eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 آرامش به زندگی بشری برگشت. باخیال راحت‌تری از ماشین پیاده و وارد آپارتمان شد. سر و صدای ضحا را از واحد استیجاری‌اش شنید. زنگ در را زد. فاطمه در را باز کرد: سلام خسته نباشی. نگاه بشری را دنبال کرد. به جفت کفش‌های مردانه‌ رسید. آرام گفت: مهدی اومده. بشری لبخند زد: چشم و دلت روشن! از راهرو گذشتند. مهدی جلوی پنجره با دست‌های تو جیب ایستاده بود. متوجه‌ی صدای زنگ شد اما روبه‌رو شدن با بشری کمی برایش سخت بود. با سلام بشری برگشت و بدون این‌که نگاهش کند جواب داد. بشری گفت: رسیدن به خیر. _ممنون لبخند فاطمه از دیدن شرم و سر به زیری مهدی تبدیل به تک‌خنده‌ای غیر ارادی شد. مهدی نیم‌نگاهی به خواهرش کرد و خودش هم خندید. بشری اما سریع به اتاقش رفت. می‌خواست در را ببندد که متوجه‌ی ضحا شد: بیا تو عزیز عمه! در را بست. ضحا را بغل کرد و بوسید. تونیک و روسری بلندی پوشید. چادر گلدار سرمه‌ایش را که برداشت، فاطمه به در زد. _جانم! بیا تو. فاطمه رفت داخل و در را بست: ببخش. مزاحمت پشت مزاحمت! _این حرفا چیه فاطمه! _مهدی شب این‌جا نمی‌مونه. فقط اومده سر بزنه. با دلخوری به فاطمه نگاه کرد. جلوتر رفت و دست روی بازوی فاطمه گذاشت: اینجا خونه‌ی خودته. _آخه... تو معذبی. _مهمون حبیب خداست. اگه این مهمون از حونواده‌ی تو باشه که قدمش روی چشمام. چرا شب این‌جا نمی‌مونه؟ _هتل رزرو کرده. _یه سقف خدا رسونده با هم سر می‌کنیم. زائر امام رضا رو نفرستی بره هتل! _من که چیزی نگفتم. مهدی خودش... _خب تو خواهرشی نباید بذاری بره! بعد از مدت‌ها، حال و هوای خانه عوض شد. با آمدن مهدی، ضحا سرگرم بود و کم‌تر دور فاطمه می‌پلکید. شام را که خوردند، بشری مشغول شستن‌ ظرف‌ها شد. با سینی چای به سالن نقلی خانه برگشت. ضحا از خستگی چسبید به فاطمه‌. چشم‌ها را می‌مالید و غر می‌زد. فاطمه بلند شد: خوابش گرفته. من الآن برمی‌گردم. به طرف اتاقی که این چند وقت در اختیار خودش و ضحا بود رفت. نگاه مهدی روی خواهرش بود. فاطمه با چشم و ابرو به مهدی اشاره‌ای کرد. با دیدن بشری که نگاهش می‌کرد دست‌پاچه شد. در دل گفت: بشری هم مثل یاسین! اصلاً خونوادتاً تیز هستن! رفت توی اتاق. یاسین از قاب کوچک روی دیوار به رویش لبخند می‌زد. در را بست و خندید: والا به خدا. مگه دروغ می‌گم؟ ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯