💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ275
کپیحرام🚫
با نازنین دعوت بودند خانهی لیلا. کلید خانهاش را برداشت. سوار ماشین شد. چهقدر با پدرش چک و چانه زد تا راضیاش کرد از پول امیر، ماشین بخرد.
سیدرضا گفتهبود: "ماشین خودمو ببر مشهد ولی از پول امیر برندار"
دست آخر بشری حرف مهریه را پیش کشید: "اندازهی مهریهام که حق دارم از اون پول بردارم؟"
سیدرضا قبول کرد. بشری قد خرید یک ماشین از حسابش برداشت. فکر امیر آمد سراغش. خیلی وقت بود مقاومتی نمیکرد فکرش سمت امیر نرود. باور کردهبود افسار افکارش دست خودش نیست. دلش با او راه نمیآمد. نه اینکه صبح تا شب به فکر امیر باشد، نه! فقط یاد او گوشهی طاقچهی دلش مثل یک قاب قدیمی مانده بود. یکذره هم غبار فراموشی نمیگرفت.
فکر کرد شیرینی که ایام عید توی خانهها هست پس گل بهتر است. کارت هدیهای که برای تبریک عروسی لیلا گرفته بود توی سبد گل گذاشت.
برخلاف تصورش خانه آپارتمانی نبود. ویلایی بود، توی خیابان تلخداش. زنگ زد. صدای نازنین آمد: حالام نمیاومدی!
خندید: تو از کی اینجایی؟
نازنین ساعتش را نشان داد: از وقتی که قرار داشتیم.
_مهمون داشتیم. نمیشد زودتر بیام.
نازنین چشمک زد: مهمونتون کی بود؟
_لیلا کجاست که تو جلوجلو اومدی سین جیمم میکنی؟
_آشپزخونه.
حیاط نقلی و شسته رفته را رد کرد. عطر ملایم زعفران آمد. لیلا را توی قاب در ساختمان دید: سلام کدبانو!
دستهگل را توی بغل لیلا گذاشت: مبارکه! خوشبخت بشی گلم.
_بذار بشم. جات خالی بود.
بشری به چیدمان خانه نگاه کرد. لیلا روی میز سالن آجیل و میوه گذاشت.
_قراره بخوریم تا بترکیم؟
لیلا لبخند زد: قابل که نداره.
بشری دستش را گرفت. نگذاشت برود آشپزخانه: اومدم تو رو ببینم نه شکممو پر کنم.
صدای گوشی نازنین، نگاه بشری و لیلا را به طرف او کشاند. خندید: ساسانه.
لیلا گفت: چه زود دلش تنگ شد! همین الآن رسوندت.
بشری به حرف لیلا خندید. نازنین نیم زد توی اتاق. لیلا سینی چای را جلوی بشری گرفت.
_قربون دستت.
به صورت لیلا نگاه کرد: شرمنده عروسیت نیومدم.
لیلا سینی را گذاشت و نشست: عروسی که هولهولی شد روزای آخر وقت نداشتم سرمو بخارونم.
_خوبه که اومدین سر زندگیتون. ولی چرا عجلهای؟
لیلا به کف خانه نگاه کرد: تو که از گذشتهام بیخبر نیستی ولی وحید بیخبر بود. منم اوایل میترسیدم چیزی بهش بگم اما اون حق داشت بدونه. بعدم ممکن بود یه روز یه جایی یه کسی بهش بگه، دیگه آب بیار و حوض پر کن.
ساکت شد. کف دستهایش را به هم مالید. بشری پرسید: اینا چه ربطی به زود عروسی گرفتن داره؟
_یه روز تصمیم گرفتم قضیه رو بهش بگم. گفتم تو یه گروه مختلط بودم.
سرش را بالا آورد. بشری بیهیچ حالت خاصی نگاهش میکرد.
_من فقط باهاشون دوست بودم. یه دوستی اشتباه که اگه تو رو نمیدیدم به جاهای کثیف میرسید. خدا تو رو جلو راه من گذاشت.
_تو خودت نخواستی بد باشی. کاری به من نداره!
_خیلی به تو ربط داره. خودتم خوب میدونی.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯