eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 از ماشین پیاده شد. رنگ تازه‌ی در توجه‌اش را جلب کرد. طاها کلید انداخت و رفتند تو. بشری در را به هم زد: چی بود اون‌وقتا؟ صداش رو اعصاب بود. _خونه قدیمیه دیگه. بشری سر حوض ایستاد. دست‌هایش را کشید و بالای سرش برد: خیلی خسته‌ام! خدا به داد تو برسه که چشات رو جاده بود. _بیا حالا تلافی کن. _گفتنیا رو بهش گفتم. نوبت تو خودت رو جا کنی تو دلش. طاها کفش‌های جلوی در سالن را نگاه کرد. بشری پرسید: دنبال فاطمه می‌گردی؟ _ضحا نیست؟ بشری پشت سرش راه افتاد. طاها با قد بلندش قند توی دل او آب می‌کرد. جدی جدی داری متاهل می‌شی! نفس سنگینی کشید. هوای توی ریه‌اش یک‌جا خالی شد. کی فکر می‌کردیم یه روز یاسین نباشه و طاها فاطمه رو بگیره. طهورا را سر پله‌ها دید. قدم‌هایش را تندتر برداشت. همدیگر را بغل کردند. بشری صورتش را بوسید: دلم برات تنگ شده بود! چشم‌های مهربان طهورا، برق زد. دوباره بغلش کرد: خدا رو شکر که حالت خوبه. خبری از صدای گرفته و صورت تکیده‌ی طهورا نبود. کنار گوشش گفت: شبی نبود که تو حرم یادت نباشم! _حال خوبم‌و مدیون دعای شماهام. خیلی باهام راه اومدین! اگه نه من همون دلمرده‌ای که بودم می‌موندم. طاها چمدان را برد بالا: تو این خونه رسم شده هر از گاهی یکی فاز غم برمی‌داره. یه مدت درگیر بشری بودیم یه مدت تو! چمدان را گذاشت جلوی در: بعدی‌و خدا به خیر کنه. طهورا با طاها دست داد: خسته نباشی آقادوماد. طاها سر پایین انداخت. دست کشید به ریشش. طهورا زد زیر چانه‌اش: این خجالتا رو باور نمی‌کنم! طاها چشم‌هایش را باریک کرد: از بشری یاد بگیر. چطور هوای داداشش‌و داره. _همین لوست کرده! زهراسادات رفت توی بالکن: چرا نمیاین بچه‌ها؟! پیشانی طاها را بوسید: انقدر ضحی منتظرت موند که دلش سررفت. _مگه این‌جاست؟ دلم براش یه ذره شده! رفت توی سالن. ضحی مثل فرشته روی مبل خوابیده بود. نشست کنارش. موهایش را نوازش کرد: هر چی بزرگ‌تر می‌شه بیشتر شبیه بشری می‌شه! گونه‌ی ضحی را بوسید. دلش می‌خواست فاطمه را ببیند. حداقل در حد یک سلام و احوال‌پرسی. دور هم نشستند. طهورا چای آورد. طاها کنار ضحی نشست: بیار خدا خیرت بده که خسته‌ام. زهراسادات آن‌طرف طاها نشست. نیم‌نگاهی به او کرد. حرف فاطمه را پیش کشید: فاطمه‌م صبح این‌جا بود. پیش پای شما می‌خواست بره که ضحی خوابش برد. دلش نیومد بیدارش کنه، تنهایی رفت. طاها می‌دانست این‌ها از حیای فاطمه بود که بیشتر از هر چیز برای طاها جذابیت داشت. دل طاها را گیر خودش کره بود: غیر از این ازت توقع نمی‌رفت فاطمه خانم! دست گذاشت پشت گردن مادرش: بابا کجاس؟ _یکی بهش زنگ زد. رفت بیرون. طاها پشت گوش را خاراند: مگه قرار نشد دیگه نره! _حتما کاری داشتن که رفته. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯