eitaa logo
ایران من 🏴
1.6هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
41 فایل
بسم رب الشهدا :)⁦⁦♡ { تاسیس کانال در ۱۴۰۱/۶/۳۰ } ‹تبادل♡› @Yousefi_f کپی؟! حلاله بزرگوار 🖐🏻 اللهم عجل لولیک الفرج🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
😅 پُست‌نگهبانےرو زودترتَرک‌ڪرد! فرمانده‌گفت : ۳۰۰تاصلوات‌جریمته! چندلحظه‌فکرڪرد. وگفت:برادرابلندصلوات! همه‌‌صلوات‌فرستادن گفت:بفرما از۳۰۰تاهم‌بیشترشد...😂 ♥️🕊 { @Irannnnnmm }
📿 . رفیقم مۍگفت لب مرز یه داعشۍ رو دستیگیر کردیم . داعشۍ گفت تــا ساعت¹¹ من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحلابش بخورم! . اینام لـج کردن ساعـت‌² کشتنش ،گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور 😂🤞🏼! { @Irannnnnmm }
*--↳🖤📓↲-- • هواخیلی‌سرد‌بود فرمانده‌گردانمون همه‌بچه‌هارو‌صدا‌زد بعد‌باصدای‌خیلی‌بلند‌گفت کی‌خسته‌هست؟ همه‌با‌هم بلند‌و‌پرانرژی‌گفتیم‌دشمن! ادامه‌داد کی‌خسته‌هست؟ _دشمن! کی‌سردشه؟ _دشمن! فرمانده‌گفت:آفرین،خوبه حالا‌برید‌به‌کارتون برسید پتو‌کم‌بود،به‌گردان‌ما‌نرسید😂😂 { @Irannnnnmm }
یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح شد آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥 ترسیدم😫 نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم حتمی بود شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌 😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂 بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن... اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂 وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟 تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂 { @Irannnnnmm }
ایران من 🏴
یـکے از عمیلیات ها بود که فرمانده دستور داده بود شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳 وقت نماز صبح
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟ -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟ - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گرفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟ - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره. - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 😂😂😂 🌿•|به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان|• { @Irannnnnmm }
ایران من 🏴
#طنـــز‌جبــهہ تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : "
😂🤣 🌸وقتش رسیده😁 شب بود. زیر چادر نشسته بودیم، حرف ازدواج شد. همه به هم تعارف می كردند، هر كس سعی می كرد دیگری را جلو بیندازد😄 یكی از برادران گفت:«ننه من قاعِده ای دارد. می گوید هر وقت پایت از لحاف آمد بیرون، موقع زن گرفتن است»🙃 وقتی این حرف را می زد كه علی پروینی فرمانده دسته خوابیده بود و اتفاقاً پایش از زیر پتو بیرون افتاده بود😂 همه خندیدیم و یك صدا گفتیم: «با این حساب وقت ازدواج برادر پروینی است🎉🎊» { @Irannnnnmm }
|💕🌸| 🤣 در‌منطقه‌المهدی‌ درهمان‌روزهای‌اول‌جنگ پنج‌جوان به گروه ما ملحق شدند. آنهاازیک‌روستاباهم‌به‌جبهه‌آماده بودند. چند روزی گذشت.🚶🏽‍♂ دیدم اینها اهل‌نمازنیستند!😣 تااینکه‌یک‌روزباآنهاصحبت‌کردم. بندگان‌خداآدم‌های‌خیلی‌ساده‌ای‌بودند. آنهانه‌سوادداشتندنه‌نمازبلدبودند. فقط‌به‌خاطرعلاقه‌به‌امام‌آماده‌بودندجبهه. ازطرفی‌خودشان‌هم‌دوست‌داشتند که‌نماز را یادبگیرند.😌 من‌هم بعداز یاد دادن‌وضو یکی‌از بچه‌ها راصدا زدم گفتم:این‌آقاپیش‌نمازشما،هرکاری‌کرد شماهم انجام بدید. من‌هم‌کنارشمامی‌ایستم‌وبلندبلندذکرهای نماز را تکرارمی‌کنم‌تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست‌جلوی‌خنده‌اش‌را بگیرد. چند دقیقه‌بعدادامه‌داد: دررکعت‌اول‌وسط‌خواندن‌حمد،امام جماعت‌شروع‌کرد‌سرش‌راخاراندن یک‌دفعه‌دیدم آن‌پنج‌نفر شروع‌کردند به،خاراندن‌سر!!😐😂 خیلی‌خنده‌ام‌گرفته‌بود🤭 اماخودم‌راکنترل‌می‌کردم. امادرسجده‌وقتی‌امام‌جماعت‌بلندشد مُهربه‌پیشانیش‌چسبیده‌بود وافتاد. پیش‌نماز ‌به‌سمت‌چپ‌خم‌شد که‌مهرش‌رابردارد. یک‌دفعه‌دیدم‌همه‌آنهابه‌سمت‌چپ‌خم شدند ودستشان‌رادرازکردند. اینجابودکه‌دیگرنتوانستم‌تحمل‌کنم ‌وشروع‌کردم‌به‌خندیدن!😂 "خاطره‌ای‌از زبان‌شهیدابراهیم‌هادی" • { @Irannnnnmm }