💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ286
کپیحرام🚫
بعد از ظهر گرم تابستانی، زیر درختهای سپیدار کهنسال، تا رسیدن به محلهی خودشون قدمزنان رفت.
سر کوچهی خونهی سعادت پیچید داخل. بستهی هدیههاش رو محکم تو دست فشرد.
جلوی در، لختی مکث کرد و دکمهی زنگ رو فشرد.
بدون اینکه بپرسند کیه، در رو باز کردند.
وارد حیاط شد و طبیعی بود که یک عالم خاطره جلوی چشمش جون بگیره یا نه، بهتره بگم دنیایی از خاطرات روی سرش آوار بشه...
تو هپروت نبود اما قدمهاش رو بین زمین و آسمون برمیداشت.
با صدای شیرین پسر بچهای حواسش جمعتر شد و به این دنیا برگشت.
با دیدن مردمهای مشکی علی، پاهاش از حرکت ایستاد. نایلون توی دستش شل شد.
بیخیال خاکی شدن چادرش، زانو زد روی موزاییکهای قرمز و سفید کف حیاط و علی رو که با دو به طرفش اومده بود رو بغل گرفت.
حدوداً هفت ساله شده بود. با قدی بلندتر و کمی لاغرتر از قبل.
-خوبی قربونت برم؟ چه بزرگ شدی ماشاءالله!
کمی صورت کوچولو و معصوم علی رو دور نگه داشت.
جزء جزء صورتش رو از نظر گذروند.
چند ثانیه چشمهاش رو بست.
نمیفهمم چرا جدیدا بیشتر به یادش میافتم؟
یه مدت خیلی راحت بودم، حداقل فقط وقتهای تنهایی به یادش میافتادم ولی... حالا...
گونهی علی رو نوازش کرد. صورتش کمی کشیده شده بود و همین باعث میشد بیشتر از قبل شبیه امیر نشون بده.
نفسی سنگین کشید و از جاش بلند شد. نفسی که بیشتر شبیه آهی غلیظ بود.
دست علی رو گرفت و خدا رو شکر کرد که از کلاه نقابدار پسرونهای خوشش اومد و به نیت علی براش خرید.
حتماً خیلی خوشحال میشد که ببینه بشری براش هدیه خریده.
سرش رو که بالا گرفت، چشم تو چشم شد با چهار جفت چشم که دلتنگی از نگاهشون میبارید.
نفهمید کی به اونها رسید. اصلاً فکر نمیکرد که دلش برای اونها تنگ شده باشه.
بعد از روبوسی با مریم و نسرینخانم، با حاجسعادت دست داد و با ایمان هم احوالپرسی کرد.
نیم ساعتی نشسته بودند. از هر دری حرف زدند و هیچ کس حتی اشارهای هم به امیر نکرد.
انگار یادشون رفته بود این بشرایی که الآن دارند انقدر باهاش گل میگن و گل میشنون، به برکت ازدواجش با امیر هست که امروز تو جمعشون حاضر شده.
هوا رو به خنکی میرفت که تصمیم به برگشتن گرفت.
همونطور که روسری حاشیهدار سنتی رو به نسرین خانم داد و کیف پول چرم قهوهای رنگ رو دو دستی جلوی حاجسعید گرفت، از بورسیهی تحصیلی دکتراش هم گفت.
برق تحسین رو از نگاه هر چهار نفرشون میتونست بخونه. اما حسرتی رو هم تو نی نی چشمهاشون دید که چاشنی اون خوشحالی میشد.
کلاه طرح چهارخونهی سفید و سرمهای رو هم مقابل علی گرفت.
-خدا کنه اندازهات باشه
مریم مثل همون گذشته که همیشه گرم و خواهرانه رفتار میکرد، لبخند زد و تشکر کرد.
-دستت درد نکنه. یادت به علی هم بوده!
خونوادهی سعادت با وجود تعارفهای بشری، تا در حیاط بدرقهاش کردند.
برای بار سوم در اون روز صورت نسرینخانم رو بوسید و رفت.
در حیاط که بسته شد، بغض نسرینخانم هم شکست. بغضی کهنه که با دلسوزی مادرانه همراه شده بود.
-هیچوقت خودم رو نمیبخشم که این دختر رو انداختم توی هچل
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯