به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨ ⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_مخلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ407
کپیحرام🚫
حالا به غیر از چشمهای بهتزدهی بشری، دو جفت چشم دیگر هم به حرکت امیر مات مانده بودند. محسن سبد گل را پایین آورد و چشغرهای به خواهرش رفت. بشری مثل واماندهها بین رفتن امیر و معطل ماندن مهمانهایش گیر افتاده بود.
صمیمه که تا حدودی از ماجرا باخبر شده بود، به روی خودش نیاورد و خیلی خونسرد گفت:
-این کی بود دیگه؟!
-همسرم!
شنیدن این جواب سریع و صریح، آب سردی شد و در آن ساعت روز روی سر صمیمه و محسن فرود آمد. بشری به این قصد که به روی خودش نیاورد که قصد آنها از آمدن چه بوده، خیلی گرم و صمیمی ازشان دعوت کرد که بالا بروند.
-صمیمه! تو با من میای؟
نگاه محسن که این سوال را پرسیده بود، خبر از دعوایی اساسی میداد و صمیمه آنقدر احمق نشده بود که همان لحظه با او که چیزی از دیو هفت سر کم نداشت، همراه بشود. هرچه نباشد مرد بود و با آن اتفاق غرورش سیبل تیر و ترکش شده بود. لبخند مضحکی به لب آورد. نه اینکه قصد تمسخر داشته باشد، نه! نمیتوانست بهتر از آن تظاهر به لبخند کند؛ من به قبر پدرم خندیدهام الآن با تو همراه بشوم!
-ممنون داداشم! قبل غروب خودم یه جوری برمیگردم.
و در دل گفت: ای الهی پام بشکنه و نتونم برگردم!
محسن بدون این که حرف دیگری بزند، خداحافظی کند یا حتی چیزی به بشری بگوید، عقبگرد و رفت.
صمیمه مثل ماده گربهی زخم خورده به بازوی بشری چنگ انداخت.
-بلا گرفته تو کی شوهر کردی!
بشری جا خورده نگاهش کرد و صمیمه نگاه طلبکارش را مثل سیخ در عسلیهای معصوم بشری فرو کرد.
-مگه تو نگفتی مجردم؟!
-خب نامزد کردیم.
-برای چی میگی همسرم!
بشری دست به سینه ایستاد. با گردن کج گرفته حق به جانب نگاهش کرد.
-الآن کار رو خراب کردی، طلبکار هم هستی؟!
منتظر جواب صمیمه نماند. دستش را پشت کمر دوستش گذاشت و به طرف داخل هدایتش کرد. نفس سنگینش حکایت آهی بود که از عمق وجودش میکشید.
اصلا امیر اینجا چهکار داشت؟! حالا متوجه منظور مادر میشوم، وقتی گفتم امیر آخر هفته خودش را میرساند و او در جوابم خندید.
داخل آسانسور همچنان بیحرف ایستاده بود. داخل آینه خودش را دید. قیافهاش داد میزد که کشتیهایش غرق شدهاند. حتما مادر میدانسته که امیر خودش را برای عصر میرساند.
کلید انداخت و در واحدش را باز کرد. کنار ایستاد و راه را برای ورود مهمانش باز کرد. مثلا قرار بود با آمدن دوستش، خوش بگذرانند ولی حال دلش بیشتر از آنکه جا آمده باشد، گرفته شده بود.
شربتهای گرم شده را داخل پارچ برگرداند و دوباره شربت آلبالو رویش ریخت.
-زحمت نکش بشری. من حسابی شرمندهام!
این یعنی صمیمه قبول کرده که چه دسته گل بزرگی به آب داده است؟!
-یخش آب شده، بی مزه شده.
شربت که حالا رنگ و رویی بهتر و متعاقبا طعم بهتری داشت را در لیوانها ریخت و جلوی صمیمه گرفت.
-حالا چی میشه بشری!
-شربتت رو بخور. من یه زنگ به امیر بزنم.
وارد یکی از دو اتاق ته راهرو شد. شمارهی امیر را گرفت اما امیر پاسخگو نبود. چند بار پشت سر هم زنگ زد. تماس وصل شد و صدای ضعیف امیر. را شنید.
-صبر کن بزنم کنار.
کمی صدای خش و خش میآمد و بعد انگار که امیر ماشین را پارک کرده باشد، صداهای ناواضح کم و کمتر شد. امیر در اولین جای پارک مسیر اراک دلیجان پارک کرده بود.
-چیه؟
-سلام.
-سلام.
همین. خشک و خالی. بی هیچ حرف دیگری! بشری دوباره خودش شروع کرد.
-کجایی؟
باز هم امیر جواب نداد. سکوتشان طولانی شده بود. بشری باز هم خواست حرفی بزند و این بار بگوید که سوءتفاهم پیش آمده است اما امیر با لحن تلخ و دلخورش این فرصت را از او گرفت.
-شاید حق با توئه. من نباید کارها رو جلو افتاده میدیدم. شاید شعرت رو بد تعبیر کردم. شاید حرف نگاهت رو غلط خوندم.
بشری با قلبی که هر لحظه بیشتر مچاله میشد فقط گوش داد. حدود پنجاه کیلومتر با امیر فاصله داشت و خودش هم بیخبر بود. گرهی کور ابروهای امیر را نمیدید و چشمهایی که از شدت تابش آفتاب باریکشان کرده بود. اما صدای خشدار و ناپیوستهی مرد مغرورش را خوب میشنید.
-نمیگم خواسته، چون میدونم خبر نداشتی دارم میام. ولی ناخواسته زدی تو پرم.
بشری میفهمید. دردی که امیر میکشید را درک میکرد.
-باور کن...
-هیچی نگو. حرف نزن. من به درک. حداقل میخواستی به خونوادهات بگی خواستگار داری!
✍🏻 #م_خلیلی مـہاجـر
کپی یا انتشار به هر شکل #حرام است🚫
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯