eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 قدم به پیاده‌روی جلوی مجتمع نگذاشته بود که امیر از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست و جلو رفت. -سلام. جوابی از امیر نشنید. سرش را که بالا آورد، نگاه امیر را روی خودش دید و امیر لب زد: -سلام. این همه شیراز رو خبر کردی و جلوی در لنگر انداختی، این هم جواب سلام دادنت! نگاهش را از امیر گرفت و به رینگ اسپرت جدید ماشینش داد. -خوبی؟ این‌بار نگاهش را از رینگ ماشین گرفت اما به امیر نداد. چشم‌هایش را به آسمان دوخت و مردمک‌هایش را تاب داد تا امیر متوجه‌ی حوصله‌ی سر رفته‌اش بشود. امیر به خودش آمد و گفت: -بشین تا یه جایی با هم بریم. بشری ماشین را دور زد و نشست اما امیر کمی معطل کرد. دوباره دستش را به جان موهایش انداخته بود و این یعنی باز کلافه است. بشری چادرش را روی پایش کشید و منتظرش ماند. دست امیر بالاخره از بین موهایش شل شد و پشت فرمان نشست. از زیر چشم نگاهی به بشری که کیف دست‌اش را در دست به بازی گرفته بود انداخت. یک عالم حرف سر دلش تلنبار شده بود و نمی‌دانست از کجا شروع کند. بی حرف ماشین را روشن کرد و بی هدف رانندگی کرد. چند خیابان را پشت سر هم در سکوت گذراند. بشری از این وضع ناراضی که نبود هیچ، خیلی هم به مزاجش خوش آمده بود. بالآخره امیر جلوی یک بستنی و آبمیوه فروشی نگه داشت. پاییز بود اما هوا هنوز گرمای روزش را از دست نداده بود. -چی دوست داری بگیرم؟ بشری نگاه کوتاهی به ویترین مغازه کرد و گفت: -فرقی نمی‌کنه. امیر پیاده شد و با دو لیوان آب هویج بستنی برگشت. باز هم در سکوتی که نه امیر و نه بشری حاضر به شکستنش نبودند. بشری یکی از لیوان‌ها را از سینی یک بار مصرف که امیر جلویش گرفته بود برداشت و مشغول هم زدن شد. با خودش غر زد: چرا حرفش رو نمیزنه. لیوان خالی‌اش را به سینی که روی داشبورد بود برگرداند. -ممنون -نوش جون دست امیر رفت که لیوان و سینی را بردارد و روی صندلی عقب بگذارد. بشری کمی خودش را کنار کشید و دست امیر از دیدن این حرکت روی داشبورد ماند. بی‌خیال برداشتن سینی شد. تکیه‌اش را به در ماشین داد و در حالی که بشری را نگاه نمی‌کرد شروع به حرف زدن کرد. -پریشب بعد از این‌که تو بهم پیام دادی، اون شعر رو فرستادی، زنگ زدم به بابات و گفتم که بشری دلش نرم شده. اجازه بدید یه محرمیت بینمون باشه. بابات اجازه داد و من همون شب به مامان و بابام گفتم. صبح زود از مامان خواستم دوباره به خونوادت زنگ بزنه و بعدش هم به تو بگه. دیروز صبح، وقتی بهت زنگ زدم که راه افتاده بودم. تعجب در چهره‌ی بشری نمایان شد. -یه جوری روندم که عصر برسم اینجا. رسیدم و لبخند تو و دسته گل رو جور دیگه‌ای نمی‌تونستم تفسیر کنم. لبخندت حاکی از رضایت داشتنت بود. -نمی‌تونستی یه کم صبر کنی. نگو که نفهمیدی از دیدنت چقدر خوشحال شده بودم؟! -فهمیدم. مثل امروز که وقتی من رو دیدی فهمیدم به زور فرستادنت پایین. خودم می‌دونم ولی اون لحظه فکر کردم چند وقته سر کارم گذاشتی. فکر کردم حتی شب قبلش اون حرفا رو زدی که دلم خوش بشه و من رو سر بدوونی. -تو من رو این‌جوری شناخته بودی؟ -انقدر از طرف من آسیب دیده بودی که بهت حق می‌دادم بخوای تلافی کنی. بهت حق می‌دادم اذیتم کنی. بشری حرص می‌خورد. -مگه من آدم مریضی‌ام که بخوام این‌جوری اذیتت کنم؟ برای خودت می‌بری و می‌دوزی! -اون لحظه من این چیزها یادم نبود. من به نیتی که همه کارا راست و ریس شده اومده بودم. وقتی اون صحنه رو دیدم دیگه نتونستم بمونم. اخم ریزی کرد و چهره‌اش جدی شد. -اولش پرسیدم چه خبره چون باور نمی‌کردم ولی دوستت اومد و یه چیزی گفت. چی؟ عروس خانم؟ بشری نتوانست دوام بیاورد. به صورت امیر نگاه کرد. نمی‌خواست این لحظه را از دست بدهد. دید چهره‌ای را که با صد من عسل هم شیرین نمی‌شد. خنده‌ی ریزی کرد و گفت: -الآن چت شد؟! خوبه فهمیدی که من از خواستگاری خبر نداشتم! -تو خبر نداشتی ولی اونا اومده بودن که تو رو خواستگاری کنن. کدام زنی را سراغ دارید که از رگ به غیرت نشسته‌ی مردی که دوستش دارد ته دلش غنج نرود! -نباید من رو اونجوری قضاوت می‌کردی. -دیگه تمومش کن. یه کلمه بگو عقد کنیم یا نه؟ -حالا که بابام اجازه داده آره. -بابات که از اول هم راضی بود. -خب! امیر به جای جواب با خیال راحت لبخند زد. -می‌خواستم بریم قم عقد کنیم. لبخندش به لب بشری هم سرایت کرد. -خیلی خوبه. امیر دستش را زیر چانه‌اش زد. -من راضی. تو هم راضی. گور بابای آدم ناراضی. صورتش را به طرف بیرون چرخاند تا خنده‌اش از نگاه امیر پنهان بماند. ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم⚜ #رمان_بشری #به_قلم_میم‌مهاجر #برگ41
💠💠💠✨ 💠💠✨ 💠✨                 ⚜بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمَنِ‌الرَّحیم مهاجر کپی‌حرام🚫 امیر جفت دست‌ها را توی جیب شلوارش برد. رو به گنبد طلایی تپه‌ی شهدا ایستاد. تلالوء نور خورشید دم غروب از گوشه‌ی گنبد به چشمانش می‌خورد. چرخید طرف بشری: چی برای عقد لازمه؟ -هیچی! چی مثلا؟ -خرید نریم؟ -نه! -مراسم چی؟ دوست داری کسی هم باشه! -خجالت می‌کشم. امیر جلو رفت. با فاصله روی تخته سنگی که بشری نشسته بود، نشست: با زیارت مشهد موافقی؟ چشم‌های بشری برق زد: از خدامه! -من با بابات حرف زدم، مشکلی ندارن که ما همین‌جا عقد کنیم. -اینجا؟! -دیگه طاقت دوریت‌و ندارم! دل بشری ریخت. از همین حرف‌ها می‌ترسید. می‌ترسید امیر پا فراتر بگذارد و خودش هم کم بیاورد. پا به پای هم جلو بروند و به گناه بیفتند. از جا بلند شد: بریم زیارت؟ امیر مسیر نگاه بشری را ادامه داد. به مزار شهدای گمنام رسید. با هم به طرف تپه رفتند. چند نفری برای زیارت آمده بودند. امیر دست روی سنگ یکی از قبور گذاشت. جوری که فقط بشری بشنود، لب زد: به همین شهید عزیز، به غربت و به قداستش قسم می‌خورم که نذارم بهت سخت بگذره. دیدن حلقه‌ی رینگ در انگشت دوم دست چپش، دل بشری را گرم می‌کرد. امیر حلقه را بین انگشت‌های شست و اشاره‌ گرفت و چرخاند: اگه زیارتت تمومه بریم. بشری حرفی نمی‌زد اما با چشم‌هایش از شهدا کمک می‌خواست. خواهش نگاهش دل امیر را آتش زد: قول میدم. قول شرف. _فقط بذار یکم دیگه این‌جا باشم. امیر با بستن پلک‌هایش رضایتش را اعلام کرد‌ بشری پایین قبر نشست. نگاهش روی خطوط حک شده روی قبر می‌رفت اما حواسش نه! انگار که خود شهید را کنارش احساس می‌کرد داشت با او حرف می‌زد. شما گره‌های بزرگی را باز کردید، زندگی‌ام را این‌بار به شما می‌سپارم. آنقدر محو حال و هوای خاص حاکم بر مقبره شده بود که متوجه نشد امیر ‌با کسی تماس گرفت. امیر گوشی را داد دستش. آرام گفت: باباته. _سلام _سلام عزیز بابا. _شما اجازه می‌دید؟ _آره. خوشبخت بشی. بعد از صحبت با سیدرضا، مادرش گوشی را گرفت: می‌سپارمت به خدا ولی اگه هر وقت بحثی شد یا اتفاقی افتاد، حرف بزن. یا با من یا با خواهرت در میون بذار. -چشم. گوشی را به امیر برگرداند. امیر با فاصله کنارش نشست. نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌ بود. بعد از چند لحظه دوباره گوشی‌ را جلوی بشری گرفت: می‌خونی؟ سرش را پایین انداخت: من بخونم؟ -خودت‌و به همسری من دربیار. دلش قرص بود. با این‌که واجب شرعی نبود، امیر از پدرش اجازه گرفته و همین چند دقیقه پیش از زبان سیدرضا رضایتش را شنیده بود. نگاهی به اطرافش کرد. همه رفته بودند. _هیچ‌کس این دور و بر نیست! -منم و تو و شهدای شاهد. بشری به صفحه‌ی گوشی که در دست امیر بود نگاه کرد. امیر گفت: قبل از این‌که بخونی مهریه و مدتش‌و بگو. -یه سکه و یه ماه. امیر با لبخند به تشویش بشری نگاه کرد. چشم‌هایش را بست: بخون! بسم‌الله گفت و خواند: زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَه، عَلَی المَهرِالمَعلُوم.¹ امیر بلافاصله گفت: قَبِلتُ التَّزویج. ² بشری سرش را پایین انداخت. گونه‌هایش سرخ و داغ شده بودند. در عین حال خنده‌اش گرفت بود. امیر بغل گوشش گفت: مبارکه. سرش را بالا گرفت و با امیر چشم در چشم شد. با خیال راحت خود را در دریای سیاه چشم‌هایش غرق کرد. مثل آدم‌های شوکزده مو به تنش سیخ شد وقتی دست‌های گرم امیر دست‌هایش را قاب کرد: چرا یخ کردی؟! بشری لب برچید و تا به خودش بیاید چشم‌هایش خیس شد. دلتنگ این نزدیکی و گرمای این دست‌ها بود. قلبش فشرده شد. نفس را مثل آه بیرون داد. بغض گلویش را نشانه رفته بود. -چی شده بشری؟ داری گریه می‌کنی! دست‌هایش را از دست امیر کشید. صورت را کف دست‌هایش پنهان کرد. شانه‌هایش می‌لرزید. دست‌های امیر دور شانه‌اش پیچید. سر بشری را به شانه‌اش چسباند: چه به روز تو آوردم! گریه‌ات از دوست داشتنه؟ مث گنجیشک داری می‌لرزی! _______________________ ۱. (خودم را به زوجیت تو درآوردم، در مدّت مشخص و با مهریه‌ی مشخص) ۲. (قبول کردم این زوجیت را) ✍🏻 مـہاجـر کپی یا انتشار به هر شکل است🚫 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯