eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 برگشتند توی خانه. نازنین هنوز با گوشی‌اش مشغول بود. بشری از کنارش رد شد: شما که طاقت دوری ندارین چرا عروسی نمی‌کنین؟ نازنین چیزی تایپ کرد و موبایل را کنار گذاشت: یه چیزی می‌گیا. ما تا قیامت باید مثل دوست‌دختر دوست‌پسرا فقط به زنگ و پیام دلخوش باشیم. لیلا سینی چای را روی میز گذاشت: خونوده‌اش کوتاه نیومدن؟ نازنین نفس بلندی کشید: خونواده‌اش که تقصیر ندارن. عروس عقب‌مونده نمی‌خوان. لیلا اخم کرد: دیوونه شدی باز؟ چته که عقب مونده‌ای؟ چشات سبز. بینی‌ت کشیده. لب و چونه‌ات خوش فرم. ابروهاتم که عین نقاشی. _درد، این چیزا نیست. درد، تفاوت عقایده. نمی‌فهمم تو اون خونواده چطور ساسان مقید از آب دراومده! _می‌خواین دست روی دست بذارین تا اونا راضی بشن؟َ براتون عروسی بگیرن؟ _فقط راضی بشن. عروسی نمی‌خوام. _عزیــــــزم. راضی نبودن پ چرا از اول اومدن خواستگاری؟ _به اصرار ساسان. بشری توی فکر بود. بیش‌تر از یک سال می‌شد که نازنین و ساسان نامزد بودند و همین‌جور بلاتکلیف! _اونا راضی بشن دیگه حله؟ نازنین سر تکان داد: آره. دیگر از آن صدای پرانرژی ساعت پیش خبری نبود: یه گیرمونم تو پوله. باباش از ارث محرومش کرده. ساسان میگه بی‌خیاله پول. دوست دارم راضی باشن. یه وقتاییم می‌زنه به سرش می‌گه بی‌خیال رضایت. بریم عقد کنیم. باز شب می‌خوابه صبح میگه نه، صبر می‌کنم راضی شن. لیلا سری به غذا زد و برگشت: آخرشم همین میشه. تک و تنها باید بیاد عقدت کنه. حالا اگه تا اون موقع خونوادت صبرشون تموم نشه و نامزدی‌و بهم نزنن. بشری چشم‌غره رفت: تو هم امیدواری میدی مثلاً؟! _دروغ می‌گم؟ چشم‌های بشری رفت بالای سرش: لیلا! _نازنین باید از ساسان بخواد زودتر تکلیفش‌و روشن کنه. نه که صبر کنه تا کی بشه ننه بابای ساسان قدم رنجه کنن بیان محضر. یک استکان چای گذاشت جلوی نازنین: بدت‌و نمی‌گم. واقع‌بین باش. هم خوبی هم خیلی خوشگل ولی سنت بره بالا دیگه هرجور خواستگاری برات میاد. جوونیت‌و نذار پای کسی که هنوز تکلیفش معلوم نیست. _تکلیف ساسان که روشنه. می‌گه یا تو یا هیشکی! دستمال برداشت و زیر چشم‌هایش کشید. زل زد به چای. لب‌هایش می‌لرزید. بشری به لیلا نگاه کرد. لیلا پاشد و پیش نازنین نشست: بمیرم که اشکت‌و درآوردم. صدای نازنین از ته چاه درآمد: خدا نکنه. -ببخشید. می‌دونم به من ربط نداره ولی می‌ترسم آخرش... اشک نازنین باز درآمد: مهم نیست. هر چی بشه مهم نیست. لیلا سر تکان داد. صورت نازنین را بوسید: ببخشید. سه نفرشان ساکت شدند. مثلاً برای دورهمی جمع شده بودند. بشری طاقت آن جو را نداشت. آن دو نفر هم. صدای زیپ کیفش دو سه ثانیه سکوت خانه را به هم زد. بعد هم خش‌خش نایلون: دیگه بسه قنبرک گرفتن. کار خوبه خدا درست کنه. شماها هم از لاکتون دربیاید وگرنه من پاشم برم. لیلا و نازنین نگاهش کردند. _چیه این‌جوری نگام می‌کنین! خجالت نمی‌کشین؟ مثلاً دوستیم؟! لیلا که بدتو نمی‌خواد نازنین. توام به دل نگیر دیگه. بلند شد و جلوی هر کدام یک کادو گذاشت: اینم کادوی عید. مطمئنم خوشتون میاد. نازنین بسته را برداشت: لــــــوس! بازش کرد. یک شال قواره‌دار بود. تکانی به شال داد و جلوی آینه‌ی جاکفشی پوشیدش. رنگ سبز شال مثل چشم‌هایش بود. به یاد روزی افتاد که با وسواس روسری جدیدش را سر کرد. با ساسان قرار داشت. کیفش را برداشت و زد بیرون. جلوی در ساسان توی پرایدش، منتظر بود. نازنین نشست کنارش. ساسان اخم کرد: این چیه سرت کردی؟ نازنین به ساسان زل زد: چیه مگه؟! _برو روسریت‌و عوض کن. _چرا! _می‌گم برو عوض کن. بگو چشم. بغض کرد. نگاه از ساسان گرفت. قهر و نازش قاتی شد: عوض می‌کنم ولی بگو چرا؟ ساسان دست برد توی موهایش: جز من هیشکی حق نداره تو رو خوشگل ببینه. سبز نپوش. لبخند زد. آب جمع شده توی دهانش را قورت داد. برگشت روسری‌اش را با یک شال کاربنی عوض کرد. کسی زد وسط کتف‌اش. برگشت. لیلا بود: چرا درنمیای از تو آینه! دیوونه چه می‌خنده! به لیلا نگاه کرد. لیلا لپش را بوسید: ماه شدی! شال را درآورد: من با این جایی برم، ساسان سرم‌و گوش تا گوش بریده. لیلا گفت: پــــــوف! چیکارت داره؟! بشری چشمک زد: نمی‌خواد جز خودش، کسی خانمش‌و خوشگل ببینه. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯