eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م_خلیلی #برگ426
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری گوشی را با شانه‌اش گرفت. کوسن‌های مبل را مرتب کرد. امیر پاراگراف آخر مبحث را خواند: "به خاطر داشته باشید که گذشت شما باید همراه با فراموش کردن خطاها باشد؛ در غیر این صورت، آتشی است که زیر خاکستر پنهان شده و سرانجام شعله‌ور خواهد شد." کتاب را بست. لب پایین را به دندان گرفت. ممکنه یه روز بشری همه‌ی اشتباهاتمو به روم بیاره؟ یه روز از این‌که دوباره زنم شده پشیمون بشه؟ چشم‌هایش را با درد بست. اگه بچه‌دار نشیم چی می‌شه؟ خودش‌و ازم قایم می‌کنه و گریه می‌کنه؟ اگه طاقتش طاق شد میاد و تو روم میگه من بچه می‌خوام؟! داد میزنه میگه همه چی تقصیر توئه؟ ماگ سیاه را برداشت و مزمزه کرد. لب‌سوز بود: تا سرد نشده بیا. بشری کنارش نشست. ماگ سفید را سر کشید. دوباره بلند شد. این‌بار دستمال برداشت و ال ای دی را برق انداخت. امیر جفت ماگ‌ها را تو سینک گذاشت. نشست و دست زیر چانه‌ زد. بشری مثل پروانه از این سمت به آن سمت بال می‌زند. تماس بشری تمام شد. ذوق زده گفت: مهمون می‌خواد بیاد امیر. -کی؟ -سوفی، دوستم. کتری را برراشت: امیرجان این‌و قد دو تا ماگ پر کن. هیئت که نمی‌خواستی چای بدی! -مهمونت کی میاد؟ -اربعین. نگاه سوالی امیر باعث می‌شود که بشری زبان باز کند و ریز مکالمه‌شات را برایش شرح بدهد. -می‌خواد بیاد که از این طرف بره پیاده‌روی اربعین. با شوهرش میاد. وای امیر! خدا کنه امسال ما هم بتونیم بریم. زبان باز نمی‌کند. نمی‌خواهد قول بدهد و بعد بدقول بشود. خودش هم دلش پر کشیده ولی این مسافرت سخت بود مخصوصا که بخواهد با همسرش برود. معلوم نبود اجازه و مرخصی‌اش بدهند. -هر چی خدا بخواد. و آشپزخانه را ترک می‌کند. حلقه‌ی بشری را کنار دیوار می‌بیند. -اینم دیگه بردار. بشری غر می‌زند و امیر می‌گوید: -اگه بچه هم بخواد پا بگیره تو با این حلقه می‌کشیش. -چشم ولی هنوز که درمان شروع نشده. امیر به ساعت نگاه می‌کند. پنج عصر را نشان می‌دهد. -دلت می‌خواد بریم بیرون؟ -کور از خدا چی می‌خواد؟ -پس بلند شو تا شب نشده. خیابان‌های شهر برای محرم آماده شده‌اند. امیر دکمه‌ی ضبط ماشین را می‌زند و تراک‌ها را جلو می‌زند. مداحی مورد علاقه‌اش را پلی می‌کند و خودش هم همراه مداح می‌خواند: تو دل غم مونده یه ماتم مونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده من رو باز زهرا به این‌جا خونده یه چند شب دیگه تا به محرم مونده بشری هم با امیر هم‌صدا می‌شود: داره صدای مادری میاد چه بی شکیبه بی یار و حبیبه پسرم غریبه آی اهل عالم داره یواش یواش خود بی‌بی هم سینه‌زناش رو هم گریه‌کناش رو جمع می‌کنه کم کم برا محرم صدای امیر دو رگه می‌شود. اشک‌هایش راه باز کرده‌اند. بشری دلش می‌رود برای خیسی صورت امیر، برای اشکی که بین محاسنش گم می‌شود و امیر هنوز با بغض می‌خواند: چشام می‌باره نگاهم تاره بیاد هر کس که یه حاجت داره محرم سالی فقط یکباره بیاد هر کس که یه حاجت داره بغضش آزاد می‌شود و بی‌ آنکه از بشری خجالت بکشد بلند گریه می‌کند. بم و مردانه اما دلسوز. چشم‌های بشری هم خیس می‌شود. هیچ وقت فکر نمی‌کرد که همسرش یک روز این‌طور برای امام حسین گریه کند. یا حسین غریب مادر... یا حسین غریب مادر... به خودش که می‌آید، خودشان را جلوی تپه‌ی شهدا می‌بیند. چقدر خوبه که دیگه نمی‌خواد بگم امیر من رو ببر مزار شهدا، خودت میاریم اینجا! نمازشان را می‌خوانند و بعد به اصرار امیر خرید می‌کنند و بعد هم خانه. مثل همیشه از خرید که برمی‌گردند، لباس‌هایی که امیر برایش خریده را می‌پوشد و برای تک تکشان ذوق و شوق نشان می‌دهد. روسری مشکی را باز می‌کند و روی پیراهن بلند مشکی با گل‌های ریز قرمز می‌پوشد. امیر با گردن کج گرفته به قاب در اتاق تکیه داده و با غم نگاهش می‌کند. -خوب شدم امیر؟ با سر به بشری اشاره می‌کند و بشری کنارش می‌رود. دست‌هایش را دور شانه‌های ظریف بشری قفل می‌کند و سرش را به سر او تکیه می‌دهد. -دوستت دارم. خانم مشکی‌پوشم. ✍🏻 کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯