یکی از صالحان، در خواب دید پادشاهى در بهشت است و پارسایى در دوزخ، پرسید :«علت این درجات چیست، زیرا اغلب مردم به خلاف این اعتقاد دارند.»
ندا آمد که این پادشاه به دلیل ارادت به درویشان به بهشت وارد شده است و این پارسا به تقرب پادشاهان مشغول بود، در نتیجه از اهالی دوزخ شده است .
دلقت به چکار آید و مسحى و مرقع
خود را زعملهاى نکوهیده برى دار
حاجت به کلاه برکى داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تترى دار
📚گلستان سعدی
باب دوم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
انسان بیشباهت به آب نیست .
اگر بخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد، باید جریان داشته باشد .
باید پی برخورد با سنگها و سختیها را به تنش بمالد.
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد، تا باران شود و بر جهان ببارد ...
و گرنه کسی که تحمل سختیها را نداشته باشد، همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمیدهد ، با دیگران که کنار نمیآید هیچ،
مرداب میشود و میگندد ...
✍🏻میر افشار
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( در آن لحظه بیمار است )
مرد: در راه که میآمدیم یکی از آشنایان را دیدیم.
زن:سلام کردیم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت!
مرد: ما از این طرز رفتار او خیلی رنجیدیم.
سقراط : چرا رنجیدید؟
صداپیشگان: نسترن آهنگر - مسعود عباسی - علی حاجیپور - مسعود صفری
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۲ دانشگاه اردوی مشهد گذاشت. نتوانستم بروم. شهریهام
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
برگ۲۳
سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند میشد. بوی بهارنارنج هم.
پاهایش را دراز کرد: گفتی آخر هفته میام. آخرهفتهت شد یه ماه!
قاب بابا را از طاقچه برداشتم. مامان چشمهایش را بست. ابروهایش رفت بالا. نشستم کنارش: باز زانوته؟
چشمهایش هنوز بستهبود: ها. ای دیگه پا نمیشه بَری من.
دست برد از کشوی میز تلویزیون پماد درآورد: الهه! والا! زانو منو چرب میکنی؟
_چرا نه مامان!
دیکلوفناک را باز کردم. نشستم زانوی مامان را پماد زدم. پلکهایش را فشار داد. دندانهایش را چفت کرد. دلم برایش ریش شد.
تو اتوبوس جایم تنگ بود. پاهایم را جمع کردم. لاله با پشت دست خمیازهش را پنهان کرد: چقد وول میخوری!
زانوهایم را ماساژ دادم: جای پام نیس.
نرگس از بین دو تا صندلی جلو نگاهمان کرد: کدومتون پا میزنید تو کمر من.
لاله گفت: یه بار الهه پاشو جم کرد فقط.
نرگس بیشتر چرخید سمتمان: نه. الهه نبوده.
لاله چشمغره رفت: تو که مطمئنی چرا میپرسی پس؟!
نرگس سرش را آورد کنار پنجره. چشمک ریزی زد: داداشمم اومده.
انگار سر شانهم نبض میزد. دلدل میکرد. از زیر چادر دستم را سرشانهام رساندم. چیزی نبود.
لاله زد به پهلویم: المجلسُ لاپچپچو.
خندیدم: من کی حرف زدم؟
_نخند مسواک گرون میشه.
دهانم را بستم. خجالت کشیدم.
سرم را تکیه دادم به پنجره. با زبان فاصلهی بین دندانهایم را لمس کردم. ته دلم ناراحتی مثل عنکبوت تار بست. چشمهایم را روی هم گذاشتم. لاله باز زد به شانهام: قهر کردی! بیجنبه دارم شوخی میکنم.
_بذار بخوابم. خستهام.
_تو نبودی میگفتی خوابم نمیبره تا نرسیم مشهد؟!
چادر کشیدم روی صورت: بذار یه کم خستگی چشامو بگیرم.
محکم چادرم را کشید. چشم باز کردم. نرگس داشت نگاهمان میکرد.
لاله چادرم را ول کرد: خیلهخب. لوس ننر! والا ما از بچگی هرچی میخندیدم همینو بهمون گفتن.
از خودم دلچرکین بودم. نباید بهم برمیخورد. میخواستم تک باشم. کارهایم خاص باشد اما رد شدم.
لاله خودش را جمع و جور کرد. آمده بود دستش که توجیهش را باور نکردم.
سر را تکیه داد به بازویم: حیف اون سفر لارج دانشگاه نبود؟ ول کردم با تو اومدم!
_من گفتم بیا؟
_نه! دلم گفت.
_پس منتشو سر دلت بذار.
_خب دلم گفت نباید الهه رو تنها بذاری.
شانه بالا انداختم: الهه هرچی تنهاتر راحتتر.
کمی ازم فاصله گرفت. جوری نگاهم کرد که دل سنگ برایش آب میشد. زیرچشمی زل زدم بهش. به دقیقه نرسیده کم آورد: خیلهخب توام! نباید میاومدم.
با سر اشاره کرد به صندلی جلویمان: تا این دختره تا خود مَشَد زیر گوشت داداشم داداشم کنه برات.
لبم را بردم تو. خودش را کشید بالا. روی صندلی جاگیر شد: ببینم تو هم میتونسی فاز عرفانی بگیری و با پات درددل کنی؟
جا خوردم. دستهایم شل شد. لاله افتاده بود روی دور. همینطور داشت حرف میزد. با پیازداغ بیشتر: ببخشید که به خاطر من دارید اذیت میشید. حلالم کنید که جاتون تنگه.
با دست آب نداشتهی دماغش را گرفت: اوه!
ماتم برد. از نیمرخ نگاهم کرد: ببین اینا رو تو خواب شنیدم. بعد این دختره جلو روم با تو حرف میزنه فکر میکنه من کرم.
زانوهایش را آورد بالا: دیوونه با پاتم حرف میزنی تو؟!
نرگس برگشت طرفمان: دیدی الهه نیس؟
لاله گفت: آره.
کارد میزدی خون نرگس درنمیآمد. نگاهی به من کرد. برگشت سرجایش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
رواق واسه به وقت بهشتیا
میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهنِ تنهاییِ من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعتِ بیواژه که همواره مرا میخواند...
✍🏻سهراب سپهری
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
رواق واسه به وقت بهشتیا میتونی احساس یا نظرت رو راجع به برگ جدید با بقیه خوانندهها در میون بذاری☺️
نظرتون چیه امشب برگ بعدی رو بفرستم؟🤭🤭
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی برگ۲۳ سینی را گذاشتم جلوی مامان. بخار از استکانها بلند
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۴
برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه منتظرمان بودند. پوسترهایی را که آماده کردهبودم دست گرفتم. چندتایشان عکس شهدای مشهد بود. چندتا هم جملههای یکخطی.
رفتم سراغ خانم حسینی. برگهها را دادم دستش: خدمت شما. بزنید رو شیشهی اتوبوس.
چشمهایش برق زد: آوردی؟! من فک کردم یادت رفته.
_شب آخر طراحی کردم. صبح سفرم رفتم چاپخونه.
تندتند نگاهشان کرد: خیرببینی دختر.
از حسینیه رفت بیرون. برگشتم بروم سر ساکم آماده شوم. لاله چشمهایش را باز کرد: کجا منو آوردی تو! اینم شد سفر؟
مانتو را از ساک کشیدم بیرون: گفته بودم اسکان حسینیهس. میخواسی نیای.
آماده شدم. در حسینیه ایستادم. جز لاله کسی نمانده بود. دستمال کشیدم روی کفشهایش. جفت کردم گذاشتم جلوی در.
خانم حسینی صدایم زد. رفتم پیشش. برگهها را زیرورو میکرد. یک دستهش را گرفت جلویم: اینا اضافهس بدم بزنن به اتوبوس برادرا.
_هر طور صلاح میدونید.
برگشتم طرف در: لاله! بیا دیگه.
توی شیشهی در حسینیه چادرش را مرتب کرد: میام الآن.
حاجآقا پای اتوبوس برادرها بود. کنارش مردی با او حرف میزد. دست گرفتهبود جلوی صورت، آفتاب اذیتش نکند.
پسری با کلمن آب رفت سمت اتوبوس. مرد سر جایش چرخید. نیمرخش آمد روبهرویم. نستوه بود. نگاه ازش گرفتم. خانم حسینی با صورت درهم آمد کنارم. گفتم : مگه نمیریم؟
_معطل آقای سترگیم. پیر شده نمیذاره پوسترا رو تو اتوبوس برادرا بزنیم.
نگاهی به حاجآقا و نستوه کردم . هنوز داشتند چک و چانه میزدند. پرسیدم: چرا؟
_میگه پایینش نوشته واحد خواهران.
نگاهم رفت روی پوسترهای توی دست حاجآقا. چسب بهشان بود. خانم حسینی رد نگاهم را گرفت. سر تکان داد: چسبونده بودن به شیشهها. اومده همه رو کنده.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۴ برنامهی آن روز، بهشت رضا بود. اتوبوسها توی کوچه
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀
تحلیلی😍😍
اگه دارید
من اینجام
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
💠💠رواق بهشت💠💠
به وقت بهشت 🌱
حرفی حدیثی ...🚶🏻♀🚶🏻♀ تحلیلی😍😍 اگه دارید من اینجام https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c3
تصمیم گرفته بودم هر شب الههی نستوه بفرستما🤭
آدمو دلسرد میکنید♥️❄️
محبوب من؛
اگر مىتوانستم
جاى گل
صدايت را در گلدانى مىكاشتم.
✍🏻الا آلاگز
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اکنون عالم به غفلت قائمست، که اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است. اگر همه آن رو نماید بکلیّ به آن عالم رویم و اینجا نمانیم و حق تعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا را نصب کرد؛ یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور ماند.
📚فیه مافیه
✍🏻مولوی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯