eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 فاطمه سبزه را از کیف درآورد. آرام روی قبر یاسین گذاشت. طهورا نشست روبه‌رویش: وای چه قشنگ! شکل درخته! فاطمه لبخند زد: خودم کاشتم. بشری پرسید: سروه؟ فاطمه سر تکان داد. سربند سرخ یاحسین هم به تنه آن بست: به نظرم سرو بیشتر از هر سبزه‌ای با شهید تناسب داره. زهراسادات شمع را پایین سنگ گذاشت: یاسین سرو سهی‌ام بود. بشری آرام خواند: سرو سهی باشم و سبز بمانم چه سود؟ برگ چناران همی جان بدهد از برم! زهراسادات به سیدرضا نگاه کرد. با هم سر تکان دادند. بشری کنار فاطمه نشست: ضحا کجاست؟ _با عموش رفت. _پس خیلی وقته تنهایی! _پیش پای شما اومد. دید ضحی خسته‌اس گفت می‌بردش که بعد بره خونه. _اون که قبل ظهر از خونه زد بیرون! گفت دوست داره بیاد این‌جا خلوت کنه. فاطمه دست کشید روی چانه‌اش. آرام پرسید: قبل ظهر؟! _اوهوم. احساس کرد سرش داغ شد. نگاهی به همه کرد. کسی حواسش به او نبود. کاش نیومده بودم تنها. نکنه این‌جا بوده! دوباره قرآن باز کرد. صفحه‌ی اول سوره‌ی طاها آمد. چشم‌ها را باریک و به صورت یاسین نگاه کرد. بشری صفحه‌ی باز شده را دید. صورت برافروخته‌ی فاطمه را هم. فاطمه دستش لرزید. قرآن را بست. به خانه که رسیدند. آفتاب هنوز جان داشت. ضحی توی تاب نشسته بود و طاها هلش می‌داد. ضحی می‌خندید و می‌خواند: تاب تاب. چشم طاها به فاطمه افتاد. تاب را گرفت. ضحی گردن کج کرد: تاب تاب. تاب تاب. طاها یک ابرویش را بالا انداخت: مامان اومد. برو پیشش. فاطمه حواسش به ضحی و طاها بود. ضحی لب‌ برچید و پیش فاطمه رفت. فاطمه صورتش را بوسید: دوست داری تاب بازی؟ _آره. فاطمه کش‌های موی دخترش را محکم کرد: برو عزیزم. ضحی دوید طرف طاها. موهای لخت خرگوشی‌اش، قند توی دل طاها آب می‌کرد. نشست توی تاب. شاید هم بیش‌تر از بازی، همراهی پدرانه‌ی عمویش را می‌خواست. یک حس کمبود را تجربه می‌کرد که با حضور طاها خودش را نشان می‌داد. فاطمه از کنارشان رد شد. طاها رنگ عوض کرد: سلام فاطمه‌خانم. _سلام. طاها دنبال حرفی می‌گشت که به فاطمه بگوید. صدای خنده‌ی ضحی تا توی کوچه می‌رفت. نمی‌گذاشت طاها تمرکز داشته باشد. طاها رو کرد طرف فاطمه. خواست بپرسد "حالتون خوبه؟" فاطمه نبود. جلوی در سالن داشت کفشش را درمی‌آورد. طاها نفسش را مثل فوت بیرون داد. ضحی داد زد: تاب تاب. طاها نگاه از فاطمه گرفت. تاب را کشید طرف خودش.  ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯