eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ مهاجر کپی‌حرام🚫 برای نماز وتر قامت بست . هنوز به قنوت نرسیده صدای امیر توی گوشش زنگ خورد. "تو نماز وترت من رو یاد کن"! قنوت گرفت. مثل سال‌های قبل، دوباره امیر میهمان ویژه‌ی نماز‌شبش شد. گرگ و میش صبح، کارهایش تمام شد. باید برای رفتن به محل کارش آماده می‌شد. برای همان هم هنوز فرصت داشت. حسی مدام قلقلکش می‌داد که سراغ گوشی‌ برود. شاید امیر پیام داده باشد. خودش را به انجام کاری مشغول می‌کرد. نمی‌دانست چرا لجوجانه آن حس را پس می‌زند! بالآخره حس کنجکاوی‌اش پیروز شد. آن هم وقتی که نه ظرفی برای شستن داشت، نه لباسی برای اتو و نه دعای ناخوانده‌ای برای آن روز. با خنده‌ای که از لب‌هایش فراتر رفته و چشمانش را هم درگیر کرده بود، موبایل را باز کرد. "چیزی از عمر نمانده است ولی می‌خواهم خانه‌ای را که فروریخته برپا دارم". نفس عمیقی کشید. نه! نفس راحتی کشید؛ ان‌شاءالله... ان‌شاءالله. پس متوجه منظورم شدی! انگار که امیر مقابلش باشد: آخه وقتی محرم نیستیم چطور باهات دل بدم و قلوه بگیرم؟! به قول خودش چقدر دلتنگ بود برای آن دل دادان و قلوه گرفتن‌ها. جلوی آینه ایستاد. با خودش حرف می‌زد. تو که دلت انقدر می‌خواستش چرا جیگرش‌و خون می‌کردی؟ مانتو پوشید. دکمه‌هایش را می‌بست. آخه حقش بود یکم منتظر بمونه. یه کم جای من درد بکشه. حقش بود به اندازه‌ی من دلتنگ بشه. دو طرف مقنعه‌اش را زد تو. به صورت خودش نگاه کرد و نفهمید چرا زیر گریه زد. آن هم با صدای بلند! نشست و زانوانش را بغل کرد. مثل این‌که برگشته باشد به سال‌های قبل. به شب‌هایی تنهایی‌اش در مشهد. به گریه‌های هر شبش. چادر به دست زل زد به چشم‌هایش، سرخی‌شان کم شده بود. آنقدر که رویش بشود از خانه بیرون برود. چند لحظه گذشت و با صدای زنگ، تصویر راننده‌ را توی مانیتور آیفن دید. به سرش زد به جای آسانسور از پله‌ها پایین برود. شاید توی همین چند دقیقه فکرش آرام می‌گرفت. در عقب را باز کرد و نشست. هنوز در را نبسته بود که صدای ضعیف موبایل از کیفش درآمد. با دیدن اسم "مامان نسرین" ابروهایش را بالا فرستاد: سلام مادر. سراپا گوش بود. نسرین خانم خیلی زود رفت سراغ اصل مطلب. -باید با مامان و بابام حرف بزنم. با شنیدن حرف‌های نسرین‌خانم، ته دلش مثل عسل شیرین می‌شد ولی ضعف کرده بود. طوری که باید چیزی به همان شیرینی بخورد تا از ذوق پس نیفتد. تماس تمام شد. ظاهراً قرار بود کارها روی دور تند پیش برود. امیر چه زود با پدر و مادرامون حرف زده! از روی حرف‌های مادر امیر که حساب می‌کرد، امیر زود خودش را می‌رساند. دوباره موبایلش زنگ خورد. با تعجب گوشی‌ را بیرون آورد. زمزمه کرد: کیه دوباره؟! این بار دهان باز هم به ابروهای بالا رفته‌اش اضافه شد. طوری که سعی کرد تغییر حالش را پنهان کند جواب داد: سلام از آینه به راننده نگاه کرد. صدای گوشی را کم کرد. -خوبم. الحمدلله. -همین روزا؟! -آخه... آخه... چه عجله‌ایه! -مامان اینام باید باشن. -زشته اینجوری. نمیشه که سرخود کاری کرد. -ببین من رسیدم سر کارم. بعدا‌ً صحبت می‌کنیم. از راننده‌‌اش تشکر کرد و پیاده شد. ورودی ساختمان با همکارش هم‌قدم شد. -تو خودتی علیان! چی شده؟ -چیزی نیست! -می‌خواستم عصر بیام پیشت. اگه اشکال نداره. بشری لبخند زد: چه اشکالی؟ قدمت بر چشم. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯