💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ287
کپیحرام🚫
موقع رفتن حال خاصی داشت اما برگشتنش هم جوری بود که انگار دل و دماغ راه رفتن نداره و به زور قدم از قدم برمیداره.
نگاهش روی نوک کفشهاش بود. بند بلند کیفش رو دور مچ دستش پیچاند.
با نزدیک شدن به خونه، صدای بوق ماشینی به گوشش رسید.
قدم از قدم برنداشت. لحظهای همه وجودش رو حسی شیرین پر کرد.
میشناخت.
این صدای بوق رو خیلی خوب میشناخت.
با بلند شدن دوبارهی صدای بوق، از گوشهی چشم به ماشین نگاه کرد.
سفیدی ماشین رو که دید، اون حس شیرین با دلهره همراه شد.
خودش بود. سراتوی امیر.
دست روی سینهاش گذاشت.
لب زد:
-امیر!
به خودش جرئت داد و کامل به طرف ماشین
برگشت و با دیدن طاها پشت فرمون، همهی احساسات ضد و نقیضش فرو ریخت.
یادش اومد که این ماشین رو امیر زده بود به نام خودش و مدتهاست تو پارکینگ خونه گذاشتنش.
سری به نشونهی سلام برای طاها تکون داد و خودش رو کنار کشید تا رد بشه.
اعصابش خرد شد. از خودش بدش اومد.
تا کی میخوای منتظر اون باشی؟
اونی که حتی معلوم نیست تا الآن به ضرر ایران چه کارهایی کرده.
حتی شاید... ازدواج کرده باشه یا با زنی دیگه در ارتباط باشه.
اخم کرد و خودش رو به در حیاط رسوند. به خودش تشر میزد. خودش رو احمق میخوند.
من احمقم؛
یه احمق عاشق مسخره!
در رو باز کرد و رفت داخل. طاها صداش زد:
-دو لنگهی در رو باز کن
تازه یادش افتاد از طاها نپرسیده که چرا ماشین رو آورده.
انقدر درگیر احساسات شدم که...
از خشم دندونهاش رو به هم فشرد و دستش رو مشت کرد.
بدون این که خودش متوجه بشه، حتی واکنشهای عصبیش هم مثل امیر شده بودند...
-اینو واسه چی برداشتی آوردی؟
-چه خوشاخلاق! خب اون خونواده بندهی خدا نیستن؟ ماشینشون رو کجا بذارن؟
بیحرف برگشت و دو لنگهی در حیاط رو باز گذاشت.
حق با طاها بود.
اون خونواده هم جایی برای ماشینشون میخواستند.
ایستاد و بعد از ورود طاها، در رو بست.
طاها پیاده شد.
-دستت درد نکنه
-دست تو درد نکنه. نبودی خوشحالی بچههاشون رو ببینی
-ای جان! چند تا بچه دارن؟
-سه تا. یکی از یکی تمیزتر و خوشگلتر!
-مبارکشون باشه
-خدا خیرت بده. یعنی مطمئن باش که میده. با این پول کم، هیچ جا خونه گیرشون نمیاومد. پنج میلیون رهن و ماهی ده هزار تومان
-میخواستم چیکارش کنم؟ خیرش رو ببینن
چادرش رو از سر برداشت و روی دستش انداخت. حالش طوری بود که طاها هم فهمید حس حرف زدن نداره.
خودش رو به اتاقش رسوند. قصد داشت دستی به سر و روی اتاقش بکشه تا فردا که نازنین و لیلا میان همهچیز مرتب باشه.
چشمش که به اتاق افتاد، لبخند به لبهاش اومد. کار طهورا بود.
همه چیز از تمیزی برق میزد.
نفس راحتی کشید. از لطف وجود خواهرش، یه زحمت از دوشش برداشته شده بود.
لباس راحتیاش رو پوشید.
تکلیف خونه که روشن شد. یه مهمونی هم فردا دارم.
خداروشکر دیگه همهی کارهام تموم شد.
آخر شب، شب به خیری به طهورا گفت و چرخید روی دست راستش.
رو به قبله دراز کشیده بود.
ذکر اشهد رو مثل همیشه زمزمه کرد.
چند دقیقه گذشت اما با وجود خستگی، خوابش نمیبرد.
شاید فکر رفتن نمیذاشت که بخوابه.
سعی کرد خودش رو با مرور اتفاقات امروز مشغول کنه تا ذهنش خسته بشه و خوابش ببره.
فکرش رفت سمت خونهی حاجسعید.
مریم دوباره باردار بود.
این رو از حالاتش متوجه شد و از برآمدگی کوچیک شکمش.
و توجهات بیش از پیش ایمان به همسرش.
دوست نداشت با دیدن خوشبختی کسی، آه بکشه اما حس مادر شدن، موهبت بزرگی بود که دیگه شاملش نمیشد.
و باز هم همهی ذهنش پر شد از امیر...
اینبار با خاطرهی تلخ شب تولد خوابش برد.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯