💠💠💠✨
💠💠✨
💠✨
⚜بِسمِاللهِالرَّحمَنِالرَّحیم⚜
#رمان_بشری
#به_قلم_مخلیلی مهاجر
#برگ435
کپیحرام🚫
کارت هدیه را درون پاکت طلایی رنگ سلیقهی امیر میگذارد. امیر میپرسد:
-خوبه؟
با ناز نگاهش را تاب میدهد.
-تو اگه سلیقهات بد بود که من رو انتخاب نمیکردی!
امیر لبخند میزند، آن هم گرم. از همانهایی که بشری با دیدنشان حس کند تا ته دنیا پشتش گرم است ولی فکری مثل پرندهای شوم لب بام ذهنش مینشیند. مگه یادت رفته که تو انتخاب مامانش بودی؟!
حواس امیر پی رانندگیاش است و نفس بشری مثل ریزش کوه آوار میشود.
چرا همیشه در اوج باید فروبریزم!؟ چرا حرفهای امیر لگدی میشود و به صندلی زیر پایم میکوبد. احساس خفگی دارم مثل مردهی نمردهی داخل قبر، زیر لحد. تا همین اندازه فجیع!
چشمهایش را روی هم میفشارد تا افکارش را کنار بزند تا دوباره بشری بشود و دست از نبش قبر خاطرات بکشد، تلخخاطراتی که مثل جوانههای پیچک از هر طرف که بخواهند، از روزنههای حتی کوچک وارد زندگیاش میشوند. گاه، بیگاه. شب، نیمه شب و بدتر از همه در اوج خوشیهایش؛
بشرایی همهی افکار را کنار میزند و خودش بالای ذهنش مینشیند. مینشیند و حرف میزند و صدایش تمام محفظهی جمجمهاش را پر میکند.
کاش هیچوقت اون حرفا رو بهم نمیزدی! کاش اون روزا که همه چیز رو تموم شده میدیدی، فقط یه درصد هم به این فکر میکردی که شاید چرخ زمونه طوری بچرخه که منصرف بشی و بخوای با هم زندگی کنیم! کاش یه روزنه برای برگشت میگذاشتی! چرا فکر نکردی همهی پلها رو خراب نکنی؟ چرا انقدر عصبانی میشدی که یه آن به خودت نمیگفتی شاید شاید شاید...
-گفتی برم خونه مامانش؟
به خودش میآید ولی نمیتواند فکرش را متمرکز کند و جواب امیر را بدهد. تعللش نگاه امیر را به طرفش میکشاند. ابروهایش به هم نزدیک میشوند.
-چت شد؟!
-خونه مامانشه.
نگاه امیر کوتاه میرود و برمیگردد، آنقدر که هدایت ماشین از دستش درنرود.
-چرا تو خودتی؟!
-ملا بد نباشه در میاری؟ من که چیزیم نیست.
-از این ناراحتی که داری میری ملاقات دوستت که بچهدار شده.
تنش میلرزد. انگار پتکی به ستون کمرش زده باشند. ریزش هم هست ولی برای امیر، حس میکند شانههای امیر ریختهاند. من به هر چه فکر میکردم الا این! لحنت حتی سوالی نیست که بگویم نه. با اطمینان میگویی.
میخواهد کجراه برود. زبان روی لبش میکشد و با صدایی که سعی دارد مثل همیشه باشد حرف میزند ولی خودش هم متوجه میشود که ادای بشرایی آرام را درمیآورد!
-چرا باید ناراحت باشم؟ من انقدر نازنین رو میخوام که از مادرشدنش خوشحال باشم.
اجازه نمیدهد حرف بشری تمام بشود.
-و همون قدر که خوشحال میشی، از اینکه خودت بچه نداری ناراحتی.
تو رو خدا امیر وضع رو خراب نکن. من کی این فکر رو کردم!؟
حرف نمیزند ولی بغض میکند. نمیخواهد ضعیف باشد و تا تق به توق بخورد، گریه راه بیندازد.
نمیخوام ضعیف باشم ولی الآن نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم.
تمام حرصش را روی پدال گاز خالی میکند و ماشین از جا کنده میشود. چند بار ممکن است که تصادف کنند.
-امیر! آروم!
دستش را به داشبورد میگیرد. از آینه نگاه میکند. خبری از ماشین همیشه همراهشان نیست. باز هم امیر جایش گذاشته است؛
لرزشی که از سرعت بالای امیر زیر کفشش احساس میکرد، به کشیده شدن میرود و تا متوجهی ترمز امیر بشود، ماشین میایستد و بشری به جلو پرت میشود.
نمیترسد، درد پیشانیاش را احساس نمیکند فقط سرش را بلند میکند و بیحرف به پشتی صندلی تکیه میدهد. چند میلیمتر تا ماشین جلویی فاصله دارند و بوق اعتراض ماشین عقبی هنوز امتداد دارد.
امیر از گوشهی چشم بشری را نگاه میکند. فرصتی برای معطلی ندارند. باید راه بیفتد تا راهبندان نشود. پیچ و خم چند خیابان را رد میکند و وارد خیابان مورد نظرشان میشوند.
-درست اومدیم؟
-آره.
نگاهش به بیرون است در حالی که متوجهی اجسام و اشکالی که از مقابل چشمش رد میشوند نیست.
-طوریت شد بشری؟
بغض نشسته در گلویش مثل تومور تا قفسهی سینهاش ریشه دوانده و ریههایش را هم سنگین کرده است. از خودش متنفر میشود. از ضعفهایش. از اینکه با یک هل امیر زمین افتاده، از اینکه تیر خورده و از اینکه با یک ترمز سرش به داشبورد برخورد کرده.
-چت شد؟!
این اصرارت رو نمیتونم بفهمم امیر! هر چی که شده، چیکار داری؟! نگاهش میکند. چهرهاش مضطر است. باور کنم؟ نگاه از نگاه آشفتهی امیر میگیرد و قبل از اینکه از مقابل در خانهی پدری نارنین رد بشوند، میگوید که نگه دارد.
پیاده میشود. زنگ نمیزند و منتظر امیر میماند. دست امیر پشتش مینشیند.
اَه. بدم میاد که من رو نفهم فرض میکنی. انگار همین دست من رو بگیری یا دستت رو بذاری تو کمرم، دیگه همه چی تموم میشه. چرا من انقدر خودم رو ضعیف نشون دادم!