eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_م‌خلیلی مهاجر #ب
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 ساعت کاری‌اش تمام شد. روپوشش را روی چوب لباسی زد و چادرش را پوشید. از راهرو که می‌گذشت به در اتاق همکارش زد: عصر منتظرتم صمیمه! صمیمه چشم‌هایش را مالید: مزاحم نباشم؟ -نه. از تنهایی‌ درمیام. باید با مادرش تماس می‌گرفت. صدای همیشه گرم زهراسادات گوشش را نوازش داد: سلام خاتونم! _امیر باهاتون حرف زد؟! -بابا هم گفت ریش و قیچی دست خودت! -پس چی مامان؟ من می‌شناسم امیرو. اگه تا آخر هفته خودش‌و نرسوند اینجا! _مامان جان چرا می‌خندی؟ _شما نشناختی اتفاقاً. حالا ببینین. اگه این بشر جمعه اینجا نبود. _من این‌جا تنها باهاش روبه‌رو نمی‌شم. گفته باشم! _شما مامان و بابای منید یا امیر؟! _کجا می‌خوای بری مامان؟ حرف می‌زنما! خداحافظی‌اش به گوش زهراسادات نرسید. قبل از این‌که بتواند مادرش را قانع کند تا در رابطه با محرمیت ساده نگیرند، او قطع کرده بود. از بین پلک‌های نیمه باز به ساعت نگاه کرد. چهار بعد از ظهر را نشان می‌داد. با نارضایتی سرش را از متکا برداشت. چاره‌ای نبود باید بلند می‌شد و قبل از رسیدن صمیمه خانه‌اش را مرتب می‌کرد. چیزی نگذشت که صمیمه تماس گرفت. _وارد شهرک شدی؟ _خب پس تو خیابون خودمونی. _درسته! مجتمع ساعی. _سر راسته. الکی من‌و نکشون پایین! توی لیوان‌های شربت یخ انداخت. دوباره تلفن زنگ خورد. ای داد بیداد! چادرش را سر کرد و پایین رفت. صمیمه را توی پیاده‌رو دید: ناسلامتی مهندس مملکتی! آدرس از این دقیق‌تر؟! صمیمه چشمک زد و خندید. بشری اشاره کرد به مردی که پشت سر صمیمه می‌آمد: نگفتی با شوهرت میای! صمیمه رفت داخل. پشت در ایستاد. بشری ماند با مردی که فکر می‌کرد شوهر دوستش باشد اما با حرف صمیمه وارفت: ایشون برادر منه. محسن! جواب سلام محسن را داد و تعارف کرد که داخل بیاید. صمیمه دست برد و مچ دست بشری را نیشگون گرفت. -بگیر گل‌و. دستش خشک شد! محسن گل را جلوتر برد: بفرمایید. بشری مردد به صمیمه نگاه کرد. مچ دستش را با دست دیگر محکم گرفته بود تا سوزش جای ناخن صمیمه کمتر شود. صمیمه دست‌های بشری را از هم جدا کرد: زخم شمشیر نخوردی که! ول کن این دست‌و. از لحن صمیمه خنده‌اش گرفت. ماشین سفیدی بهشان نزدیک شد. جلوی مجتمع نگه داشت. بشری به سراتوی سفید نگاه کرد. دنیا را به بشری دادند. هرچند انتظار دیدن امیر را نداشت. آن هم عصر روزی که صبحش با او تلفنی حرف زده بود. لبخند زد: با هلی‌کوپتر اومدی؟! امیر با اخم پیاده شد. در ماشین را کوبید. لبخند بشری عمیق‌ شد. نه موهای بالازده‌ی امیر، نه راهراه مات و براق پیراهن سفید او، حواسش را پرت نکرد. امیر دست به کمر زد. برزخی نگاهش کرد. بشری جلو رفت: سلام امیر! _این‌جا چه خبره؟! صمیمه برگشت بیرون: ناز نکن بشری گل‌و بگیر. اخم امیر غلیظ‌تر شد. نفسش را از بین دندان‌های چفت شده‌اش بیرون داد. نشست توی ماشین. کمتر از یک دقیقه دور زد. مثل پر کاهی توی دست باد تا سر خیابان رفت! ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯