eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خدایا! کاش فاطمه می‌اومد بیرون و من رو نجات می‌داد. من نمی‌تونم به ازدواج حتی فکر کنم بعد این آقا داره از مادر شدنم حرف می‌زنه! _من نمی‌خوام ازدواج کنم. مهدی دست زیر چانه‌ گذاشت. می‌خواست بگوید چرا به من که می‌رسی قصد ازدواج نداری ولی... اما خودداری کرد. نمی‌خواست به خاطر دل شکسته‌ی خودش، برای بشری سوء تفاهم ایجاد کند: فقط بدونم که تو یک روز جواب مثبت میدی، میرم و بهت فرصت میدم. _هیچ قولی بهتون نمی‌دم. مهدی نفس را سنگین آزاد کرد. طوری که بشری صدای بازدم او را شنید و متوجه‌ی کلافگی‌اش شد. باید آب پاکی رو روی دست مهدی می‌ریخت. قلب جریحه‌دار بشری هنوز به هوای امیر می‌تپید. دل شکسته‌اش هنوز هوای امیر را می‌کرد و گاهی توی خیال برمی‌گشت به روزهای خوبی که با هم سپری کرده بودند. نه قصد ازدواج داشت و نه حتی اگر می‌خواست ازدواج کند، فکر امیر رهایش می‌کرد. این را خیانت می‌دید که با مردی زیر یک سقف برود در حالی که دلش گیر امیر است. مهدی حق داشت زندگی‌اش را با زنی شروع کند که نه تنها جسم بلکه دل و فکرش هم متعلق به او باشد. کفش فولادین پوشید بود تا دنبال بشری بدود. نازش را بخرد و راضی‌اش کند. بشری ولی از موضع خود پایین نیامد: شما می‌تونین با کسی دیگه خوشبخت بشین. دخترای زیادی با شما هم‌عقیده هستن. _اون دختر باید به دل من بشینه یا نه. _عقیده مهم‌تره. به مهدی نگفت اما از خودش پرسید مگه من و امیر همدیگه رو دوست نداشتیم؟ مشکل سر عقیده‌ها بود! دستش مشت شد. دوست نداشتیم، فقط من دوستش داشتم. بغض کرد. حالش از چشم مهدی پنهان نماند. _بشری! _آقا مهدی دیگه به من فکر نکنید. _دست خودم نیست! _بهتره به کسی فکر کنید که مادرتون هم باهاش موافق باشه. مهدی لب را دندان گرفت. چرا نفهمیدم مامان انقدر تابلو رفتار کرده که بشری متوجه همه چی شده! _یه تفکر قدیمی هست که هم سن و سالای مامان بهش معتقدن هرچند الآن نظرش عوض شده. _خودتون‌و اذیت نکنید. نه من موافقم و نه مادرتون. من‌و فراموش کنید. منم حرف‌های امشب‌و فراموش می‌کنم. به طرف اتاق رفت. مهدی اما دست بردار نبود: بشری! ایستاد اما نگاهش نکرد. مهدی با دو قدم بلند خودش را به او رساند: من فکر همه جا رو کردم بعد بلند شدم اومدم مشهد. مامان راضیِ. خیالت راحت. منم که... دوستت دارم. فقط نظر تو مونده. تو قبول کنی و بهم فرصت بدی، خودم‌و بهت ثابت می‌کنم. _گفتید یه مادر خوب می‌خواید واسه بچه‌هاتون! _خب آره. -یعنی قصدتون فقط زن گرفتن نیست؟ مهدی سر تکان داد. بشری نفهمید این آرامش را از کجا آورد. صاف ایستاد جلوی مهدی: من نمی‌تونم مادر بشم. -چی؟! صدایش بلند بود. بشری یکه خورد. فاطمه از اتاق برای لحظه‌ای توجهش جلب شد. بی‌خبر از همه جا سر تکان داد و به برادر عاشقش خندید. بشری صدایش را پایین‌ آورد. _لطفا این حرف همین‌جا بمونه. من توانایی مادر شدن ندارم. رفت توی اتاق و در را بست.     ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯