eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 نگاهش روی فاطمه بود. داشت ضحی را تاب می‌داد. مهدی کمی آن‌طرف‌تر نشست: این دو روزی که نیومدم سراغت داشتم فکر می‌کردم. بشری زیرچشمی نگاهش کرد. مهدی تکیه داد به نیمکت: همون شب می‌تونستم بگم با تو بودن مهم‌تر از بابا شدنه. نگفتم که گمون نکنی سرسری حرف می‌زنم. بشری هنوز به فاطمه نگاه می‌کرد هرچند معلوم بود حواسش پیش فاطمه نیست. _ببین بشری! مهم‌تر از بچه، زندگی با کسیه که برام ارزش داره. با تویی که مقیدی. که دوست دارم. حس خوبی از تعریف و ابراز علاقه‌ی مهدی به بشری دست نداد. حتی نمی‌خواست بنشیند و بقیه‌ی حرف‌هایش را گوش کند. برخلاف تصورش، مهدی نازایی او را باور کرده‌بود. داشت برایش صغری کبری می‌چید که با این مسئله مشکلی ندارد. بشری سر تکان داد: من جوابم‌و همون شب دادم بهتون. _فرصت بده، کاری می‌کنم تا تو هم دوستم داشته باشی. بشری سرخ شد. فکش لرزید. اخم کرد. مهدی بلند شد. کمی قدم زد. برگشت و روبه‌روی بشری ایستاد: چرا به خودت و من بد می‌کنی؟! من اون زندگی که لیاقتش‌و داری برات می‌سازم. _با اصرارتون فقط من شرمنده می‌شم‌. مهدی میخ شد روی صورت بشری. بلند نفس کشید. بشری باز آب پاکی روی دستش ریخت: خودتو‌ن‌و خسته نکنید. جوابم همونیه که اول گفتم. _دلیل؟ بشری فهمیده‌بود با این حرف‌ که پدر شدن حق توست، او دست برنمی‌دارد. انگار مهدی به هیچ صراطی مستقیم نبود. فکری به ذهنش خطور کرد. حرفی که می‌خواست بزند را حلاجی کرد. معذب بود از علاقه‌اش به امیر برای مردی غریبه بگوید. مهدی با کفش سنگی را به جلو پرت کرد: یه سوال بپرسم؟ _بفرمایین. مهدی به کفش‌هایش نگاه کرد. می‌خواست اگر جواب بشری باب میلش نبود، رودررو جواب را نشنود. گفت: هر چی فک می‌کنم به این می‌رسم که شاید تو... صدایش دورگه شد. اخم کرد: تو هنوز دلت با اونه؟ اون! کسی که همیشه به بهترین اسما صداش می‌زدم‌و میگه اون؟ دیگر بهتر می‌توانست حرفش را به مهدی بزند چون مهدی خودش حرف را به این‌جا کشاند. _شما که از علاقه و عشق حرف می‌زنید، پس این‌و درک می‌کنید که فراموش کردن کار سختیه. مهدی چشم باریک کرد. دلش رنجید. طبیعی بود وقتی به تعریفی جلوی معشوقت زانو بزنی اما دل آن زن با عشق سابقش باشد. غرورش شکست. دست را مشت کرد. چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود: من اگه تو رو می‌خوام باید صبر کنم تا بتونی اون‌و فراموش کنی. صبر می‌کنم. چشمم کور، دندم نرم. _هیچ قولی به شما نمیدم. چند سال دیگم همین جوابمه. کیف را از روی نیمکت برداشت. چادر را مرتب کرد: خداحافظ. مهدی هاج و واج به بشری نگاه می‌کرد. بشری پیش فاطمه رفت. لپ ضحی را بوسید و برای فاطمه دست تکان داد. ✍🏻 (مهاجر) کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯