eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 آمد بیرون. نشست توی ماشین. تلفنش را نگاه کرد. زهراسادات پیام داده بود: دیر نکنی. با او تماس گرفت. بوق اول را نخورده، زهراسادات جواب داد: کجایی پس؟ باز شروع شد! _دارم میام. گل و شیرینی گرفتید؟ _گفتم طاها بگیره. رزهای قرمز و مریم‌های خوش‌بو را از دسته‌های بزرگ گل جدا کرد. روی میز گل‌فروشی گذاشت. دیگه رسماً می‌خواست به خواستگاری بره. برای بار چندم خودش رو تو آیینه برانداز کرد. برای فاطمه هیچ کدوم از این‌ها ملاک نبود. نه دسته‌گل بزرگ، نه جعبه‌ی شیرینی، نه کت و شلوار طاها و نه عطرش... ضحی مونده بود خونه‌ی پدری طاها و فاطمه هم رفته بود خونه‌ی مادرش. برای فاطمه، تشریفات هم اهمیتی نداشت اما طاها دوست داشت جلسه‌ی رسمی صحبت‌هاشون با حضور بزرگ‌ترها برگزار بشه. پشت سر پدر و مادرش وارد خونه‌ی مادر فاطمه شد. اشرف خانم با روی باز ازشون استقبال کرد. هرچند همیشه به فاطمه‌ی بیچاره به خاطر شغل یاسین غر می‌زد اما حالا سر از پا نمی‌شناخت. طاهایی به خواستگاری دخترش اومده بود که اخلاقش مثل یاسین حرف نداشت. و به گمان خودش فاطمه خیلی خوش شانس بود که با وجود بیوه شدنش، خواستگار به این خوبی براش می‌اومد... طاها سبد گل رو جلوی فاطمه گرفت. فقط دست‌های فاطمه رو دید که تا سر مچ‌ها پوشیده بودند. جای خالی حلقه رو که تو انگشت دوم دست چپش دید. لبخند مردانه‌ای به لب‌هاش اومد. این اولین حس شیرینی بود که بعد از چندین‌ بار صحبت کردن با فاطمه بهش دست می‌داد. همین جای خالی حلقه، حرف‌های زیادی از طرف فاطمه برای طاها در بر داشت. جواب "دست شما درد نکنه" فاطمه رو داد. -قابل گل روی شما رو نداره خوش‌حالی مهدی رو خیلی خوب متوجه شد. بعد از فاطمه، مهدی این خونواده رو در حد بالایی قبول داشت. با لبخند دست طاها رو گرم فشار داد و این شد آغاز یک دوستی عمیق. سر به زیر کنار سیدرضا نشست. کمی یقه‌ی پیرهنش رو به چپ و راست کشید تا بهتر بتونه نفس بکشه. حس راحتی بهش دست داد. چه‌قدر خوبه که اومدیم این‌جا وگرنه من خونه‌ی یاسین که اصلاً راحت نبودم‌. بالآخره وقتش رسید که بره و با فاطمه رو در رو حرف بزنند. نشست روی فرش قرمز اتاق. مطمئناً فاطمه سر صحبت رو باز نمی‌کرد. با نگاهش، گل‌های قالی رو جلو رفت تا به چادر پر نقش و نگار فاطمه رسید. لب باز کرد که حرف‌هاش رو شروع کنه اما نگاهش به قاب پشت سر فاطمه افتاد. تصویر دختربچه‌ای با شال و کلاه کنار یک آدم برفی. لبش برای بار چندم در طول اون روز به خنده کش اومد. به عکس اشاره کرد. -ایشون شمایین دیگه؟ ابروهاش یک دفعه بالا رفت. چیزی به ذهنش اومد اما حرفی نزد. -آره پنج سالگیمه طاها مرد بود. هر چند یاسین برادرش بوده اما فاطمه فکر می‌کرد نباید بگه که یاسین هم همین سوال رو ازم پرسید. و اتفاقا همین قدر هم مودبانه... خیلی زود از افکار گذشته بیرون اومد. دیگه باید دل می‌داد به نرف‌های مرد رو به روش. مردی که با وجود دست خالی از پولش، یک دنیا محبت و معنویات با خودش داشت و قول داده بود همه رو خرج بودن بت فاطمه کنه. زیاد طول نکشید که از اتاق بیرون اومدند. با قرار یک عقد محضری با مهریه‌ی ۱۴سکه و یک زیارت امام رضا علیه‌السلام با حضور ضحی. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯