتمان شد. سر و صدای ضحا را از واحد استیجاریاش شنید. زنگ در را زد. فاطمه در را باز کرد: سلام خسته نباشی.
نگاه بشری را دنبال کرد. به جفت کفشهای مردانه رسید. آرام گفت: مهدی اومده.
بشری لبخند زد: چشم و دلت روشن!
از راهرو گذشتند. مهدی جلوی پنجره با دستهای تو جیب ایستاده بود. متوجهی صدای زنگ شد اما روبهرو شدن با بشری کمی برایش سخت بود. با سلام بشری برگشت و بدون اینکه نگاهش کند جواب داد.
بشری گفت: رسیدن به خیر.
_ممنون
لبخند فاطمه از دیدن شرم و سر به زیری مهدی تبدیل به تکخندهای غیر ارادی شد. مهدی نیمنگاهی به خواهرش کرد و خودش هم خندید. بشری اما سریع به اتاقش رفت. میخواست در را ببندد که متوجهی ضحا شد: بیا تو عزیز عمه!
در را بست. ضحا را بغل کرد و بوسید. تونیک و روسری بلندی پوشید. چادر گلدار سرمهایش را که برداشت، فاطمه به در زد.
_جانم! بیا تو.
فاطمه رفت داخل و در را بست: ببخش. مزاحمت پشت مزاحمت!
_این حرفا چیه فاطمه!
_مهدی شب اینجا نمیمونه. فقط اومده سر بزنه.
با دلخوری به فاطمه نگاه کرد. جلوتر رفت و دست روی بازوی فاطمه گذاشت: اینجا خونهی خودته.
_آخه... تو معذبی.
_مهمون حبیب خداست. اگه این مهمون از حونوادهی تو باشه که قدمش روی چشمام. چرا شب اینجا نمیمونه؟
_هتل رزرو کرده.
_یه سقف خدا رسونده با هم سر میکنیم. زائر امام رضا رو نفرستی بره هتل!
_من که چیزی نگفتم. مهدی خودش...
_خب تو خواهرشی نباید بذاری بره!
بعد از مدتها، حال و هوای خانه عوض شد. با آمدن مهدی، ضحا سرگرم بود و کمتر دور فاطمه میپلکید.
شام را که خوردند، بشری مشغول شستن ظرفها شد. با سینی چای به سالن نقلی خانه برگشت. ضحا از خستگی چسبید به فاطمه. چشمها را میمالید و غر میزد. فاطمه بلند شد: خوابش گرفته. من الآن برمیگردم.
به طرف اتاقی که این چند وقت در اختیار خودش و ضحا بود رفت. نگاه مهدی روی خواهرش بود. فاطمه با چشم و ابرو به مهدی اشارهای کرد. با دیدن بشری که نگاهش میکرد دستپاچه شد. در دل گفت: بشری هم مثل یاسین! اصلاً خونوادتاً تیز هستن!
رفت توی اتاق. یاسین از قاب کوچک روی دیوار به رویش لبخند میزد. در را بست و خندید: والا به خدا. مگه دروغ میگم؟
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ262
کپیحرام🚫
با رفتن فاطمه، بشری ببخشیدی گفت و بلند شد. به طرف اتاقش رفت.
-میشه خواهش کنم چند لحظه بمونید؟
با صدای مهدی ایستاد. به نقش و نگارهای کرم و عنابی فرش چشم دوخت.
_زیاد وقتتونو نمیگیرم.
نشست سر جایش. چادر را روی پاهایش مرتب کرد.
_بار اول که دیدمت جلب کارا و حرفات شدم. کم سن و سال به نظر میرسیدی ولی رفتارات پخته و بهجا بود.
مهدی خیلی زود حرفهایش را شروع کرد. شاید چون هیچوقت حاشیه رفتن را بلد نبود. بشری داشت فکر میکرد مهدی دارد از کِی حرف میزند!
منظورش روز نامزدی یاسین و فاطمه بود. از خودمانی حرف زدن مهدی تعجب کرد. تا قبل از این همیشه وقتی با بشری حرف میزد فعل جمع به کار میبرد.
_تو رو نه به خاطر قیافت، نه به خاطر وضعیت اجتماعیت میخواستم و میخوام. فقط به خاطر عقایدت و خب...
مهدی باقی حرفش را خورد. بشری با خود گفت من چرا موندم این حرفا رو گوش میکنم!
مهدی نفس را محکم آزاد کرد.
_من تو این شهر به جز زیارت و دیدن فاطمه و ضحی کاری نداشتم. موندم ببینمت تا دوباره ازت خواستگاری کنم.
نگاه بشری هنوز روی قالی بود. با انگشتهای دست بازی میکرد. انگار به پاهایش وزنه بسته بودند که از بلند نمیشد. مهدی از فرصت استفاده کرد و هر چه توی دلش بود ریخت روی داریه.
-من دوستت دارم. وقتی عروس سعادت شدی، نتونستم به دختر دیگهای فکر کنم. فکرتو از سرم بیرون میکردم ولی...
دست به صورت کشید: اصلاً من چرا دارم این حرفا رو میزنم!
بشری داشت گر میگرفت. سر و گردنش خیسِ عرق بود. زیر نگاه مستقیم مهدی داشت آب میشد.
فاطمه کجا رفت پس! حسابتو میرسم.
مهدی آهسته گفت: بذار خودمو بهت ثابت کنم. قول شرف میدم خوشبختت کنم. نمیذارم خم به ابروت بیاد. بذار بشیم مایهی آرامش هم.
بشری طاقت نیاورد. بلند شد: بس کنید. خواهش میکنم.
_از چی فرار میکنی؟ تا کی میخوای حق یه زندگی خوب رو از خودت بگیری؟ تو حق داری خوشبخت باشی.
بشری سعی کرد خودش را کنترل کند: ببخشید. گفت اما قدم از قدم برنداشته بود که مهدی باز شروع کرد: چرا یه بار نخواستی به من جدی فکر کنی؟ بشری من چیکار باید کنم تا تو منو باور کنی؟
توی دل گفت چرا باید از دست بعضی دخترا آسایش نداشته باشم اما به چشم تو نیام؟!
جداً زده بود به سرش که قسمت آخر فکرش را به زبان آورد: چرا من به چشم تو نمیام؟!
بشری لب گزید: چون داداش فاطمه هستید مراعات میکنم وگرنه...
آب دهان را قورت داد: ببخشید آقا مهدی.
مهدی بلند شد. میز را دور زد و جلوی بشری ایستاد: چی رو ببخشم؟
دست کشید روی گردن و بالای سر بشری را نگاه کرد: اینکه علاقهی من رو همیشه نادیده گرفتی؟ عشقی که باور نکردی؟
زل زد توی چشمهایش: اینا رو ببخشم؟
زبان بشری بند آمد. مهدی هیچوقت آنقدر واضح حرف نزدهبود. با لکنت چند کلمه گفت: آخه... شما... شما هیچوقت...
نتوانست حرفش را تمام کند. مهدی دست به سینه نگاهش کرد: من، هیچوقت، چی میخوای بگی بشری!؟
بشری قدمی عقب رفت. فاصلهی کمش با مهدی اذیتش میکرد.
چرا دست از سرم برنمیداره!
به خدا من به زحمت روی پا واستادم.
_خودم میگم. من انقد بیعرضه بودم که نتونستم عشقمو به تو نشون بدم. چون حیا میکردم. هیچوقت نتونستم وایسم جلوت و رک بگم دوستت دارم چون نمیخواستم تا قبل از محرمیت پا از حد خودم درازتر کنم. اشتباه میکردم. باید ابراز احساسات میکردم تا باورم کنی. تا به چشمت بیام.
صدای بشری لرزید: به جان خودم حرف این چیزا نیست.
_حرف چیه پس؟
_بذارید برم.
_جوابمو بده بعد برو.
بشری ناچار به چپ و راست نگاه کرد. اذیت میشد که نمیتواند جواب درستی به مهدی بدهد.
_بشری! من فقط یه زندگی آروم کنار تو میخوام. با هم خوشبخت میشیم. دو نفر همعقیده کنار هم زندگی خوبی میتونن داشته باشن. مخصوصا اگه مرد عاشق زنش باشه.
چانه بشری به سینهاش چسبید. صورتش مثل دانههای انار شب یلدا سرخ شد. مهدی دست برنداشت: من ازت دست نمیکشم. میخوام باهات زندگی کنم. میخوام بهترین زن این دنیا مادر بچههام باشه.
بشری را برق گرفت. گلویش خشک شد.
مادر بچههات؟!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ263
کپیحرام🚫
خدایا! کاش فاطمه میاومد بیرون و من رو نجات میداد. من نمیتونم به ازدواج حتی فکر کنم بعد این آقا داره از مادر شدنم حرف میزنه!
_من نمیخوام ازدواج کنم.
مهدی دست زیر چانه گذاشت. میخواست بگوید چرا به من که میرسی قصد ازدواج نداری ولی...
اما خودداری کرد. نمیخواست به خاطر دل شکستهی خودش، برای بشری سوء تفاهم ایجاد کند: فقط بدونم که تو یک روز جواب مثبت میدی، میرم و بهت فرصت میدم.
_هیچ قولی بهتون نمیدم.
مهدی نفس را سنگین آزاد کرد. طوری که بشری صدای بازدم او را شنید و متوجهی کلافگیاش شد.
باید آب پاکی رو روی دست مهدی میریخت. قلب جریحهدار بشری هنوز به هوای امیر میتپید. دل شکستهاش هنوز هوای امیر را میکرد و گاهی توی خیال برمیگشت به روزهای خوبی که با هم سپری کرده بودند.
نه قصد ازدواج داشت و نه حتی اگر میخواست ازدواج کند، فکر امیر رهایش میکرد. این را خیانت میدید که با مردی زیر یک سقف برود در حالی که دلش گیر امیر است.
مهدی حق داشت زندگیاش را با زنی شروع کند که نه تنها جسم بلکه دل و فکرش هم متعلق به او باشد. کفش فولادین پوشید بود تا دنبال بشری بدود. نازش را بخرد و راضیاش کند. بشری ولی از موضع خود پایین نیامد: شما میتونین با کسی دیگه خوشبخت بشین. دخترای زیادی با شما همعقیده هستن.
_اون دختر باید به دل من بشینه یا نه.
_عقیده مهمتره.
به مهدی نگفت اما از خودش پرسید مگه من و امیر همدیگه رو دوست نداشتیم؟ مشکل سر عقیدهها بود!
دستش مشت شد.
دوست نداشتیم، فقط من دوستش داشتم.
بغض کرد. حالش از چشم مهدی پنهان نماند.
_بشری!
_آقا مهدی دیگه به من فکر نکنید.
_دست خودم نیست!
_بهتره به کسی فکر کنید که مادرتون هم باهاش موافق باشه.
مهدی لب را دندان گرفت.
چرا نفهمیدم مامان انقدر تابلو رفتار کرده که بشری متوجه همه چی شده!
_یه تفکر قدیمی هست که هم سن و سالای مامان بهش معتقدن هرچند الآن نظرش عوض شده.
_خودتونو اذیت نکنید. نه من موافقم و نه مادرتون. منو فراموش کنید. منم حرفهای امشبو فراموش میکنم.
به طرف اتاق رفت. مهدی اما دست بردار نبود: بشری!
ایستاد اما نگاهش نکرد. مهدی با دو قدم بلند خودش را به او رساند: من فکر همه جا رو کردم بعد بلند شدم اومدم مشهد. مامان راضیِ. خیالت راحت. منم که... دوستت دارم. فقط نظر تو مونده. تو قبول کنی و بهم فرصت بدی، خودمو بهت ثابت میکنم.
_گفتید یه مادر خوب میخواید واسه بچههاتون!
_خب آره.
-یعنی قصدتون فقط زن گرفتن نیست؟
مهدی سر تکان داد. بشری نفهمید این آرامش را از کجا آورد. صاف ایستاد جلوی مهدی: من نمیتونم مادر بشم.
-چی؟!
صدایش بلند بود. بشری یکه خورد. فاطمه از اتاق برای لحظهای توجهش جلب شد. بیخبر از همه جا سر تکان داد و به برادر عاشقش خندید.
بشری صدایش را پایین آورد.
_لطفا این حرف همینجا بمونه. من توانایی مادر شدن ندارم.
رفت توی اتاق و در را بست.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ264
کپیحرام🚫
گوشهی اتاق نشست. خاطرات تلخ، مثل طوفان، به قایق شکستهی قلبش هجوم آورد.
روزهایی که امیر با او حرف نمیزد. وقتهایی که سرش داد میکشید. شبی که جای خوابش را جدا کرد. اخمی که تا قبل از زمین خوردن بشری توی صورتش بود و ترسی که بعد از همان شب از امیر پیدا کرد.
توی چند لحظه حالش بدتر از قبل شد. صدای امیر توی خیالش اکو شد: حالام چیزی نشده، حق و حقوقتو کامل میدم!
گریه کرد: حقمو تونستی بدی؟ ماشینی که تو حیاط خونهی بابام خاک میخوره! اون خونه!
آه کشید: هیچکدوم جاتو نگرفت. حق من گردنت موند. حقم تو بودی که ازم دریغ کردی.
هنوز امیر را دوست داشت اما خیالپردازیهایش را مثل کاغذ مچاله توی سطل انداخت چون دیگر محرم امیر نبود. چندماه بود که به عکس امیر نگاه نمیکرد. همان که شبها زل میزد به آن. بعد زیر سرش میگذاشت و میخوابید.
لبخند تلخی زد. یاد روزی افتاد که از دانشگاه رفت خانه. مادرش ملحفهها را شست و روی بند پهن کرد. روکش بالش و تشک خودش هم بود. باعجله به اتاق رفت. بالش را برداشت. دید زهراسادات عکس را دوباره همانجا گذاشته. مادرش خانه نبود اما بشری از خجالت آب شد.
زد توی پیشانیاش: مامان فهمید من هنوز درگیر امیرم.
زهراسادات به روی او نیاورد. بشری بعد از عده عکس را با کادوهای امیر جمع کرد تا جلوی چشمش نباشند.
عکستو پنهون کردم ولی یادت دست از سرم برنمیداره. هر شب با خیال تو میخوابم.
زانوها را جمع کرد: کاری به اون بلبشویی که افتاد تو زندگیمون ندارم. من امیر روز اولو میخوام تا حقیقتو، هر چی که باشه از زبون خودش بشنوم.
نفهمید مهدی ماند یا نه. نمیخواست دوباره با او روبهرو شود. از برنامهی روی موبایل مفاتیح را باز کرد و زیارت عاشورا خواند.
کنار شوفاژ روی زمین خوابید. چادری که جلوی مهدی سر کرده بود، رویش کشید. توی خودش مچاله شد: چرا نمیتونم فراموشش کنم خدا! با حرفای مهدی بیشتر یاد امیر افتادم.
ناراحت نبود که مهدی با شنیدن خبر نازایی دیگر پاپیاش نشد.
تو حق داری با کسی زندگی کنی که وجودش تماما به تو تعلق بگیره نه من. با این قلب که تکلیفشو خودشم نمیدونه!
تو حق داری بابا بشی. یه بابای مهربون و مقید.
باز امیر توی خیالش آمد. حسادتهایش وقتی توجه بشری به بچههایی که توی پارک بازی میکردند را میدید یا غش و ضعفهایی که برای علی و ضحا میرفت.
مرد حسود! دوستداشتنیترین مرد دنیا بودی اگه...
بغضش ترکید: اصلاً تو هم به من فکر میکنی؟
نفس عمیقی کشید. پلکها را بست. اشک تا کنار گوشش رفت.
چطور فراموشت کنم؟
وقتی همه وجودم تو رو میخواد!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ266
کپیحرام🚫
نگاهش روی فاطمه بود. داشت ضحی را تاب میداد. مهدی کمی آنطرفتر نشست: این دو روزی که نیومدم سراغت داشتم فکر میکردم.
بشری زیرچشمی نگاهش کرد. مهدی تکیه داد به نیمکت: همون شب میتونستم بگم با تو بودن مهمتر از بابا شدنه. نگفتم که گمون نکنی سرسری حرف میزنم.
بشری هنوز به فاطمه نگاه میکرد هرچند معلوم بود حواسش پیش فاطمه نیست.
_ببین بشری! مهمتر از بچه، زندگی با کسیه که برام ارزش داره. با تویی که مقیدی. که دوست دارم.
حس خوبی از تعریف و ابراز علاقهی مهدی به بشری دست نداد. حتی نمیخواست بنشیند و بقیهی حرفهایش را گوش کند.
برخلاف تصورش، مهدی نازایی او را باور کردهبود. داشت برایش صغری کبری میچید که با این مسئله مشکلی ندارد. بشری سر تکان داد: من جوابمو همون شب دادم بهتون.
_فرصت بده، کاری میکنم تا تو هم دوستم داشته باشی.
بشری سرخ شد. فکش لرزید. اخم کرد. مهدی بلند شد. کمی قدم زد. برگشت و روبهروی بشری ایستاد: چرا به خودت و من بد میکنی؟! من اون زندگی که لیاقتشو داری برات میسازم.
_با اصرارتون فقط من شرمنده میشم.
مهدی میخ شد روی صورت بشری. بلند نفس کشید. بشری باز آب پاکی روی دستش ریخت: خودتونو خسته نکنید. جوابم همونیه که اول گفتم.
_دلیل؟
بشری فهمیدهبود با این حرف که پدر شدن حق توست، او دست برنمیدارد. انگار مهدی به هیچ صراطی مستقیم نبود. فکری به ذهنش خطور کرد. حرفی که میخواست بزند را حلاجی کرد. معذب بود از علاقهاش به امیر برای مردی غریبه بگوید. مهدی با کفش سنگی را به جلو پرت کرد: یه سوال بپرسم؟
_بفرمایین.
مهدی به کفشهایش نگاه کرد. میخواست اگر جواب بشری باب میلش نبود، رودررو جواب را نشنود. گفت: هر چی فک میکنم به این میرسم که شاید تو...
صدایش دورگه شد. اخم کرد: تو هنوز دلت با اونه؟
اون! کسی که همیشه به بهترین اسما صداش میزدمو میگه اون؟
دیگر بهتر میتوانست حرفش را به مهدی بزند چون مهدی خودش حرف را به اینجا کشاند.
_شما که از علاقه و عشق حرف میزنید، پس اینو درک میکنید که فراموش کردن کار سختیه.
مهدی چشم باریک کرد. دلش رنجید. طبیعی بود وقتی به تعریفی جلوی معشوقت زانو بزنی اما دل آن زن با عشق سابقش باشد.
غرورش شکست. دست را مشت کرد. چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود: من اگه تو رو میخوام باید صبر کنم تا بتونی اونو فراموش کنی. صبر میکنم. چشمم کور، دندم نرم.
_هیچ قولی به شما نمیدم. چند سال دیگم همین جوابمه.
کیف را از روی نیمکت برداشت. چادر را مرتب کرد: خداحافظ.
مهدی هاج و واج به بشری نگاه میکرد. بشری پیش فاطمه رفت. لپ ضحی را بوسید و برای فاطمه دست تکان داد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ267
کپیحرام🚫
میخواست زود آماده شود، نماز را حرم بخواند. فکرش پیش مهدی و فاطمه بود. حتماً فاطمه از جواب بشری به مهدی باخبر شدهبود. این موضوع که تعارف برنمیداشت.
چادر را روی سر انداخت. جلوی آینه ایستاد.
اول من هنوز امیرو فراموش نکردم. عاشقش نیستم ولی درگیرم.
الآن بگم نه بهتره که بعد شرمندهاش بشم.
دست کشید زیر چشم و سرمه را پاک کرد.
دوم اشرفخانم که مطمئنم رضایت دلی نداده. از اصرار پسرش به ستوه اومده و قبول کرده.
سومم که من بچهدار نمیشم، مهدی الآن تب عشق داره. عشق در عقلو بسته.
چندوقت دیگه از تب و تاب میافته و پشیمون میشه و...
اونوقت اون روی اشرف خانمم دوباره رو میشه! دیگه آب بیار و حوض پرکن...
کیفش را نگاه کرد. موبایل را توی آن گذاشت.
مهدی حق داره بابا شه. نباید واسه خوشبختی خودم، این حقو ازش بگیرم. چرا با من ازدواج کنه بدون هیچ ثمری!
سر و صدای ضحی را از راهروی آپارتمان شنید.
با لحن بامزه و شیرین داشت با فاطمه حرف میزد.
قبل از اینکه فاطمه زنگ بزند، در را باز کرد: ســـلام مـــادر مهربون و دختـــر شیرینزبون!
فاطمه پشت چشم نازک کرد. بشری بیخیال ضحی را بغل کرد: آی آی. داری سنگین میشیا!
خودش را کنار کشید تا فاطمه برود تو.
_خوبی خانمگل؟
فاطمه چاپلوسی گفت و از کنارش رد شد. بشری در گوش ضحی گفت: مامانت عصبانیه!
پشت سر فاطمه راه افتاد: خوش گذشت؟
_به خوشی شما.
_خدا رو شکر.
بیرون سرد بود و حالا یک نوشیدنی گرم میچسبید. ضحی را زمین و چادر را روی مبل گذاشت. رفت تو آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت. غم روی دل بشری سنگینی میکرد.
حتما امروز و فردا پا میشه با مهدی میره شیراز.
فاطمه شال و کلاه ضحی را درآورد. بشری پرسید: بریم حرم؟
با موافقت فاطمه خیلی زود راهی حرم شدند.
دل بشری گرفتهبود. با رفتن فاطمه تنها میشد: این زیارت آخریه که با هم اومدیم؟
_وا! چرا؟
_میخوای برگردی!
فاطمه زیرچشمی نگاهش کرد. ازش دلخور بود ولی دوستش داشت. دلش نمیآمد تنهایش بگذارد.
_فعلاً که مهمونتم.
چشمهای بشری برق زد. خندید: قدمت تا آخر عمر رو چِشَم.
فاطمه خودش را بغل کرد: دلم هوای خونهامو کرده ولی به خاطر موضوع همکلاسیت، نمیتونم تنهات بذارم.
فاطمه را بوسید. سر روی شانهاش گذاشت: تو خیلی خوبی... خیلی!
_مامان و بابا دارن میان مشهد.
بشری از جا پرید: جون من؟ از کجا خبر داری!
_جونت سلامت. نورچشمی که باشی، خبرا زود بهت میرسه.
بشری به بازوی فاطمه مشت زد: لوس نشو. کی میرسن؟
_فردا.
دوباره فاطمه را بوسید: امشب منبع بهترین خبرا شدی.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ268
کپیحرام🚫
نزدیک غروب بود. بشری در قابلمهی هویجپلو را گذاشت. صدای زنگ آمد. با ذوق در را باز کرد: ســـلام!
به غیر از پدر و مادرش، بیبی و آقاجان را هم پشت در دید. دهانش باز ماند. اشک توی چشمهایش جمع شد. خندید: بابا نمیگید آدم سکته میکنه! قبلش یه خبر بدید خب.
ضحی دوید توی راهرو. پشت سرش فاطمه سلام کرد. بشری پرسید: تو خبر داشتی؟
_نه والا.
بشری رو کرد به مادرش: نیومدن اون دو تا! لااقل طهورو میآوردی.
زهراسادات گره روسری را باز کرد: مث تو اونام درگیر امتحانن.
سیدرضا ضحی را بغل کرد و نشست: عزیز کی میشی!
بشری سیبی را حلقهحلقه کرد و جلوی پدرش گذاشت. سیدرضا ضحی را روی پا نشاند: دستت درد نکنه بابا.
بشری پای میز نشست: از نصیری برام میگید؟
سیدرضا سر تکان داد. بشری حوصله کرد تا سیبش را بخورد. برای خودش خیار قاچ کرد. ضحی بلند شد و رفت پیش فاطمه. سیدرضا بشقاب را روی گلمیز گذاشت: تو این پرونده دنبال ردی از امیر بودم.
قاچ خیار از دست بشری افتاد و خورد به نمکدان. نگاه همه به سمت او برگشت. سیدرضا ابروها را بالا برد. بشری نمک روی میز را جمع کرد و توی بشقاب ریخت. سیدرضا نفس بلندی کشید: خبری از امیر نبود.
بشری دوباره دست کشید روی میز.
_نصیری دستنشوندهی حامد بود.
نگاه بشری روی سیدرضا بود اما انگار جایی دور را میدید: این پسر چی از جونم میخواد!
_تجربهی زیستهام میگه حامد از امیر کینه داره! یا حتی از خونوادهی سعادت.
_کینهی شتری حتما.
سردرگم شد.
با برنامه پا گذاشت تو زندگیم! هنوزم دستبردار نیست. امیرو کشاند و برد. دیگه چه مرگشه؟
یک گره از زندگیاش باز شد اما پشت این گره، صدتا گرهی کور دید.
_نصیری چرا این کارو کرد؟ پس درسش!
_تا همینجا هم با دستفروشی خوندهبود.
بشری اخم کرد. سر تکان داد و پوزخند زد: تا قبل تعقیب موتورم نداشت.
زانوها را بغل کرد: دلم براش میسوزه.
_بیپولی پدر آدمو درمیاره. بیایمونی خونهخرابی بار میاره.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ269
کپیحرام🚫
فاطمه زیپ چمدان را بست. ضحی غر زد و دامنش را گرفت. فاطمه نشست و بغلش کرد: خسته شدی دورت بگردم!
ضحی بینیاش را به شانهی فاطمه مالید: لالا.
ضحی را روی پا خواباند.
آمادهی برگشت بودند، فقط مانده بود چند روز کلاس بشری تمام شود تا راه بیفتند. تلفنش زنگ خورد. زود جواب داد تا ضحی بدخواب نشود: جونم داداش. کجایین؟ رسیدین؟
_پروازمون افتاد برای شب.
چندماه میشد که مادرش را ندیده بود. وقتی فهمید مادرش شب به مشهد میرسد دلتنگتر شد. صدای چرخیدن کلید توی قفل را شنید. به در نگاه کرد. بشری را دید. چشمهایش قرمز بود. کیفش را روی زمین میکشید. چادر را روی شانه انداخت.
با دیدن گردن کشآمدهی فاطمه لبخند زد: سلام.
صدایش انگار از ته چاه درمیآمد.
فاطمه دمنوش چای کوهی و نبات را توی لیوان ریخت. به سالن رفت. بشری از اتاق بیرون آمد: دستت درد نکنه.
لیوان داغ را بین دستهایش گرفت. به بخار آن زل زد. به فاطمه نگاه کرد: پشت صورت آرومت، خوشحالی موج میزنه!
فاطمه لیوانش را برداشت: کفبینی میکنی؟
بشری لم داد و کوسنی زیر آرنج گذاشت: ذهنخونی میکنم.
_دُرُس بیشین، خفه میشی. همچین ذهنخونم نیستی. کیه که از اومدن مامانش خوشحال نباشه!
بشری ته دمنوش را سر کشید. لیوان را توی سینی گذاشت: پس مهمون داریم. چشممون روشن. کی میرسن؟
فاطمه به ساعت نگاه کرد: نیم ساعت دیگه پرواز دارن.
_آماده شو بریم فرودگاه.
_میان با تاکسی.
_زشته اینجوری!
_توقع نداره.
بشری شانه بالا انداخت: خب شام چی درست کنیم؟
_فکر کردم عطر خورش بادمجون خونه رو برداشته!
بشری بو کشید: آخ دستت درد نکنه. من خرد و خاکشیر بودم نفهمیدم. عجب بویی راه انداختی!
فاطمه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بشری خندید: به جان خودم.
نه مهدی سر بلند میکرد، نه بشری. آخر شب، مثل دفعه قبل مهدی نماند. اشرفخانم توی اتاق دختر و نوهاش خوابید.
بشری مثل همیشه، داشت به روزش فکر میکرد.
به رفتار اشرفخانم که صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. شدهبود اشرفخانم چند سال پیش. حتی مهربانتر. طوری که "دخترم" صدایش میکرد.
غلتی زد و نفسش را سنگین بیرون داد.
حتماً انقدر مهدی اصرار کرده که به خاطر دل تکپسرش تغییر رویه داده.
شاید دخترشو میبینه که جوونه، حال و روز منو بهتر درک میکنه!
در هر صورت به حال من فرقی نداره.
شاید اگه توانایی مادرشدن داشتم، وضع فرق میکرد. اگه یه روز مهر امیر از دلم بیرون بره، مهدی مورد مناسبیه که میتونم بهش فکر کنم.
ولی نه! امیر از جاش جم نمیخوره.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ270
کپیحرام🚫
آخرین پنجشنبه سال بود. دارالرحمه جای سوزن انداختن نداشت. قطعهی شهدا که دیگر شلوغتر. فاطمه با زانو سر خاک یاسین افتاد. ریهاش آن هوا را لازم داشت. آن عطری که فقط خودش احساس میکرد را هم.
سر ظهر بود و هوا گرم و بهاری. جان میداد توی آفتاب بنشینی یا قدم بزنی. صورت ماه فاطمه با وجود گرمای دلنشین هوا، مثل پرترهای از گل یخزده توی زمستان، میماند. دانههای اشک این شاهکار خلقت را زیباتر کردند.
چادر را روی صورت کشید. اشک ریخت و با یاسین حرف زد. سر بلند کرد. دلنگران ضحی بود. نگاه غمبارش روی ضحی ماند. روی ثمرهی عشق پاک و مقدسش.
یاسین گرم و مهربان از توی عکس نگاهش میکرد. اشک مثل جوی آب روی گونهی فاطمه رد شد. پلک زد تا یاسین را واضح ببیند: تو باید باشی الآن. که دست دخترمونو بگیری و باهاش دنیا رو قدم بزنی. باید باشی که از شیرینزبونیاش ذوق کنی. که واسه موهای لَخت و روشنش ضعف بری.
تو باید باشی یاسین! به خاطر دل من، به خاطر دخترت.
کمی مکث کرد. نگاه یاسین انگار رنجور شد. فاطمه آه کشید و گفت: باشه، همین حس آرامشی که از نگات میگیریم برای ما بسه. میفهمم پا به پای من همراهمی، دلخوشم به بودنت ولی سخته!
یتیمی دخترت و تنهایی من فدای سر دخترایی که با خیال راحت از خونه بیرون میان، خرید میکنن، با دوستاشون قرار میذارن و خوش میگذرونن.
بعد از چند ماه دوری، نمیتوانست از آن خاک جدا شود. تنها رفته بود. میدانست بقیه هم کمکم میرسند. قرآن را باز کرد. لبخندی به دخترش زد که دوروبر عکس یاسین بازی میکرد. مثل خیلی وقتها، قرآن را با نیت باز کرد. صفحهی اول سورهی یس باز شد. به چشمهای روشن یاسین توی قاب نگاه کرد. جوری بود که هر چه به سمت چپ یا راست بروی، فکر میکنی دارد نگاهت میکند!
احساس کرد قلب توی سینهاش بزرگ شده. نفسهای سنگینی میکشید. به زور لبخند زد: ببین سورهی هماسمت اومد!
سورهی یس را خواند. دلش آرام شد اما ضحی نه. حوصلهاش سر رفته بود. حق داشت بچه. نزدیک دو ساعت توی محوطهی اطراف خاک یاسین سر کرده بود. نق میزد.
فاطمه دلش میخواست پیش یاسین بماند. کلی حرف سر دلش تلنبار شدهبود. قرآن را توی کیف گذاشت که برگردد. دست مردی ضحا را از زمین بلند کرد: سلام خوشگل عمو.
ضحا با دیدن عمویش یا نه همبازیاش، ذوق زده شد.
_سلام فاطمهخانم
فاطمه بلند شد: سلام.
_شرمندهام نکنید. چرا بلند میشین!
فاطمه نگاهی به اطراف کرد. نمیخواست با طاها تنها باشد. ضحی با آمدن طاها، آرام شد اما فاطمه جایی برای ماندن نمیدید.
_اشکال نداره ضحا رو ببرم!
_مگه نمیخواین اینجا باشین؟
_شما باشین. بقیه هم دارن میان. ضحی رو میبرم خونه.
کلاه و کاپشنی که فاطمه برای ضحی آورده بود را برداشت و خداحافظی کرد. از فاطمه که دور شدند رو کرد به ضحی: مامان مهربونی داری!
ضحی انگشت طاها را گرفته بود و راه میرفت.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ271
کپیحرام🚫
فاطمه سبزه را از کیف درآورد. آرام روی قبر یاسین گذاشت. طهورا نشست روبهرویش: وای چه قشنگ! شکل درخته!
فاطمه لبخند زد: خودم کاشتم.
بشری پرسید: سروه؟
فاطمه سر تکان داد. سربند سرخ یاحسین هم به تنه آن بست: به نظرم سرو بیشتر از هر سبزهای با شهید تناسب داره.
زهراسادات شمع را پایین سنگ گذاشت: یاسین سرو سهیام بود.
بشری آرام خواند: سرو سهی باشم و سبز بمانم چه سود؟
برگ چناران همی جان بدهد از برم!
زهراسادات به سیدرضا نگاه کرد. با هم سر تکان دادند. بشری کنار فاطمه نشست: ضحا کجاست؟
_با عموش رفت.
_پس خیلی وقته تنهایی!
_پیش پای شما اومد. دید ضحی خستهاس گفت میبردش که بعد بره خونه.
_اون که قبل ظهر از خونه زد بیرون! گفت دوست داره بیاد اینجا خلوت کنه.
فاطمه دست کشید روی چانهاش. آرام پرسید: قبل ظهر؟!
_اوهوم.
احساس کرد سرش داغ شد. نگاهی به همه کرد. کسی حواسش به او نبود.
کاش نیومده بودم تنها. نکنه اینجا بوده!
دوباره قرآن باز کرد. صفحهی اول سورهی طاها آمد. چشمها را باریک و به صورت یاسین نگاه کرد. بشری صفحهی باز شده را دید. صورت برافروختهی فاطمه را هم. فاطمه دستش لرزید. قرآن را بست.
به خانه که رسیدند. آفتاب هنوز جان داشت. ضحی توی تاب نشسته بود و طاها هلش میداد.
ضحی میخندید و میخواند: تاب تاب.
چشم طاها به فاطمه افتاد. تاب را گرفت. ضحی گردن کج کرد: تاب تاب. تاب تاب.
طاها یک ابرویش را بالا انداخت: مامان اومد. برو پیشش.
فاطمه حواسش به ضحی و طاها بود. ضحی لب برچید و پیش فاطمه رفت. فاطمه صورتش را بوسید: دوست داری تاب بازی؟
_آره.
فاطمه کشهای موی دخترش را محکم کرد: برو عزیزم.
ضحی دوید طرف طاها. موهای لخت خرگوشیاش، قند توی دل طاها آب میکرد. نشست توی تاب. شاید هم بیشتر از بازی، همراهی پدرانهی عمویش را میخواست. یک حس کمبود را تجربه میکرد که با حضور طاها خودش را نشان میداد. فاطمه از کنارشان رد شد. طاها رنگ عوض کرد: سلام فاطمهخانم.
_سلام.
طاها دنبال حرفی میگشت که به فاطمه بگوید. صدای خندهی ضحی تا توی کوچه میرفت. نمیگذاشت طاها تمرکز داشته باشد. طاها رو کرد طرف فاطمه. خواست بپرسد "حالتون خوبه؟"
فاطمه نبود. جلوی در سالن داشت کفشش را درمیآورد. طاها نفسش را مثل فوت بیرون داد. ضحی داد زد: تاب تاب.
طاها نگاه از فاطمه گرفت. تاب را کشید طرف خودش.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ272
کپیحرام🚫
زهراسادات عکس یاسین، را توی سفرهی هفتسین گذاشت: اینم سین هشتم.
فاطمه بغضش را خورد. پلک نمیزد تا اشکش نریزد. ضحا دست کشید روی عکس یاسین: بابا؟
سیدرضا نگاهی به ضحا کرد. دوباره مشغول خواندن قرآن شد. طهورا آن سر سفره زانوها را بغل کرده بود.
ضحی انگشت زد توی سمنو. دوباره رفت سراغ عکس یاسین. انگشت سمنوییاش را زد روی لب یاسین. فاطمه دستمال برداشت و صورت یاسین را تمیز کرد. دوست داشت گریه کند. آب دهان را قورت داد. فایده نداشت. بغض توی گلویش پایین نمیرفت.
ضحی رفت وسط سفره. پایش گرفت به کاسهی سیب و چپه شد. بشری دست دراز کرد که بگیردش اما تا بجنبد ضحی دست کرد توی تنگ ماهی: مائی.
فاطمه بلند شد و ضحی را از دست بشری گرفت. برد دستهایش را شست.
طهورا رفت پای پله: طاها! بدو الآن سال تحویل
میشه.
زهراسادات گفت: رفته گلزار.
_وا! میگفت ما هم میرفتیم.
سیدرضا قرآن را بست. عینک را توی جیب گذاشت. تلویزیون را روشن کرد.
فاطمه برگشت سر سفره. ضحی گفت: مائی!
به ماهی توی سفره اشاره میکرد. فاطمه چند سنجد گذاشت توی دست ضحی. کنار طهورا روبهروی عکس یاسین نشست. باد و بوران توی دلش زیر خورشید چشمهای یاسین آرام میشد.
توی هر ردیف یک کوک از بافت کم کرد. کسی چشمهایش را گرفت. دست روی دستها گذاشت: یاسین!
_یاسین کیه؟!
صدای کلفت و زمختی شنید. به جای اینکه بترسد، خندهاش گرفت: ادا درنیار یاسین.
یاسین دستش را برداشت. سرک کشید روی صورت فاطمه: نترسیدی؟
_صدای پاتو میشناسم. از پلهها که بالا میای میفهمم تویی.
_صدای پام؟!
فاطمه گردن کج کرد: تو که بهتر میدونی صدای پای آدما با هم فرق داره.
یاسین پشت گردنش را خاراند. فاطمه زد زیر خنده: عزیزم! به قد کافی دیوونهاتم، دیگه نمک نریز!
پیشانی فاطمه را بوسید: منم به قد کافی مجنون شدم. زبون نریز!
نشست کنارش. به شکم فاطمه نگاه کرد. مثل توپ گرد شده بود. چشمک زد و خندید. دل فاطمه آب شد. دست گذاشت روی شکم فاطمه: این فسقلی کی به دنیا میاد؟ بچلونمش.
همان آن ضحی زیر دست یاسین مثل ماهی لیز خورد. یاسین خندید: اظهار وجود میکنه!
فاطمه خندید. دست از بافت برداشت. زل زد توی چشمهای یاسین. یاسین بافت را از دست فاطمه گرفت: تموم شد؟! دستت فِرزه ماشاءالله.
_کاری نداره. کلاه بچهاس.
ضحی با دو دست صورت فاطمه را قاب کرد. غم توی نگاه دخترش، تمام وجودش را آتش زد. ضحی انگشت کشید روی صورت خیس فاطمه. دعای تحویل سال از تلویزیون پخش شد. زهراسادات بلند گریه کرد.
فاطمه ضحی را توی بغل گرفت. اولین سالتحویل بدون یاسین مثل خوردن یک جام زهر، تلخ از گلویش پایین رفت. هرچند سالتحویل قبل هم پیش یاسین نبود.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ273
کپیحرام🚫
بشری پشت پنجرهی ته راهرو ایستاد. پایین را دید زد. طاها و ضحی دور حوض بازی میکردند. لبخند زد: چه حوصلهای داره طاها!
طاها خم شد. آستین ضحی را بالا زد. لب حوض نشستند. بشری رفت پایین. توی حیاط روی تاب نشست. طاها دست ضحی را گرفت: یا علی!
ضحی پرید پایین. طاها رفت و کنار بشری نشست. بشری به پشتسر نگاه کرد. جز خودشان کسی توی حیاط نبود: این بچه بابا میخواد. فاطمه هم که اول جوونیشه.
طاها تند به او نگاه کرد. بشری سر را به زنجیر تاب تکیه داد: فاطمه نباید تا آخر عمر تنها بمونه.
_به این زودی یاسینو فراموش میکنه!؟
زیرچشمی طاها را نگاه کرد: فراموش نه... ولی ازدواج میکنه. کمکم به شوهرش علاقهمند میشه.
دست طاها مشت شد: کی میتونه جای یاسینو برا ضحی پر کنه!
-جای یاسینو هیچکس نمیتونه واسه فاطمه و ضحی پر کنه اما فاطمه نمیتونه تنها بمونه. فقط بیست و سه سالشه.
ضحی نشست کنار باغچه. طاها بلند شد و رفت طرفش. بشری طاها را صدا زد.
_بله!
با سر اشاره کرد: بیا.
_دست بردار بشری.
بشری بلند شد و کنارش ایستاد: چرا حرف نمیزنی؟ داری خودتو اذیت میکنی.
طاها دست به کمر به روبهرو نگاه کرد. بشری آستینش را کشید: تو به فاطمه علاقه داری؟
یک تای ابروی طاها بالا رفت: شر درست نکن.
-چه شری!
طاها به محاسنش دست کشید. سر را پایین انداخت: نمیدونم من دست پا چلفتی بودم یا تو خیلی تیزی!
ضحی از پای باغچه بلند شد و سمت حوض دوید. دست زد توی آب. طاها به موجهای روی آب زل زد: نمیخوام پای فاطمه رو از این خونه ببرم.
_خیلی سخت میگیری!
_آسونم نیست. اگه فاطمه بو ببره دیگه پاشو اینجا نمیذاره.
_از کجا مطمئنی؟
طاها راه افتاد از کنارش رد شد. بشری بازویش را گرفت. طاها گفت: این حرفا رو همینجا چال کن.
_بذار حرف بزنیم ببینم چه میشه کرد!
_حواست به ضحی هست؟
_بازیشو میکنه. بمون ببینم. تو خجالت میکشی آره؟ حتی سر خاک یاسین میای به عکسش نگاه نمیکنی!
_خجالت نداره؟
_خلاف شرع که نمیکنی. قدم پیش میذاری و...
طاها حرفش را قطع کرد: صبر کن. دزد که دنبالمون نکرده!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ274
کپیحرام🚫
بشری دستمال برداشت. میوهها را خشک کرد. زهراسادات قندان را کنار استکانها گذاشت: دیشب خیلی سختم شد. خواستم بگم فاطمه حق زندگی داره، ضحی رو بذاره پیش من بره به زندگیش برسه. شاید شوهرش بچه رو قبول نکنه. هر وقت خواست بیاد بچهاشو ببینه یا ببردش گردش.
بشری سیب سرخی را توی دست چرخاند. جلوی ببینیاش گرفت و بو کرد. زهراسادات گرهی روسری را بازکرد: وقتی گفتی طاها خاطرشو میخواد، خیالم راحت شد.
بشری سبحانالله گفت. سیب را گاز زد. زهراسادات روی صندلی نشست. زانوی چپ را ماساژ داد: اینم دیگه یاری نمیکنه!
بشری سیب توی دهان را قورت داد: شاید فاطمه طاها رو نخواد. اجبار که نیست.
زهراسادات سر بالا انداخت: نه. باید دلش راضی باشه.
تکیه داد به پشتی صندلی. روسریاش عقب رفت. موهای سفید را کرد توی روسری. شیرینی سیب توی دهان بشری زهر شد. خواست خودش را جای زهراسادات بگذارد اما منصرف شد. او هیچوقت نمیتوانست مادر باشد. نمیتوانست علاقه به فرزند را درک کند.
زنگ آیفون بشری را به خود آورد: مگه روزی که من با فاطمه رفته بودم گلزار، نیومدن اینجا؟
_مهمون حبیب خداست. صدبارم بیان، قدمشون رو چشمام.
بشری چادررنگی را سر کرد.
چه حرفا میزنم!
مگه خودم میتونم به حاجبابا و مادر بیاحترامی کنم؟ خب بچهی همین پدر و مادرم دیگه.
پشت سر زهراسادات تا جلوی در سالن رفت. نسرینخانم سفت بشری را بغل کرد: بیمعرفت نیومدی. من پیرزن مجبور شدم دوباره مزاحمتون بشم.
بشری دلش میخواست آب بشود برود توی زمین. لبش را گاز گرفت.
_وقت کردی بیا. خوشال میشم.
_چشم. قابل باشم مزاحم میشم.
_چه تعارفی شدی! جوری حرف میزنی انگار من غریبهام!
_نه! راحتم باهاتون.
دلش دلش را میخورد. ممکن بود خبری از امیر داشته باشند؟
انگشت به دهان برد. به خودش میآمد و دست پایین انداخت. یک حال تلخ و شیرین داشت.
فکر کرد چه قدر بدبختم که هنوز به امیر فکر میکنم!
میخواست بداند کجاست؟ چهکار میکند؟
دست زیر چانه زد. به حرفهای نسرینخانم و مادرش گوش کرد. از هر دری میگفتند الّا امیر!
نامید شد. حوصلهاش هم سررفت.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ275
کپیحرام🚫
با نازنین دعوت بودند خانهی لیلا. کلید خانهاش را برداشت. سوار ماشین شد. چهقدر با پدرش چک و چانه زد تا راضیاش کرد از پول امیر، ماشین بخرد.
سیدرضا گفتهبود: "ماشین خودمو ببر مشهد ولی از پول امیر برندار"
دست آخر بشری حرف مهریه را پیش کشید: "اندازهی مهریهام که حق دارم از اون پول بردارم؟"
سیدرضا قبول کرد. بشری قد خرید یک ماشین از حسابش برداشت. فکر امیر آمد سراغش. خیلی وقت بود مقاومتی نمیکرد فکرش سمت امیر نرود. باور کردهبود افسار افکارش دست خودش نیست. دلش با او راه نمیآمد. نه اینکه صبح تا شب به فکر امیر باشد، نه! فقط یاد او گوشهی طاقچهی دلش مثل یک قاب قدیمی مانده بود. یکذره هم غبار فراموشی نمیگرفت.
فکر کرد شیرینی که ایام عید توی خانهها هست پس گل بهتر است. کارت هدیهای که برای تبریک عروسی لیلا گرفته بود توی سبد گل گذاشت.
برخلاف تصورش خانه آپارتمانی نبود. ویلایی بود، توی خیابان تلخداش. زنگ زد. صدای نازنین آمد: حالام نمیاومدی!
خندید: تو از کی اینجایی؟
نازنین ساعتش را نشان داد: از وقتی که قرار داشتیم.
_مهمون داشتیم. نمیشد زودتر بیام.
نازنین چشمک زد: مهمونتون کی بود؟
_لیلا کجاست که تو جلوجلو اومدی سین جیمم میکنی؟
_آشپزخونه.
حیاط نقلی و شسته رفته را رد کرد. عطر ملایم زعفران آمد. لیلا را توی قاب در ساختمان دید: سلام کدبانو!
دستهگل را توی بغل لیلا گذاشت: مبارکه! خوشبخت بشی گلم.
_بذار بشم. جات خالی بود.
بشری به چیدمان خانه نگاه کرد. لیلا روی میز سالن آجیل و میوه گذاشت.
_قراره بخوریم تا بترکیم؟
لیلا لبخند زد: قابل که نداره.
بشری دستش را گرفت. نگذاشت برود آشپزخانه: اومدم تو رو ببینم نه شکممو پر کنم.
صدای گوشی نازنین، نگاه بشری و لیلا را به طرف او کشاند. خندید: ساسانه.
لیلا گفت: چه زود دلش تنگ شد! همین الآن رسوندت.
بشری به حرف لیلا خندید. نازنین نیم زد توی اتاق. لیلا سینی چای را جلوی بشری گرفت.
_قربون دستت.
به صورت لیلا نگاه کرد: شرمنده عروسیت نیومدم.
لیلا سینی را گذاشت و نشست: عروسی که هولهولی شد روزای آخر وقت نداشتم سرمو بخارونم.
_خوبه که اومدین سر زندگیتون. ولی چرا عجلهای؟
لیلا به کف خانه نگاه کرد: تو که از گذشتهام بیخبر نیستی ولی وحید بیخبر بود. منم اوایل میترسیدم چیزی بهش بگم اما اون حق داشت بدونه. بعدم ممکن بود یه روز یه جایی یه کسی بهش بگه، دیگه آب بیار و حوض پر کن.
ساکت شد. کف دستهایش را به هم مالید. بشری پرسید: اینا چه ربطی به زود عروسی گرفتن داره؟
_یه روز تصمیم گرفتم قضیه رو بهش بگم. گفتم تو یه گروه مختلط بودم.
سرش را بالا آورد. بشری بیهیچ حالت خاصی نگاهش میکرد.
_من فقط باهاشون دوست بودم. یه دوستی اشتباه که اگه تو رو نمیدیدم به جاهای کثیف میرسید. خدا تو رو جلو راه من گذاشت.
_تو خودت نخواستی بد باشی. کاری به من نداره!
_خیلی به تو ربط داره. خودتم خوب میدونی.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ276
کپیحرام🚫
_به تو ربط داره. خودتم خوب میدونی.
بشری پرتقال براشت: خب من این پرتقالو بخورم تو تعریف کن.
_همه رو واسه وحید گفتم. گفتم اینا گذشتهی منه. اگه نمیگفتم عذاب وجدان داشتم. وحید حرفی نزد. صاف تو چشمام نگاه کرد. گفتم من اشتباه کردم، گناه کردم ولی دختر خرابی نبودم.
به بشری نگاه کرد. داشت سر حوصله پوست پرتقال میکند.
_میدونی بشری؟ اون شبی که تو رو دیدم، احساس کردم تو وجود باطنی خودمی. من ظاهر زشتی از یه دختر پاک بودم. تو رو که دیدم برگشتم به اصل خودم.
پر پرتقالی که بشری به او تعارف کرد را گرفت.
_به وحید گفتم تصمیم با توئه. میخوای بمون میخوای برو. ولی اگه موندی تا آخر عمرم گذشتهی منو به روم نیار.
بشری سر بلند کرد. لیلا گفت: رفت تا یک هفته. نه دور و برم پلکید نه زنگ زد نه پیام داد. حتی با اینکه مسیرش از جلو مزون بود، میرفت از اون طرف خیابون دور میزد که نبینمش. آخر هفته، سرم تو حساب و کتاب بود که باید هر پنجشنبه به صاحب کارم تحویل میدادم. در باز شد و وحید با یه شاخه گل اومد تو!
خندید: نمیدونم چه فکری کرد که گفت زود عروسی کنیم. چند وقت بعدشم یه روز که منو با نازنین دید ازم خواست چادر بپوشم.
_حالا چادر میپوشی؟
لیلا با لبخند چشمهایش را بست و باز کرد.بشری دستهایش را با دستمال تمیز کرد: مبارکه.
نازنین گوشی به دست از حیاط آمد: ساسان میگه حالا که شب میخوای بمونی، بریم با هم یه چرخی بزنیم بعد واسه شام برگردم.
نشست کنار بشری: گفتم یه امشبی بذار با دوستام باشم.
بشری دست انداخت روی مبل: مگه شب میمونی؟
لیلا کاسههای آجیل را پر کرد: شب تنهام. وحید با دوستاش رفته کوه. شبم نمیان.
بشری پرسید: کوه! شب؟
-وحید عاشق کوهه. چند بارم منو برده. خیلی میچسبه شب تو کوه باشی.
بشری دست به سینه شد.
امیرم عاشق کوه بود. اوایل هفتهای یه بار رو با هم میرفتیم.
خسته بود. هم جسمی هم ذهنی. چهقدر ذهنش پر میکشید طرف امیر!
دوست داشت حرف بزنه. از هر دری بگوید شاید حواسش از امیر پرت شود: خونهی خوبی دارین!
_مبارک صاحابش باشه.
_مگه واسه خودتون نیست!؟
_ما چهقدر درآمد داریم که بتونیم اینو بخریم؟ اینو هم وحید به خاطر حیاطش انتخاب کرد.
بشری به حیاط اشاره کرد: به خاطر این حیاط فسقلی؟
لیلا خندید: نه عزیزم این که نه. یه حیاط دیگه هم این سمت داره یه باغچهی کوچیکه.
بلند شدند و رفتند سمت حیاط پشتی. سر راه یک نیشگون از لپ نازنین گرفت. نازنین سر از گوشی برداشت: کجا میخوای بری؟
_تو غرق گوشیت باش. فقط بلدی تکه بندازی به من که دیر اومدم؟ زود میاومدم که تو رو نگاه کنم همش سرت تو گوشیه
نازنین مثل بچههای خطاکار، پشت هم پلک زد. لبهای را جمع کرد.
-پاشو بیا اگه دوست داری باغچهی لیلا رو ببینی؟
_چرا که نه.
صدای هشدار گوشیاش بلند شد. پیام ساسان آمد روی نوتیفیکیشن. هول شد. پیام را سمتی کشید تا بشری حرفهای ساسان را نخواند.
بلند نشده دوباره نشست: میام الآن. شما برید.
بشری سر تکان داد: از دست تو.
لیلا در راهروی پهن را باز گذاشت تا بشری برسد.
نازنین دوباره سر کرد توی موبایل. بشری نمیدانست اگر امیر خودخواهی نکرده و پا پیش نگذاشتهبود، شاید الآن زن ساسان بود و این عاشقانهها و دلتنگیهای ساسان برای خودش میشد.
امیر آنقدرها هم دور بشری نمیچرخید. یکسوم علاقهای که ساسان برای نازنین بروز میداد، امیر برای بشری ابراز علاقه نمیکرد ولی بشری میخواستش. به حدی که همه فکر کنند امیر بهترین مرد دنیاست.
به اندازهی رفتار امیر عاشق نبود. به اندازهای که دلش جا داشت امیر را میخواست. به اندازهی تمام دلش.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ277
کپیحرام🚫
برگشتند توی خانه. نازنین هنوز با گوشیاش مشغول بود. بشری از کنارش رد شد: شما که طاقت دوری ندارین چرا عروسی نمیکنین؟
نازنین چیزی تایپ کرد و موبایل را کنار گذاشت: یه چیزی میگیا. ما تا قیامت باید مثل دوستدختر دوستپسرا فقط به زنگ و پیام دلخوش باشیم.
لیلا سینی چای را روی میز گذاشت: خونودهاش کوتاه نیومدن؟
نازنین نفس بلندی کشید: خونوادهاش که تقصیر ندارن. عروس عقبمونده نمیخوان.
لیلا اخم کرد: دیوونه شدی باز؟ چته که عقب موندهای؟ چشات سبز. بینیت کشیده. لب و چونهات خوش فرم. ابروهاتم که عین نقاشی.
_درد، این چیزا نیست. درد، تفاوت عقایده. نمیفهمم تو اون خونواده چطور ساسان مقید از آب دراومده!
_میخواین دست روی دست بذارین تا اونا راضی بشن؟َ براتون عروسی بگیرن؟
_فقط راضی بشن. عروسی نمیخوام.
_عزیــــــزم. راضی نبودن پ چرا از اول اومدن خواستگاری؟
_به اصرار ساسان.
بشری توی فکر بود. بیشتر از یک سال میشد که نازنین و ساسان نامزد بودند و همینجور بلاتکلیف!
_اونا راضی بشن دیگه حله؟
نازنین سر تکان داد: آره.
دیگر از آن صدای پرانرژی ساعت پیش خبری نبود: یه گیرمونم تو پوله. باباش از ارث محرومش کرده. ساسان میگه بیخیاله پول. دوست دارم راضی باشن. یه وقتاییم میزنه به سرش میگه بیخیال رضایت. بریم عقد کنیم. باز شب میخوابه صبح میگه نه، صبر میکنم راضی شن.
لیلا سری به غذا زد و برگشت: آخرشم همین میشه. تک و تنها باید بیاد عقدت کنه. حالا اگه تا اون موقع خونوادت صبرشون تموم نشه و نامزدیو بهم نزنن.
بشری چشمغره رفت: تو هم امیدواری میدی مثلاً؟!
_دروغ میگم؟
چشمهای بشری رفت بالای سرش: لیلا!
_نازنین باید از ساسان بخواد زودتر تکلیفشو روشن کنه. نه که صبر کنه تا کی بشه ننه بابای ساسان قدم رنجه کنن بیان محضر.
یک استکان چای گذاشت جلوی نازنین: بدتو نمیگم. واقعبین باش. هم خوبی هم خیلی خوشگل ولی سنت بره بالا دیگه هرجور خواستگاری برات میاد. جوونیتو نذار پای کسی که هنوز تکلیفش معلوم نیست.
_تکلیف ساسان که روشنه. میگه یا تو یا هیشکی!
دستمال برداشت و زیر چشمهایش کشید. زل زد به چای. لبهایش میلرزید. بشری به لیلا نگاه کرد. لیلا پاشد و پیش نازنین نشست: بمیرم که اشکتو درآوردم.
صدای نازنین از ته چاه درآمد: خدا نکنه.
-ببخشید. میدونم به من ربط نداره ولی میترسم آخرش...
اشک نازنین باز درآمد: مهم نیست. هر چی بشه مهم نیست.
لیلا سر تکان داد. صورت نازنین را بوسید: ببخشید.
سه نفرشان ساکت شدند. مثلاً برای دورهمی جمع شده بودند. بشری طاقت آن جو را نداشت. آن دو نفر هم.
صدای زیپ کیفش دو سه ثانیه سکوت خانه را به هم زد. بعد هم خشخش نایلون: دیگه بسه قنبرک گرفتن. کار خوبه خدا درست کنه. شماها هم از لاکتون دربیاید وگرنه من پاشم برم.
لیلا و نازنین نگاهش کردند.
_چیه اینجوری نگام میکنین! خجالت نمیکشین؟ مثلاً دوستیم؟! لیلا که بدتو نمیخواد نازنین. توام به دل نگیر دیگه.
بلند شد و جلوی هر کدام یک کادو گذاشت: اینم کادوی عید. مطمئنم خوشتون میاد.
نازنین بسته را برداشت: لــــــوس!
بازش کرد. یک شال قوارهدار بود. تکانی به شال داد و جلوی آینهی جاکفشی پوشیدش. رنگ سبز شال مثل چشمهایش بود. به یاد روزی افتاد که با وسواس روسری جدیدش را سر کرد. با ساسان قرار داشت. کیفش را برداشت و زد بیرون.
جلوی در ساسان توی پرایدش، منتظر بود. نازنین نشست کنارش. ساسان اخم کرد: این چیه سرت کردی؟
نازنین به ساسان زل زد: چیه مگه؟!
_برو روسریتو عوض کن.
_چرا!
_میگم برو عوض کن. بگو چشم.
بغض کرد. نگاه از ساسان گرفت. قهر و نازش قاتی شد: عوض میکنم ولی بگو چرا؟
ساسان دست برد توی موهایش: جز من هیشکی حق نداره تو رو خوشگل ببینه. سبز نپوش.
لبخند زد. آب جمع شده توی دهانش را قورت داد. برگشت روسریاش را با یک شال کاربنی عوض کرد.
کسی زد وسط کتفاش. برگشت. لیلا بود: چرا درنمیای از تو آینه! دیوونه چه میخنده!
به لیلا نگاه کرد. لیلا لپش را بوسید: ماه شدی!
شال را درآورد: من با این جایی برم، ساسان سرمو گوش تا گوش بریده.
لیلا گفت: پــــــوف! چیکارت داره؟!
بشری چشمک زد: نمیخواد جز خودش، کسی خانمشو خوشگل ببینه.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ278
کپیحرام🚫
ماشین را نگه داشت. نگاهی به خیابان انداخت. دودل شد. انگار دیگر دلش نمیخواست به خانهاش سر بزند. پا روی گاز گذاشت و رد شد.
توی کوچهشان پیچید. چند نفر از در خانهی پدریاش بیرون آمدند. اولصبحی برایشان مهمان آمده بود. این سرزدنها دلگرمی بود. اینکه فامیل و آشنا و همسایه به حرمت شهید، سر سال به خانهشان میآمدند آب خنکی بود روی جگر سوختهشان.
قبل از ظهر خانه خلوت شد. بشری داشت ظرفها را آب میکشید. زهراسادات آبچکان را خالی کرد: دیشب با فاطمه حرف زدم.
_مگه اینجا بود؟!
_با مهدی و مادرش اومده بودند. شب موند. صبح پیش پای تو با طهورا رفت گلزار.
دست از شستن برداشت: چی گفت؟
آه کشید. رفت به صحبتهای دیشبش با فاطمه. به رنگ و رویی که عروسش مدام عوض میکرد.
به حال برزخی که خودش داشت.
_مامان!
_جون به لب شدم تا حرفامو زدم.
دست گذاشت لبهی سینک: با زن پسر شهیدت حرف از ازدواج بزنی سخته. با فاطمه حرف زدن هم سخت!
چشمهایشان خیس شد. این غم دستبردار نبود. هنوز باید سر میکردند با دردی که تا استخوان ریشه داشت.
_چی گفت فاطمه؟
_گفت اصلا به ازدواج فکر نمیکنه.
_ناراحت شد؟
_بهم ریخت. ترسیدم نکنه دیگه پاشو اینجا نذاره.
_نه! وگرنه همون دیشب میرفت.
_خدا از زبونت بشنوه! تو دوباره باهاش حرف بزن
ابروهایش بالا رفت. گوشهی چشمش جمع شد: مامان!
_فاطمه با تو راحتتره. میتونی راضیش کنی.
زهراسادات از آشپزخانه بیرون رفت. بشری تکیه داد به سینک.
برم به او زبونبسته چی بگم؟
مگه خودم تونستم فراموش کنم که از فاطمه بخوام به ازدواج فکر کنه!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ278
کپیحرام🚫
بشری پاشنهکش را سرجایش گذاشت. از حیاط سرسبز رد شد. طاها توی ماشین منتظرش بود. در را پشت سرش به هم زد. طاها تلفنش را روی داشبورد گذاشت و ماشین را روشن کرد.
بشری ضبط صوت ماشین را روشن کرد. نگاهی به طاها انداخت. اخم ریزی بین ابروهایش نشسته بود.
پشت چراغ قرمز نگهداشت. دست را مشت کرد و زیر چانه گذاشت. زل زد به ثانیهشمار چراغراهنما. بشری زیرچشمی میپاییدش. طاها نفس سنگینی کشید. دوباره فرمان را گرفت.
افتخاری داشت میخواند: "نوای شیرینم
صدای فرهادم
طنین مجنونم
ترانهی لیلا"
جلوی خانهی یاسین نگه داشت. بشری گفت: حرفات هموناس؟
سر تکان داد: حواست باشه خراب نکنی.
بشری پا بیرون گذاشت: چــــــشم.
طاها صدایش زد. بشری از شیشه خم شد: جانم داداش!
_اگه شرایط خوب نبود، چیزی بش نگو. نمیخوام ناراحت شه.
بشری لب برچید. ابروهایش را فرستاد بالا. طاها به روبهرویاش نگاه کرد: اذیتش نکن. وقت لازم داره تا بتونه با خودش کنار بیاد.
به موهای دم اسبی ضحی کشید. لپش را محکم بوسید: آخه تو چهقدر شیرینی!
سختترین کار عمرش را میخواست انجام بدهد.
مادرش حق داشت. حرف زدن با فاطمه واقعا سخت بود.
شست را روی لب گذاشت. با سبابه چانهاش را خاراند. فاطمه چشمک زد: این اداها رو در میاری که دلم برات بسوزه؟
بشری چشمهایش را بست.
مگه تو میدونی واسه چی اینجام؟
چه بدجنسم شدی!
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ279
کپیحرام🚫
فاطمه قفل پشت در را زد. بازوی بشری را گرفت: بیا بشین خوارشوَرجان.
بشری دستش را گرفت. به صورتش نگاه کرد: حیفه این زیبایی نیس تو تنهایی از دستش بدی؟
فاطمه با چشم به ضحی اشاره کرد. من تنهام؟!
_طاها بابای خوبی واسه ضحی میشه.
فاطمه نچی کرد: بهم برمیخورهها. من دارم با یاسین زندگی میکنم. باهاش میشینم پا میشم. یه وقتایی نفسشو کنارم میشنوم. عطرشو حس میکنم.
بشری آب دهان قورت داد. گمان نمیکرد فاطمه اینها را بگوید. فاطمه قاب یاسین را برداشت: روزایی که خوشم لبخندشو تو قاب میبینم. وقتی ناراحتم، یاسینم غصهداره. از تو چشاش میبینم.
اشک توی چشمهای بشری جمع شد. فاطمه سرتکان داد: من نه دیوونهام نه خیالاتی.
بشری اشک روی لبش را پاک کرد: میدونم عزیزم.
ضحی روی مبل ایستاد. بشری روسیاش را باز کرد. صدایش خش داشت: دخترت چی؟ مث توئه؟ تمام روزو با باباش سر میکنه؟
فاطمه هم میدانست اینطور نیست. ضحی بابایش را فقط توی قاب میدید و میشناخت. آنقدر انصاف داشت که محبتهای طاها را به دخترش ببیند اما یک سال فرصت کمی بود تا بتواند توی دلش جایی برای طاها باز کند.
غرق فکر بود. انگار یادش رفت بشری آنجاست. ضحی یک دو سه گفت. از روی مبل پرید. فاطمه به خودش آمد. بلند شد به آشپزخانه برود. بشری دستش را گرفت: بذار نتیجه بگیریم. چای خوردن دیر نمیشه.
فاطمه دست برد زیر موهایش. خیس عرق بود. تکانشان داد و نشست. بشری چرخید طرفش: میدونم این حرفا رو دوست نداری. ممنون که گوش میکنی.
لبخند فاطمه باعث شد راحتتر بقیهی حرفش را بزند: فک نکن خواستگاری طاها به خاطر ضحاست یا ترحمه. اون دوستت داره. به خاطر خودت. یه بار گفت خدا گواهه ناخودآگاه توجهام جلب فاطمه میشه. به چشم پاکی طاها شک داری؟
_نه! میدونم که به محرم و نامحرم حساسه.
_خدا پدرتو بیامرزه. اون نمیخواد جای یاسینو برات پر کنه. همونجور که جای یاسین تو دل ما با حضور هیشکی پر نمیشه.
فاطمه سر پایین انداخت. نوک صندلهایش را به هم نزدیک و دور میکرد.
_الآن نیومدم جواب آخرو ازت بگیرم. هیچ عقل سلیمی توقع نداره به این زودی تو دلت جایی برا مردی جز یاسین باز کنی. میخوام به خودت فکر کنی. تو میتونی با یه مرد زندگی کنی و اونو به درجههای بالا برسونی. میتونی دوباره و چندباره مادر بشی و بچههای خوبی تربیت کنی. میتونی کنار مردی که لیاقتت رو داشته باشه بقیه عمرتو سر کنی. نمیگم حتما به طاها جواب بده. طاها نه هر مردی که ممکنه بیاد خواستگاریت و تو ببینی میتونی بهش تکیه کنی. قبول کن فاطمه.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ280
کپیحرام🚫
لباس عروسکی نیمهکار را دست گرفت. پیلیسههای دامن را با سنجاق مرتب کرد. زیر اتو گذاشت. فاطمه دست به سینه نگاه میکرد: کار زیادیم ندارهها.
_دقت و حوصله میخواد.
پیلیسهها را دوخت. لباس را وارسی کرد. مرتب بود. زیرچشمی به فاطمه نگاه کرد: به طاها بگم فاطمهخانم اجازه داد یه بار باهاش حرف بزنی؟
فاطمه دستهایش را انداخت. پشتچشم نازک کرد: لازم نکرده.
پایین دامن را برای ظریفدوزی زیر چرخ گذاشت: بداخلاق!
صدای چرخ خیاطی بلند شد. ضحی پیش آنها آمد. مثل هر دفعه که صدای چرخ را میشنید جلو رفت تا لباس را ببیند. بشری لبخند زد: داره آماده میشه.
ضحی فهمید لباس هنوز کار دارد. سراغ اسباببازیهایش رفت. بشری نخ را چید. دامن را از زیر چرخ درآورد. به فاطمه نگاه کرد: یه بار باهاش حرف بزن. بعد بیشین فک کن. طاهام میره، اول تابستون میاد. او موقع بش جواب بده.
فاطمه خردهپارچهها را جمع کرد: جوابم معلومه. نه!
_فاطمه!
از لحن کشیده و کلافهی بشری، فاطمه سر پایین انداخت: چطو تو زنِ داداش من نشدی؟ منم داداشتو قبول نمیکنم.
چرخید و روبهروی فاطمه نشست: شوخیت گرفته؟
_شرایط ما شبیهه. من هر کار کردم تو راضی نشدی زن مهدی شی!
_اصلاً شبیه نیس.
توی فکر رفت.
شرایط ما مث هم نیست. من نازام.
اخم کرد.
من نمیتونم مامان بشم. خودخواه نیستم حس شیرین پدر شدنو از مردی بگیرم تا خودم زندگی کنم.
مامانتونم ناراضی!
از طرفیم من...
هنوز...
ته دلم...
یه حسی میگه امیرو میبینم. حقیقتو از خودش میشنفم.
-بشری! بشری! بشری!
فاطمه بار آخر بلند صدایش زد. بشری را به خودش آورد. فاطمه پوفی کشید: چت شد دختر؟ نصف جونم کردی!
چشمهای خستهاش را مالید. نگاه ترسیدهی فاطمه را دید: چیزیم نیست.
_ببخشید.
دست فاطمه را گرفت: من فقط به خاطر طاها به تو اصرار نمیکنم، به خاطر خودتم هست.
چانهی فاطمه به سینهاش چسبید: من نباید اون حرفو میزدم.
_خبری نیس. گفتی که گفتی.
بشری از پشت چرخخیاطی بلند شد. فاطمه سرش را همراه او بالا برد. سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود پرسید: هنوز منتظرشی؟
بشری طفره نرفت. حرف را عوض نکرد. حتی مِن و مِن نکرد. زل زد تو چشمهای فاطمه. قیافهی غمگینش دل سنگ را آب میکرد: یه روز باید برام توضیح بده. همه چیو.
پلک زد و یک آن چشمهایش پر اشک شد: باید بهم توضیح بده. چرا وقتی داشت منو دلخوش میکرد و زیر گوشم حرفای عاشقونه میزد، ولم کرد رفت؟ همینو بگه. کدومو باور کنم؟ حرفاش یا کاراش؟ شرایط من مث تو نیس.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ281
کپیحرام🚫
خورشید داشت مینشست. پلهها را دوتایکی پایین رفت. دورتادور را نگاه کرد. پرنده هم پر نمیزد. ترسید. بند کیف را توی مشت گرفت و دوید. صدای نفسهایش ترسش را بیشتر میکرد. سکندری خورد و افتاد. دید چادر سرش نیست. باز دورش را نگاه کرد. خیالش راحت شد کسی ندیدش. خواست بلند شود، نتوانست. دست گذاشت روی زانو. کسی دستش را گرفت. بلندش کرد. بشری مثل پر از جا بلند شد. بازوی ناجیاش را گرفت. به طرف بشری چرخید. بشری چشمهایش برق زد: زینب!
زینب لبخند زد. صورتش زیر آفتاب دمغردب میدرخشید: سلام.
دنیا را به بشری دادند. چقدر دلش میخواست زینب را از نزدیک ببیند. حالا دستش توی دست او بود. ترس را فراموش کرد. صدای مردی را شنید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلیِّ بْنِ مُوسَىالرِّضَا الْمُرْتَضَى.
دلش قرص شد: میشنوی زینب؟!
صدای طاها آمد: پاشو بشری. گوشیت همه رو خبر کرد.
توی تخت نشست. موها را از صورت کنار زد: خواب میدیدم.
طاها رفت طرف در: خوابتو تو راه تعریف کن.
چشمهایش را بست. عطر ضریح را یکجا بلعید.
نفس عمیقی کشید: دلتنگت میشم هر شب.
اشک ریخت: دارم میرم. یه عمر پناهم بودی. از این به بعدم باش. میرم ولی همهی وجودم اینجاس. نمیدونم چرا دلم قرار نداره!
یه چیزی مث نیشتر به جونم میخوره. کمکم کن. هر اتفاقی تو راهه، به خیر بگذره.
صورت روی ضریح گذاشت: مهربونترینم! کاش میشد هوای اینجا رو تو یه ظرف پر کنم با خودم ببرم. کاش زود به زود منو بطلبی.
دستمالش خیس بود. یکی دیگر از جیب درآورد. نم صورتش را گرفت.
کسی به شانهاش زد. یک بستهی کوچک جلویش گرفت. چندتا گل توی یک پاکت سلفونی بود.
با تعجب به صورت زن و بستهای که جلویش گرفته بود نگاه کرد. زن گفت: بگیر مامان. گفتی عطر اینجا رو با خودت ببری. همچین چیزایی.
بسته را کف دست بشری گذاشت: گلای سر ضریحه. صبح پخش کردن. باشه واسه تو.
_دلم نمیاد ازتون بگیرم.
_زائری. مگه نه؟
بشری سر تکان داد. زن گل را کف دستش گذاشت و انگشتهایش را بست:
-من مجاورم. تا حالا چنبار از این گلا نصیبم شده. آقا بخواد باز بهم میرسه.
بشری به ضریح نگاه کرد: چهقدر هوامو داری؟
خجالت میکشم.
برای بار آخر به خانه نگاه کرد. چقدر به اینجا خو گرفته بود! بیشتر از خانهی پدریاش. جلوی پنجرهی سالن ایستاد. حال بچهای را داشت که از آغوش مادر جدایش میکردند. زل زد به طلایی گنبد: من دیگه جَلد حرم شدم. دور از تو میمیرم.
طاها کنارش ایستاد: همینطور میخوای آبغوره بگیری؟ زود بریم که شب یه جای درستی برسیم.
چشمهایش پر از اشک بود. گنبد را مثل نقاشی آبرنگ میدید. دست کشید زیر چشمهایش: به خدا دق میکنم. چه جوری دووم بیارم؟
-ای بابا! برو فکر دکترا باش. حرم که سرجاشه.
صدای طاها رو از راهروی ورودی شنید. داشت کفش میپوشید: بیا بشری.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ282
کپیحرام🚫
برف ریزی میبارید. هوا سوز سردی داشت. خروجی مشهد، طاها رفت پمپ بنزین.
بشری از سبد جلوی پایش، یک لیوان کافهمیکس درست کرد. طاها در را باز کرد و زود نشست: اوه! چه سرده!
بشری دانههای ریز برف را از روی موهایش کنار زد: یخ کردی!
لیوان را داد دستش: بخور میچسبه.
طاها ماشین را جلوتر برد. بیرون از پمپ بنزین نگه داشت. درجهی بخاری را برد بالا: سرماش استخوونسوزه. چطور جون سالم در بردی تو!
_اینچیزا منو از پا درنمیاره.
_به ماموتا گفتی زکی.
برف شدید شد. دانههای درشتش به برفپاککن امان نمیداد. طاها دستمال داد دست بشری: آینه رو پاک کن.
بشری شیشهی ماشین را پایین آورد: کاش طهورم آورده بودی!
_میخواست پیش مامان باشه.
_خیلی تو خودشه. از بعد یاسین.
لیوان خالی را از دست طاها گرفت. برای خودش هم کافهمیکس درست کرد: با فاطمه حرف زدی؟
_چندبار تلفنی.
_خدا بخواد قبول میکنه
سر را تکان داد: سخت راضی شد.
طوری نشست که طاها را خوب ببیند. نگاهش به رو به رو بود.
_برسیم خونه، شیرینی خورونه؟
طاها اخم کرد. معلوم بود رفته توی فکر: هنوز معذبم! از یاسین خجالت میکشم.
_اگه یاسین زنده بود و خدای نکرده فاطمه طوریش میشد، یاسین زن نمیگرفت؟
_من شرم دارم.
به جلویش نگاه کرد: فاطمه رو هم دوست دارم.
بشری لبخند زد: خوشبختش میکنی. بابای خوبی برای ضحی هستی. یاسین الآن خوشحاله که تو کنار دخترشی.
دنده را جازد و دست بشری را گرفت: حرفات دلمو آروم میکنه.
برف بند آمد. رفتهرفته جاده خشک و هوا آفتابی شد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ283
کپیحرام🚫
از ماشین پیاده شد. رنگ تازهی در توجهاش را جلب کرد. طاها کلید انداخت و رفتند تو. بشری در را به هم زد: چی بود اونوقتا؟ صداش رو اعصاب بود.
_خونه قدیمیه دیگه.
بشری سر حوض ایستاد. دستهایش را کشید و بالای سرش برد: خیلی خستهام! خدا به داد تو برسه که چشات رو جاده بود.
_بیا حالا تلافی کن.
_گفتنیا رو بهش گفتم. نوبت تو خودت رو جا کنی تو دلش.
طاها کفشهای جلوی در سالن را نگاه کرد. بشری پرسید: دنبال فاطمه میگردی؟
_ضحا نیست؟
بشری پشت سرش راه افتاد. طاها با قد بلندش قند توی دل او آب میکرد.
جدی جدی داری متاهل میشی!
نفس سنگینی کشید. هوای توی ریهاش یکجا خالی شد.
کی فکر میکردیم یه روز یاسین نباشه و طاها فاطمه رو بگیره.
طهورا را سر پلهها دید. قدمهایش را تندتر برداشت. همدیگر را بغل کردند. بشری صورتش را بوسید: دلم برات تنگ شده بود!
چشمهای مهربان طهورا، برق زد. دوباره بغلش کرد: خدا رو شکر که حالت خوبه.
خبری از صدای گرفته و صورت تکیدهی طهورا نبود. کنار گوشش گفت: شبی نبود که تو حرم یادت نباشم!
_حال خوبمو مدیون دعای شماهام. خیلی باهام راه اومدین! اگه نه من همون دلمردهای که بودم میموندم.
طاها چمدان را برد بالا: تو این خونه رسم شده هر از گاهی یکی فاز غم برمیداره. یه مدت درگیر بشری بودیم یه مدت تو!
چمدان را گذاشت جلوی در: بعدیو خدا به خیر کنه.
طهورا با طاها دست داد: خسته نباشی آقادوماد.
طاها سر پایین انداخت. دست کشید به ریشش.
طهورا زد زیر چانهاش: این خجالتا رو باور نمیکنم!
طاها چشمهایش را باریک کرد: از بشری یاد بگیر. چطور هوای داداششو داره.
_همین لوست کرده!
زهراسادات رفت توی بالکن: چرا نمیاین بچهها؟!
پیشانی طاها را بوسید: انقدر ضحی منتظرت موند که دلش سررفت.
_مگه اینجاست؟ دلم براش یه ذره شده!
رفت توی سالن. ضحی مثل فرشته روی مبل خوابیده بود. نشست کنارش. موهایش را نوازش کرد: هر چی بزرگتر میشه بیشتر شبیه بشری میشه!
گونهی ضحی را بوسید. دلش میخواست فاطمه را ببیند. حداقل در حد یک سلام و احوالپرسی.
دور هم نشستند. طهورا چای آورد.
طاها کنار ضحی نشست: بیار خدا خیرت بده که خستهام.
زهراسادات آنطرف طاها نشست. نیمنگاهی به او کرد. حرف فاطمه را پیش کشید: فاطمهم صبح اینجا بود. پیش پای شما میخواست بره که ضحی خوابش برد. دلش نیومد بیدارش کنه، تنهایی رفت.
طاها میدانست اینها از حیای فاطمه بود که بیشتر از هر چیز برای طاها جذابیت داشت. دل طاها را گیر خودش کره بود: غیر از این ازت توقع نمیرفت فاطمه خانم!
دست گذاشت پشت گردن مادرش: بابا کجاس؟
_یکی بهش زنگ زد. رفت بیرون.
طاها پشت گوش را خاراند: مگه قرار نشد دیگه نره!
_حتما کاری داشتن که رفته.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ284
کپیحرام🚫
آمد بیرون. نشست توی ماشین. تلفنش را نگاه کرد. زهراسادات پیام داده بود: دیر نکنی.
با او تماس گرفت. بوق اول را نخورده، زهراسادات جواب داد: کجایی پس؟ باز شروع شد!
_دارم میام. گل و شیرینی گرفتید؟
_گفتم طاها بگیره.
رزهای قرمز و مریمهای خوشبو را از دستههای بزرگ گل جدا کرد. روی میز گلفروشی گذاشت.
دیگه رسماً میخواست به خواستگاری بره. برای بار چندم خودش رو تو آیینه برانداز کرد.
برای فاطمه هیچ کدوم از اینها ملاک نبود.
نه دستهگل بزرگ، نه جعبهی شیرینی، نه کت و شلوار طاها و نه عطرش...
ضحی مونده بود خونهی پدری طاها و فاطمه هم رفته بود خونهی مادرش.
برای فاطمه، تشریفات هم اهمیتی نداشت اما طاها دوست داشت جلسهی رسمی صحبتهاشون با حضور بزرگترها برگزار بشه.
پشت سر پدر و مادرش وارد خونهی مادر فاطمه شد. اشرف خانم با روی باز ازشون استقبال کرد.
هرچند همیشه به فاطمهی بیچاره به خاطر شغل یاسین غر میزد اما حالا سر از پا نمیشناخت.
طاهایی به خواستگاری دخترش اومده بود که اخلاقش مثل یاسین حرف نداشت.
و به گمان خودش فاطمه خیلی خوش شانس بود که با وجود بیوه شدنش، خواستگار به این خوبی براش میاومد...
طاها سبد گل رو جلوی فاطمه گرفت. فقط دستهای فاطمه رو دید که تا سر مچها پوشیده بودند.
جای خالی حلقه رو که تو انگشت دوم دست چپش دید.
لبخند مردانهای به لبهاش اومد.
این اولین حس شیرینی بود که بعد از چندین بار صحبت کردن با فاطمه بهش دست میداد.
همین جای خالی حلقه، حرفهای زیادی از طرف فاطمه برای طاها در بر داشت.
جواب "دست شما درد نکنه" فاطمه رو داد.
-قابل گل روی شما رو نداره
خوشحالی مهدی رو خیلی خوب متوجه شد. بعد از فاطمه، مهدی این خونواده رو در حد بالایی قبول داشت.
با لبخند دست طاها رو گرم فشار داد و این شد آغاز یک دوستی عمیق.
سر به زیر کنار سیدرضا نشست. کمی یقهی پیرهنش رو به چپ و راست کشید تا بهتر بتونه نفس بکشه.
حس راحتی بهش دست داد.
چهقدر خوبه که اومدیم اینجا وگرنه من خونهی یاسین که اصلاً راحت نبودم.
بالآخره وقتش رسید که بره و با فاطمه رو در رو حرف بزنند.
نشست روی فرش قرمز اتاق.
مطمئناً فاطمه سر صحبت رو باز نمیکرد.
با نگاهش، گلهای قالی رو جلو رفت تا به چادر پر نقش و نگار فاطمه رسید.
لب باز کرد که حرفهاش رو شروع کنه اما نگاهش به قاب پشت سر فاطمه افتاد.
تصویر دختربچهای با شال و کلاه کنار یک آدم برفی.
لبش برای بار چندم در طول اون روز به خنده کش اومد.
به عکس اشاره کرد.
-ایشون شمایین دیگه؟
ابروهاش یک دفعه بالا رفت. چیزی به ذهنش اومد اما حرفی نزد.
-آره پنج سالگیمه
طاها مرد بود. هر چند یاسین برادرش بوده اما فاطمه فکر میکرد نباید بگه که یاسین هم همین سوال رو ازم پرسید.
و اتفاقا همین قدر هم مودبانه...
خیلی زود از افکار گذشته بیرون اومد.
دیگه باید دل میداد به نرفهای مرد رو به روش.
مردی که با وجود دست خالی از پولش، یک دنیا محبت و معنویات با خودش داشت و قول داده بود همه رو خرج بودن بت فاطمه کنه.
زیاد طول نکشید که از اتاق بیرون اومدند.
با قرار یک عقد محضری با مهریهی ۱۴سکه و یک زیارت امام رضا علیهالسلام با حضور ضحی.
✍🏻 #مٻــممـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ285
کپیحرام🚫
تا امروز همیشه سعی میکرد خودش رو محکم نشون بده. جلوی ریز و درشت حوادث صاف ایستاده بود تا کمر خم نکنه.
چند بار فکر کرد چه نیازی هست که برم خارج از کشور؟
با همین مدرکی که دارم میرم سر کار و خدمت میکنم.
ولی باز نظرش عوض میشد که کار را که کرد؟ آن که تمام کرد؛
خیلی زود میگذره. برمیگردم. هم تدریس میکنم هم کار.
علاقهای که به تدریس داشت کمتر از علاقهاش به کار نبود.
نباید کم بیارم.
درسته میرم تو غربت. جایی که با عقایدم جور در نمیاد ولی باید برم. نباید دچار احساسات بشم.
دست از تا کردن لباسهاش برداشت. یک لحظه نگاهش به جعبههای کارتونی زیر تخت جلب شد.
کمی فکر کرد و زود یادش اومد که اینا کادوهای امیر بودند که خودش قبل از رفتن به مشهد زیر تخت جا داده بود.
لبخندی تلخ به صورتش نقش بست. شاید اگر تو خونه تنها بود و کاری هم نداشت، جعبهها رو بیرون میآورد نگاهشون میکرد.
باز هم حس غریبی به سراغش اومد. حسی که همیشه با یادآوری امیر بهش دست میداد.
با هم مشهد نرفتیم ولی تو بازارهای مشهد هم جلوی چشمم بودی...
شاید هم چشمهام دنبالت میگشتن. یادمه چهقدر وسواس به خرج دادم تا اون عطر رو برات انتخاب کردم.
هر وقت رفتم بازار به یاد اون سفر تو جلوی چشمهام میاومدی.
همه وجودش پر شد از یاد امیر و باز دلتنگ شد.
دلتنگیی به وسعت آسمون.
بی خیال همه چیز شد و دستش رو زیر تخت برد. اولین جعبه رو بیرون کشید.
دستش رو داخل برد و با لمس قابی، شاسی کوچکی از امیر رو تو دست گرفت و بیرون آورد.
باز هم موهای پر مشکی، چشم و ابرهای سیاه و ته ریشی که جذابیتش رو صد برابر میکرد.
و عشقی که تو نگاه امیر میخوند ولی تو رفتارش نمیدید.
کاش کمی فرصت بهم داده بودی. چه عجلهای داشتی واسه رفتن؟
رفتنت رو باور کنم یا نم نم لالاییهای عاشقانهات رو؟
کاش میموندی و بهم میگفتی منظورت چی بود از اون حرف آخر؟
من عشق بچگیهات بودم!؟
این حرفت مثل یه سوال سخت کنکور به جون مغزم افتاده.
تو که میخواستی بری دیگه چرا من رو گرم تو آغوش گرفتی چرا حرف از عشق زدی؟
محو شد تو چهرهی امیر که اگر هم برای همه عادی بود، به نظر بشری خاصترین چهرهی مردنهی دنیا به حساب میاومد.
از خدا میخوام اگه یه روز از عمرم هم باقی مونده باشه ببینمت و بهم بگی.
قبل از اینکه اشکش راه بیفته، عکس رو به جعبه برگردوند و جعبه رو سر داد زیر تخت.
چند تکه لباس باقی مانده رو از روی تخت برداشت و تو چمدون گذاشت.
درش رو بست ولی زیپش رو باز گذاشت که اگر خواست چیزی رو اضافه کنه.
کاغذ یادداشتش رو برداشت. لیستی از کارهایی که باید قبل از سفر انجام میداد رو نوشته بود.
اکثر کارهاش جلو رفته بود. به جز چند قلم.
دعوت نازنین و لیلا و مهمونی خداحافظی دوستانه جزء برنامههایی بود که باید انجام میداد.
تکلیف خونه رو هم هنوز روشن نکرده بود. تصمیم داشت خونه رو در اختیار خونوادهای قرار بده که مشکل مسکن دارند.
با شست و سبابهاش کمی به پیشونیش فشار آورد.
داشت فکر میکرد دیگه چه کاری مونده...
ناگهان فکری مثل جرقه به ذهنش اومد.
خونوادهی سعادت؛
باید به دیدن اون مرد و زن هم میرفت.
چرا شما رو یادم رفته بود!
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد.
پردهی اتاق امیر هنوز هم کنار بود.
مثل همون دو سال پیش.
چرخی تو اتاق بهم ریخته زد. کمی به سر و روی اتاق دست کشید و از اون حالت زلزله زده بیرونش آورد.
هنوز هم این عادت قشنگ رو داشت که خونه رو بهم ریخته رها نکنه.
با سرعت برق آماده شد و کش چادرش رو مرتب کرد.
کیف پولش رو تو دست گرفت و از پلهها سرازیر شد.
طهورا سوالی نگاهش کرد.
-میرم خرید
-بیام همرات؟
-نه فدات شم. دو تیکه خرید دارم زود برمیگردم
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ286
کپیحرام🚫
بعد از ظهر گرم تابستانی، زیر درختهای سپیدار کهنسال، تا رسیدن به محلهی خودشون قدمزنان رفت.
سر کوچهی خونهی سعادت پیچید داخل. بستهی هدیههاش رو محکم تو دست فشرد.
جلوی در، لختی مکث کرد و دکمهی زنگ رو فشرد.
بدون اینکه بپرسند کیه، در رو باز کردند.
وارد حیاط شد و طبیعی بود که یک عالم خاطره جلوی چشمش جون بگیره یا نه، بهتره بگم دنیایی از خاطرات روی سرش آوار بشه...
تو هپروت نبود اما قدمهاش رو بین زمین و آسمون برمیداشت.
با صدای شیرین پسر بچهای حواسش جمعتر شد و به این دنیا برگشت.
با دیدن مردمهای مشکی علی، پاهاش از حرکت ایستاد. نایلون توی دستش شل شد.
بیخیال خاکی شدن چادرش، زانو زد روی موزاییکهای قرمز و سفید کف حیاط و علی رو که با دو به طرفش اومده بود رو بغل گرفت.
حدوداً هفت ساله شده بود. با قدی بلندتر و کمی لاغرتر از قبل.
-خوبی قربونت برم؟ چه بزرگ شدی ماشاءالله!
کمی صورت کوچولو و معصوم علی رو دور نگه داشت.
جزء جزء صورتش رو از نظر گذروند.
چند ثانیه چشمهاش رو بست.
نمیفهمم چرا جدیدا بیشتر به یادش میافتم؟
یه مدت خیلی راحت بودم، حداقل فقط وقتهای تنهایی به یادش میافتادم ولی... حالا...
گونهی علی رو نوازش کرد. صورتش کمی کشیده شده بود و همین باعث میشد بیشتر از قبل شبیه امیر نشون بده.
نفسی سنگین کشید و از جاش بلند شد. نفسی که بیشتر شبیه آهی غلیظ بود.
دست علی رو گرفت و خدا رو شکر کرد که از کلاه نقابدار پسرونهای خوشش اومد و به نیت علی براش خرید.
حتماً خیلی خوشحال میشد که ببینه بشری براش هدیه خریده.
سرش رو که بالا گرفت، چشم تو چشم شد با چهار جفت چشم که دلتنگی از نگاهشون میبارید.
نفهمید کی به اونها رسید. اصلاً فکر نمیکرد که دلش برای اونها تنگ شده باشه.
بعد از روبوسی با مریم و نسرینخانم، با حاجسعادت دست داد و با ایمان هم احوالپرسی کرد.
نیم ساعتی نشسته بودند. از هر دری حرف زدند و هیچ کس حتی اشارهای هم به امیر نکرد.
انگار یادشون رفته بود این بشرایی که الآن دارند انقدر باهاش گل میگن و گل میشنون، به برکت ازدواجش با امیر هست که امروز تو جمعشون حاضر شده.
هوا رو به خنکی میرفت که تصمیم به برگشتن گرفت.
همونطور که روسری حاشیهدار سنتی رو به نسرین خانم داد و کیف پول چرم قهوهای رنگ رو دو دستی جلوی حاجسعید گرفت، از بورسیهی تحصیلی دکتراش هم گفت.
برق تحسین رو از نگاه هر چهار نفرشون میتونست بخونه. اما حسرتی رو هم تو نی نی چشمهاشون دید که چاشنی اون خوشحالی میشد.
کلاه طرح چهارخونهی سفید و سرمهای رو هم مقابل علی گرفت.
-خدا کنه اندازهات باشه
مریم مثل همون گذشته که همیشه گرم و خواهرانه رفتار میکرد، لبخند زد و تشکر کرد.
-دستت درد نکنه. یادت به علی هم بوده!
خونوادهی سعادت با وجود تعارفهای بشری، تا در حیاط بدرقهاش کردند.
برای بار سوم در اون روز صورت نسرینخانم رو بوسید و رفت.
در حیاط که بسته شد، بغض نسرینخانم هم شکست. بغضی کهنه که با دلسوزی مادرانه همراه شده بود.
-هیچوقت خودم رو نمیبخشم که این دختر رو انداختم توی هچل
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ287
کپیحرام🚫
موقع رفتن حال خاصی داشت اما برگشتنش هم جوری بود که انگار دل و دماغ راه رفتن نداره و به زور قدم از قدم برمیداره.
نگاهش روی نوک کفشهاش بود. بند بلند کیفش رو دور مچ دستش پیچاند.
با نزدیک شدن به خونه، صدای بوق ماشینی به گوشش رسید.
قدم از قدم برنداشت. لحظهای همه وجودش رو حسی شیرین پر کرد.
میشناخت.
این صدای بوق رو خیلی خوب میشناخت.
با بلند شدن دوبارهی صدای بوق، از گوشهی چشم به ماشین نگاه کرد.
سفیدی ماشین رو که دید، اون حس شیرین با دلهره همراه شد.
خودش بود. سراتوی امیر.
دست روی سینهاش گذاشت.
لب زد:
-امیر!
به خودش جرئت داد و کامل به طرف ماشین
برگشت و با دیدن طاها پشت فرمون، همهی احساسات ضد و نقیضش فرو ریخت.
یادش اومد که این ماشین رو امیر زده بود به نام خودش و مدتهاست تو پارکینگ خونه گذاشتنش.
سری به نشونهی سلام برای طاها تکون داد و خودش رو کنار کشید تا رد بشه.
اعصابش خرد شد. از خودش بدش اومد.
تا کی میخوای منتظر اون باشی؟
اونی که حتی معلوم نیست تا الآن به ضرر ایران چه کارهایی کرده.
حتی شاید... ازدواج کرده باشه یا با زنی دیگه در ارتباط باشه.
اخم کرد و خودش رو به در حیاط رسوند. به خودش تشر میزد. خودش رو احمق میخوند.
من احمقم؛
یه احمق عاشق مسخره!
در رو باز کرد و رفت داخل. طاها صداش زد:
-دو لنگهی در رو باز کن
تازه یادش افتاد از طاها نپرسیده که چرا ماشین رو آورده.
انقدر درگیر احساسات شدم که...
از خشم دندونهاش رو به هم فشرد و دستش رو مشت کرد.
بدون این که خودش متوجه بشه، حتی واکنشهای عصبیش هم مثل امیر شده بودند...
-اینو واسه چی برداشتی آوردی؟
-چه خوشاخلاق! خب اون خونواده بندهی خدا نیستن؟ ماشینشون رو کجا بذارن؟
بیحرف برگشت و دو لنگهی در حیاط رو باز گذاشت.
حق با طاها بود.
اون خونواده هم جایی برای ماشینشون میخواستند.
ایستاد و بعد از ورود طاها، در رو بست.
طاها پیاده شد.
-دستت درد نکنه
-دست تو درد نکنه. نبودی خوشحالی بچههاشون رو ببینی
-ای جان! چند تا بچه دارن؟
-سه تا. یکی از یکی تمیزتر و خوشگلتر!
-مبارکشون باشه
-خدا خیرت بده. یعنی مطمئن باش که میده. با این پول کم، هیچ جا خونه گیرشون نمیاومد. پنج میلیون رهن و ماهی ده هزار تومان
-میخواستم چیکارش کنم؟ خیرش رو ببینن
چادرش رو از سر برداشت و روی دستش انداخت. حالش طوری بود که طاها هم فهمید حس حرف زدن نداره.
خودش رو به اتاقش رسوند. قصد داشت دستی به سر و روی اتاقش بکشه تا فردا که نازنین و لیلا میان همهچیز مرتب باشه.
چشمش که به اتاق افتاد، لبخند به لبهاش اومد. کار طهورا بود.
همه چیز از تمیزی برق میزد.
نفس راحتی کشید. از لطف وجود خواهرش، یه زحمت از دوشش برداشته شده بود.
لباس راحتیاش رو پوشید.
تکلیف خونه که روشن شد. یه مهمونی هم فردا دارم.
خداروشکر دیگه همهی کارهام تموم شد.
آخر شب، شب به خیری به طهورا گفت و چرخید روی دست راستش.
رو به قبله دراز کشیده بود.
ذکر اشهد رو مثل همیشه زمزمه کرد.
چند دقیقه گذشت اما با وجود خستگی، خوابش نمیبرد.
شاید فکر رفتن نمیذاشت که بخوابه.
سعی کرد خودش رو با مرور اتفاقات امروز مشغول کنه تا ذهنش خسته بشه و خوابش ببره.
فکرش رفت سمت خونهی حاجسعید.
مریم دوباره باردار بود.
این رو از حالاتش متوجه شد و از برآمدگی کوچیک شکمش.
و توجهات بیش از پیش ایمان به همسرش.
دوست نداشت با دیدن خوشبختی کسی، آه بکشه اما حس مادر شدن، موهبت بزرگی بود که دیگه شاملش نمیشد.
و باز هم همهی ذهنش پر شد از امیر...
اینبار با خاطرهی تلخ شب تولد خوابش برد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯