eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 می‌خواست زود آماده شود، نماز را حرم بخواند. فکرش پیش مهدی و فاطمه بود. حتماً فاطمه از جواب بشری به مهدی باخبر شده‌بود. این موضوع که تعارف برنمی‌داشت. چادر را روی سر انداخت. جلوی آینه ایستاد. اول من هنوز امیرو فراموش نکردم. عاشقش نیستم ولی درگیرم. الآن بگم نه بهتره که بعد شرمنده‌اش بشم. دست کشید زیر چشم و سرمه را پاک کرد. دوم اشرف‌خانم که مطمئنم رضایت دلی نداده. از اصرار پسرش به ستوه اومده و قبول کرده. سومم که من بچه‌دار نمی‌شم، مهدی‌ الآن تب عشق داره. عشق در عقل‌و بسته. چندوقت دیگه از تب و تاب می‌افته و پشیمون می‌شه و... اون‌وقت اون روی اشرف خانمم دوباره رو می‌شه! دیگه آب بیار و حوض پرکن... کیفش را نگاه کرد. موبایل را توی آن گذاشت. مهدی حق داره بابا شه. نباید واسه خوشبختی خودم، این حق‌و ازش بگیرم. چرا با من ازدواج کنه بدون هیچ ثمری! سر و صدای ضحی را از راهروی آپارتمان شنید. با لحن بامزه‌ و شیرین داشت با فاطمه حرف‌ می‌زد. قبل از این‌که فاطمه زنگ بزند، در را باز کرد: ســـلام مـــادر مهربون و دختـــر شیرین‌زبون! فاطمه پشت چشم نازک کرد. بشری بی‌خیال ضحی را بغل کرد: آی آی. داری سنگین می‌شیا! خودش را کنار کشید تا فاطمه برود تو. _خوبی خانم‌گل؟ فاطمه چاپلوسی گفت و از کنارش رد شد. بشری در گوش ضحی گفت: مامانت عصبانیه! پشت سر فاطمه راه افتاد: خوش گذشت؟ _به خوشی شما. _خدا رو شکر. بیرون سرد بود و حالا یک نوشیدنی گرم می‌چسبید. ضحی را زمین و چادر را روی مبل گذاشت. رفت تو آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت. غم روی دل بشری سنگینی می‌کرد. حتما امروز و فردا پا میشه با مهدی میره شیراز. فاطمه شال و کلاه ضحی را درآورد. بشری پرسید: بریم حرم؟ با موافقت فاطمه خیلی زود راهی حرم شدند. دل بشری گرفته‌بود. با رفتن فاطمه تنها‌ می‌شد: این زیارت آخریه که با هم اومدیم؟ _وا! چرا؟ _می‌خوای برگردی! فاطمه زیرچشمی نگاهش کرد. ازش دلخور بود ولی دوستش داشت. دلش نمی‌آمد تنهایش بگذارد. _فعلاً که مهمونتم. چشم‌های بشری برق زد. خندید: قدمت تا آخر عمر رو چِشَم. فاطمه خودش را بغل کرد: دلم هوای خونه‌ام‌و کرده ولی به خاطر موضوع همکلاسیت، نمی‌تونم تنهات بذارم. فاطمه را بوسید. سر روی شانه‌اش گذاشت: تو خیلی خوبی... خیلی! _مامان و بابا دارن میان مشهد. بشری از جا پرید: جون من؟ از کجا خبر داری! _جونت سلامت. نورچشمی که باشی، خبرا زود بهت می‌رسه. بشری به بازوی فاطمه مشت زد: لوس نشو. کی می‌رسن؟ _فردا. دوباره فاطمه را بوسید: امشب منبع بهترین خبرا شدی. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯