eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم کپی‌حرام🚫 بشری ماشینش را به طهورا و مهدی سپرد، خودش با ضحا صندلی عقب ماشین پدرش نشستند. دست زیر چانه‌اش گذاشت و کوچه‌های خاکی روستا را از نظر گذراند. حتی دیوارهای به هم چسبیده‌ی خانه‌ها هم برایش دیدنی بود، وقتی کاهگلی و آجری و تک و توکی با نمای سنگ و سیمان کنار هم قد علم کرده بودند و بافت نه قدیدم و نه جدید روستا را تشکیل داده بودند. با وجودی که ضحا را خیلی دوست داشت ولی آن‌قدر ساکت بود که ضحا هم خوابش گرفت و سر به زانوی عمه‌اش گذاشت و خوابید. حتی در صحبت‌های پدر و مادرش هم شرکت نمی‌کرد. دشت‌های زرد از مقابل چشمانش می‌گذشتند و بشری مدام فکر می‌کرد و فکر. به امیر به کار به زندگی‌اش. به حرف‌های طاها که به خاطر بشری مراعات می‌کرد و به قول خودش فک امیر را پایین نمی‌آورد. چرا که می‌خواستند برای عمری چشم در چشم بشوند. با این افکار لبخند به لبش آمد. برادری کردن‌های طاها شیرینی خاصی داشت. یاسین هم اگر بود حتما چند تا اُرد برای امیر می‌آمد. تا رسیدن به خانه افکارش را نظم داد. فعلا مقدمات عقد خواهرش مهم بود و بعد هم کار. فکر کرد مدتی سرم گرم کار بشود تا کم کم بتوانم امیر را بپذیرم. بعد لبخند کجی زد. البته اگه امیر تا اون موقع نظرش عوض نشه! شانه‌ای بالا انداخت و از ماشین پیاده شد. خب عوض بشه! واقعا؟ برات مهم نیست؟! جواب خودش را نداد و چمدانش را کشید و از در حیاط داخل رفت. چرا. مهم که بود اما بشری طاقت نیامدن امیر را هم نداشت فقط نمی‌خواست زود قانع شده باشد. می‌خواست امیر برایش وقت خرج کند. خنده‌ای به ضحا که هنوز نیامده روی تاب نشسته بود کرد و به طرف ساختمان رفت. به نظرش آمد تاب هم نیاز به یک رنگ‌کاری داشت. بیچاره حسابی از رنگ و رو افتاده بود. خستگی‌اش مانع نمی‌شد که قبل از هر کاری دوش نگیرد. آن هم دوش‌های ضرب‌الاجلی که بشری درش تخصص داشت. ایستاد جلوی آینه و موهای نم‌دارش را شانه زد. حالا وقت جا دادن وسایل‌های چمدانش در کمد بود. زیپ چمدان را کشید و همان لحظه طهورا هم رسید. -به به! سلام. خوش که گذشته حتما. رسیدن به خیر! طهورا سوئیچ را جلویش گرفت. -مهدی خیلی تشکر کرد. -اِ؟! مگه رفت؟ -آره عصر میاد که بریم حلقه بخریم. دوست دارم تو هم همراهم بیای. -همراهت که میام ولی چرا ماشین رو نبرد. اصلاً چرا نموند؟! طهورا چادرش را از سرش کشید و لبه تخت نشست. -میگه بقیه مدام چادر سر میگیرن. من معذبم. -بقبه کیه؟! منم و فاطمه. ما هم که عادت داریم. و خندید. -اصلا ما اگه چادر نپوشیم یه چیزیمونه. والا! -گفتم بهش ولی گفت حالا همه خسته هستین. برم راحت باشین. بشری همان‌طور که کشویش را مرتب می‌کرد گفت: -خب ماشین رو هم می‌برد. -دستت درد نکنه. عصر با ماشین باباش میاد. بشری "چه فرقی می‌کنه‌" ای گفت و زیپ روی ساک را باز کرد. طهورا خمیازه‌ای کشید و دراز کشید. به نظرش اتاق تاریک می‌آمد. غر غر کنان گفت: -این پرده رو هم که تو هی می‌کشی! بشری دستش را داخل جیب روی چمدان برده بود که نایلون لباس‌های کثیفش را بیرون بیاورد. لحظه‌ای دست نگه داشت و گفت: -از لطف حضور پسر همسایه‌اس. طهورا بدجنس خندید. -آها! اون که با یه خط عربی حل میشه. فقط من دیگه چادر سر می‌گیرم تو راحت باش. می‌خواست حرص بشری را در بیاورد. بشری اما زبل‌تر از این حرف‌ها بود. -چیه بابا! تازه داره بهم خوش می‌گذره تو دوران تجرد. بعد هم زبانش را درآورد و گفت: -چش نداری ببینی؟ طهورا روی دستش چرخید و بالشی زیر سرش گذاشت. پلک‌هایش را بست. -حالا معلومه میشه این تجردت چه‌قدر طول می‌کشه. بشری چیزی نگفت. طهورا یک پلکش را نیمه باز کرد و با فیگور به شوخی جدی بشری رو به رو شد. نیم‌خیز شد و بالشش را زیر دستش گذاشت و نشست. بشری همان‌طور مات نگاهش می‌کرد. طهورا با خنده به چمدان اشاره و یادآوریش کرد که: -چی می‌خوای درآری از اون جیب. دستت خشک شده! بشری به خودش آمد و نایلون را بیرون آورد. دوباره دستش را داخل حیب برد. خواست جواب دندان شکنی به طهورا بدهد که دستش با چیزی برخورد کرد. چیزی شبیه یک جعبه. چمدان را به یک طرف چرخاند و حدسش درست بود؛ یک جعبه‌ی طرح چوب بود که کف اتاق افتاد و همزمان درش هم باز شد. گردنبند طلایی رنگی از در باز جعبه به بیرون آویزان شده بود. یک زنجیر متوسط با یک انار. بشری برش داشت و متعجب گفت: -این مال کیه؟! طهورا خم شد و گردنبند را از دستش گرفت. -طلاست. بشری گردنبند را در دست طهورا رها کرد و جعبه را برداشت. یک یادداشت کوچک ته جعبه بود. بازش کرد و نوشته‌اش را خواند. "من تو را سرخ به رنگ انار به همان آراستگی به همان پیوستگی دوست خواهم داشت"     ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ39
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ کپی‌حرام🚫 خط امیر را شناخت. عطرش را هم. و امیر چه بی‌ملاحظه‌‌ بود که برای به تاراج بردن آرامش بشری از هیچ چیز دریغ نمی‌کرد. بشری کاغذ را جلوی بینی‌اش گرفت و بویید. خط به خط شعر را رج به رج در دلش بافت و گره زد. دستش لرزید و همین شد که طهورا دستش را خواند. -از طرف امیره! لحنش مهربان بود و همین بشری را آرام می‌کرد. یادداشت را داخل جعبه گذاشت. طهورا گردنبند را به طرفش گرفت. -مبارکه. خیلی قشنگه! بشری نمی‌دانست گردنبند را بگیرد یا نه که طهورا آن را کف دستش گذاشت و دستش را مشت کرد. با خنده گفت: -دلش بچه می‌خواد بچه‌ام. بشری سریع به خواهرش نگاه کرد. مثل آدمی که به اسم بچه حساسیت دارد. طهورا بیشتر خندید. -چیه خب!؟ گردنبند انار واسه زن‌های حامله‌اس. البته این رو باید تو هفت ماهگی ما برات می‌خریدیم که حالا امیر زحمتش رو کشیده. دستش درد نکنه. خودش را عقب کشید و به دراور لباس‌هایش تکیه داد. مشتش را باز کرد. انار زیبایی کف دستش می‌درخشید. کی وقت کرده این رو تو چمدونم بذاره؟! طهورا بلند شد و به طرف در تراس رفت. -خفه شدیم. خب این در رو باز بذار لااقل. بشری هنوز به انار توی دستش خیره بود که با صدای بلند طهورا تقریبا از جایش پرید. -بشری! این که امیره! همین الان از تراس رو به رویی رفت تو اتاقش. -چی می‌گی؟ طهورا دست به کمر گرفت و نگاهش را باریک کرد. -پس منظورت از پسر همسایه امیر بوده؟! چرا نگفته بودی خونه رو به رویی برای حاج سعادته؟ بشری گردنبند را داخل جعبه‌اش انداخت و درش را بست. طهورا نزدیک‌تر شد و گفت: -ها بشری؟ چرا چیزی نگفته بودی؟ بشری که انگار موضوع بی‌اهمیتی را می‌شنید خونسرد گفت: -چیز مهمی نبوده. -مهم نه، ولی جالبه. به گمون خودم این یه راز بود، بین من و امیر. حواسم نبود و همین چند دقیقه پیش بند رو آب دادم، منتها تو اون موقع نگرفتی. جعبه را روی میز گذاشت. قصد بیرون رفتن از اتاق را کرد و گفت: -مهدی ساعت چند میاد؟ -شیش که دیگه هوا خنکه. -من مزاحم نباشم؟ -نه خودم دوست دارم بیای. نزدیک ساعت شش عصر، با آمدن مهدی برای خرید همراهشان رفت. چند مغازه را دیدند و بشری بعد از سال‌ها به یاد روزی افتاد که با امیر برای خرید حلقه آمده بودند. همین مغازه‌ی رو به رویی بود. یادش به خیر. خودش متوجه‌ی لبخند محوی که روی لبش نشست نبود. با ضرب آرنج طهورا به خودش آمد. -ببین اون خانومه هم اومده گردنبند حاملگیش رو بخره! خانم بارداری همراه زنی که به نظر می‌رسید مادرش باشد پشت ویترین به تماشای گردنبندها ایستاده بودند. حق با طهورا بود. آن خانم هم ظاهراً انار را پسندیده بود. فروشنده آویز انار، انگور، لوله و ان‌یکاد را هم مقابل دو زن‌ گذاشت. بشری کنار گوش طهورا لب زد: -من فقط لوله‌اش رو دیده بودم. -لوله که قدیم‌ترها بود. چند ساله دیگه انگور و انار و ان‌یکادش هم اومده. سرگرم دیدن حلقه‌ها شدند. بعد از خرید حلقه مهدی به سرویس‌ها اشاره کرد. طهورا با وسواس به سرویس‌ها نگاه کرد و در آخر سرویس طیبه‌ی پر از نگینی را انتخاب کردند. بشری واقعا حوصله‌ی خرید نداشت. خیلی هم معذب بود و هرچند طهورا سعی می‌کرد هوایش را داشته باشد اما احساس مزاحم بودن بهش دست داده بود. پشت دستم رو داغ می‌کنم که دیگه دنبال زن و شوهری راه نیفتم بیام خرید. -چی میگی غر غرو؟ بشری نگاهی به طهورا که صورتش پر از شادی بود کرد و دلش نیامد ذوقش را کور کند. -با خودمم. خیالش راحت بود که خریدشان تمام شده و راهی خانه می‌شوند اما وقتی مهدی ماشین را نگه داشت، نگاه بشری به تابلوی بزرگ شانار افتاد و آه از نهادش بلند شد. نمی‌شه هم که نیام. زشته! به این دو تا هم زهر می‌شه. با حفظ ظاهر پیاده شد و به اجبار بیست دقیقه‌ی دیگر را هم تحمل کرد و لیوان بزرگ آب انار را به ناچار خورد. وقتی دوباره داخل ماشین قرار گرفت. دست روی شقیقه‌اش گذاشت و پلک‌هایش را به هم فشرد و تا وقتی ماشین در کوچه‌ی خودشان نگه داشت پلک‌هایش را باز نکرد. زودتر از آن دو نفر پیاده شد و زنگ در را زد. صدای پچ‌پچ گونه‌ی طاها از پشت آیفن داخل کوچه پیچید. -سنگین بیا تو. مهمون داریم. طاها در را باز کرد اما بشری کنجکاو شده بود بداند میهمانشان کیست اما طاها گوشی را گذاشته بود. دوباره دکمه‌ی زنگ را فشرد و دید که زنگ نمی‌زند. از بین دندان‌هایش گفت: جلب! بیام تو حسابت رو میدم. با حضور طهورا و مهدی پشت سرش، در را هل داد و وارد شدند. مقابل ساختمان با جفت کفش‌های زیادی رو به رو شدند. به احترام کنار ایستاد که مهدی وارد بشود اما مهدی سر به زیر آن‌قدر محترمانه تعارف کرد که بشری ناچار شد برود داخل آن هم وقتی که مهدی با حجب و حیا گفت: -الهاشمیون اولی.