بخاطر مشغله زیاد و بچه ها نتونستم زودتر اقدام کنم و از اول هفته دعوتنامه ها رو بین خواهرای ضعیف الحجابمون توزیع کنم...
رسیدیم به چهارشنبه
و فرداش مراسم تشییع شهدای عزیزمون بود
زمان نداشتم
حدود ساعت ۷:۳۰ شب بچه ها رو گذاشتم خونه مامان و با دعا و ذکر راهی شدم...
رفتم انتهای خیابون معلم
همونجای معروف!
تعداد قابل توجهی دخترای کشف حجاب😔
توسل کردم به حضرت زهرا سلام الله علیها
گروه اول چند تا دختر نوجوون کشف حجاب بودن ، بعد دو تا خانم با پوشش ...، دو دختر دانشجو که غریب بودن ، دو دوست که تو فضای سبز با پوشش نامناسبی در حال خوردن نذری موکب کنار مسجد بودن، چند دختر دانشجو که با خنده بلند و حرکات ... تو آینه جلوی یک مغازه داشتن خویش انداز (سلفی) میگرفتن، بعضیا وقتی میرفتم سمتشون روسریشونو میپوشیدن
یکیشونم حسابی ترسید و یه قدم رفت عقب ( گفتم ببخشید ترسوندمت؟ و با لبخند ادامه دادم....)
بیشتر مکالمات اینطور گذشت:
سلام، شبتون بخیر، خوبین
یه دعوتنامه دارم براتون ، مال فردا صبحه
نیت کردم امشب هر کی به دلم بیفته اینا رو بهش بدم
فکر کنم ویژه دعوت شدین...
حتما بیاین منتظرتونیم
و دیدن ذوق و برق چشماشون از شنیدن جمله ها و جوابی که با لبخند و رضایت و مهربونی میشنیدم
باشه حتما میایم
آره فردا صبح کلاسم نداریم میتونیم بیایم
و خداحافظی و تشکر و لبخند و مهربونی و نگاه خواهرانه...
هوا سرد بود ولی خیلی چسبید
دلم گرم بود به ذکرهایی که زیر لب میگفتم
و بغض هایی که برای مادر پهلوشکسته بود
چقدر گفتگو و مهرورزی تو شهر کوچیکمون جواب میده😊🤲
#دلنوشت
#یازهرا_سلاماللهعلیها
https://eitaa.com/Iran_dokht_bir