💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی
#برگ276
کپیحرام🚫
_به تو ربط داره. خودتم خوب میدونی.
بشری پرتقال براشت: خب من این پرتقالو بخورم تو تعریف کن.
_همه رو واسه وحید گفتم. گفتم اینا گذشتهی منه. اگه نمیگفتم عذاب وجدان داشتم. وحید حرفی نزد. صاف تو چشمام نگاه کرد. گفتم من اشتباه کردم، گناه کردم ولی دختر خرابی نبودم.
به بشری نگاه کرد. داشت سر حوصله پوست پرتقال میکند.
_میدونی بشری؟ اون شبی که تو رو دیدم، احساس کردم تو وجود باطنی خودمی. من ظاهر زشتی از یه دختر پاک بودم. تو رو که دیدم برگشتم به اصل خودم.
پر پرتقالی که بشری به او تعارف کرد را گرفت.
_به وحید گفتم تصمیم با توئه. میخوای بمون میخوای برو. ولی اگه موندی تا آخر عمرم گذشتهی منو به روم نیار.
بشری سر بلند کرد. لیلا گفت: رفت تا یک هفته. نه دور و برم پلکید نه زنگ زد نه پیام داد. حتی با اینکه مسیرش از جلو مزون بود، میرفت از اون طرف خیابون دور میزد که نبینمش. آخر هفته، سرم تو حساب و کتاب بود که باید هر پنجشنبه به صاحب کارم تحویل میدادم. در باز شد و وحید با یه شاخه گل اومد تو!
خندید: نمیدونم چه فکری کرد که گفت زود عروسی کنیم. چند وقت بعدشم یه روز که منو با نازنین دید ازم خواست چادر بپوشم.
_حالا چادر میپوشی؟
لیلا با لبخند چشمهایش را بست و باز کرد.بشری دستهایش را با دستمال تمیز کرد: مبارکه.
نازنین گوشی به دست از حیاط آمد: ساسان میگه حالا که شب میخوای بمونی، بریم با هم یه چرخی بزنیم بعد واسه شام برگردم.
نشست کنار بشری: گفتم یه امشبی بذار با دوستام باشم.
بشری دست انداخت روی مبل: مگه شب میمونی؟
لیلا کاسههای آجیل را پر کرد: شب تنهام. وحید با دوستاش رفته کوه. شبم نمیان.
بشری پرسید: کوه! شب؟
-وحید عاشق کوهه. چند بارم منو برده. خیلی میچسبه شب تو کوه باشی.
بشری دست به سینه شد.
امیرم عاشق کوه بود. اوایل هفتهای یه بار رو با هم میرفتیم.
خسته بود. هم جسمی هم ذهنی. چهقدر ذهنش پر میکشید طرف امیر!
دوست داشت حرف بزنه. از هر دری بگوید شاید حواسش از امیر پرت شود: خونهی خوبی دارین!
_مبارک صاحابش باشه.
_مگه واسه خودتون نیست!؟
_ما چهقدر درآمد داریم که بتونیم اینو بخریم؟ اینو هم وحید به خاطر حیاطش انتخاب کرد.
بشری به حیاط اشاره کرد: به خاطر این حیاط فسقلی؟
لیلا خندید: نه عزیزم این که نه. یه حیاط دیگه هم این سمت داره یه باغچهی کوچیکه.
بلند شدند و رفتند سمت حیاط پشتی. سر راه یک نیشگون از لپ نازنین گرفت. نازنین سر از گوشی برداشت: کجا میخوای بری؟
_تو غرق گوشیت باش. فقط بلدی تکه بندازی به من که دیر اومدم؟ زود میاومدم که تو رو نگاه کنم همش سرت تو گوشیه
نازنین مثل بچههای خطاکار، پشت هم پلک زد. لبهای را جمع کرد.
-پاشو بیا اگه دوست داری باغچهی لیلا رو ببینی؟
_چرا که نه.
صدای هشدار گوشیاش بلند شد. پیام ساسان آمد روی نوتیفیکیشن. هول شد. پیام را سمتی کشید تا بشری حرفهای ساسان را نخواند.
بلند نشده دوباره نشست: میام الآن. شما برید.
بشری سر تکان داد: از دست تو.
لیلا در راهروی پهن را باز گذاشت تا بشری برسد.
نازنین دوباره سر کرد توی موبایل. بشری نمیدانست اگر امیر خودخواهی نکرده و پا پیش نگذاشتهبود، شاید الآن زن ساسان بود و این عاشقانهها و دلتنگیهای ساسان برای خودش میشد.
امیر آنقدرها هم دور بشری نمیچرخید. یکسوم علاقهای که ساسان برای نازنین بروز میداد، امیر برای بشری ابراز علاقه نمیکرد ولی بشری میخواستش. به حدی که همه فکر کنند امیر بهترین مرد دنیاست.
به اندازهی رفتار امیر عاشق نبود. به اندازهای که دلش جا داشت امیر را میخواست. به اندازهی تمام دلش.
✍🏻 #مخلیلی (مهاجر)
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯