eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 زهراسادات عکس یاسین، را توی سفره‌ی هفت‌سین گذاشت: اینم سین هشتم. فاطمه بغضش را خورد. پلک نمی‌زد تا اشکش نریزد. ضحا دست کشید روی عکس یاسین: بابا؟ سیدرضا نگاهی به ضحا کرد. دوباره مشغول خواندن قرآن شد. طهورا آن سر سفره زانوها را بغل کرده بود. ضحی انگشت زد توی سمنو. دوباره رفت سراغ عکس یاسین. انگشت سمنویی‌اش را زد روی لب یاسین. فاطمه دستمال برداشت و صورت یاسین را تمیز کرد. دوست داشت گریه کند. آب دهان را قورت داد. فایده نداشت. بغض توی گلویش پایین نمی‌رفت. ضحی رفت وسط سفره. پایش گرفت به کاسه‌ی سیب و چپه شد. بشری دست دراز کرد که بگیردش اما تا بجنبد ضحی دست کرد توی تنگ ماهی: مائی. فاطمه بلند شد و ضحی را از دست بشری گرفت. برد دست‌هایش را شست. طهورا رفت پای پله: طاها! بدو الآن سال تحویل میشه. زهراسادات گفت: رفته گلزار. _وا! میگفت ما هم می‌رفتیم. سیدرضا قرآن را بست. عینک را توی جیب گذاشت‌. تلویزیون را روشن کرد. فاطمه برگشت سر سفره. ضحی گفت: مائی! به ماهی توی سفره اشاره می‌کرد. فاطمه چند سنجد گذاشت توی دست ضحی. کنار طهورا روبه‌روی عکس یاسین نشست. باد و بوران توی دلش زیر خورشید چشم‌های یاسین آرام می‌شد. توی هر ردیف یک کوک از بافت کم کرد. کسی چشم‌هایش را گرفت. دست روی دست‌ها گذاشت: یاسین! _یاسین کیه؟! صدای کلفت و زمختی شنید. به جای این‌که بترسد، خنده‌اش گرفت: ادا درنیار یاسین‌. یاسین دستش را برداشت. سرک کشید روی صورت فاطمه: نترسیدی؟ _صدای پات‌و می‌شناسم. از پله‌ها که بالا میای می‌فهمم تویی. _صدای پام؟! فاطمه گردن کج کرد: تو که بهتر می‌دونی صدای پای آدما با هم فرق داره. یاسین پشت گردنش را خاراند. فاطمه زد زیر خنده: عزیزم! به قد کافی دیوونه‌اتم، دیگه نمک نریز! پیشانی فاطمه را بوسید: منم به قد کافی مجنون شدم. زبون نریز! نشست کنارش. به شکم فاطمه نگاه کرد. مثل توپ گرد شده بود. چشمک زد و خندید. دل فاطمه آب شد. دست گذاشت روی شکم فاطمه: این فسقلی کی به دنیا میاد؟ بچلونمش. همان آن ضحی زیر دست یاسین مثل ماهی لیز خورد. یاسین خندید: اظهار وجود می‌کنه! فاطمه خندید. دست از بافت برداشت. زل زد توی چشم‌های یاسین. یاسین بافت را از دست فاطمه گرفت: تموم شد؟! دستت فِرزه ماشاءالله. _کاری نداره. کلاه بچه‌اس. ضحی با دو دست‌ صورت فاطمه را قاب کرد. غم توی نگاه دخترش، تمام وجودش را آتش زد. ضحی انگشت کشید روی صورت خیس فاطمه. دعای تحویل سال از تلویزیون پخش شد. زهراسادات بلند گریه کرد. فاطمه ضحی را توی بغل گرفت. اولین سال‌تحویل بدون یاسین مثل خوردن یک جام زهر، تلخ از گلویش پایین رفت. هرچند سال‌تحویل قبل هم پیش یاسین نبود. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯