eitaa logo
تنهامسیرآرامش 💞
260.7هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
132 فایل
مطالب تربیتی حجت الاسلام سید محمد باقر حسینی 🌹 مشاوره: @MoshaverTM فروشگاه: @TMAOrganic بهداشتی: @LavazemTma فقط نظرات: @TANHAMASIRI12 تبلیغ و تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از قم خبر
🌺 کانال اصلی تنها مسیر آرامش در ایتاء 🌹 http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda 💥 موفق ترین کانال در زمینه کار تشکیلاتی حرفه ای با بیش از ۵ سال سابقه زیر نظر حاج آقا حسینی 🌷🌹🌷🌹🌷
💢 با کالاهای عربستانی در ایران آشنا شوید!! از این به بعد حتی یه دونه از این مواد رو هم استفاده نکنید. با افتخار... 🌹 @IslamLifeStyles
سلام. خدا قوت. 🔷 ان شالله سعی میکنیم کالاهای غیر ایرانی که ظاهر ایرانی دارن رو در طول سال خدمتتون معرفی کنیم. اینا رو با جدیت نخرید. بنده هر موقع مغازه میرم و مثلا روغن میخوام بخرم بهش میگم اگه غیر از روغن آفتاب و نسترن و لادن و بهار دارید بیارید. که البته متاسفانه این روغنا هم زیادن توی بازار. ظاهرا توی ایران تولید میشن ولی مسئولینشون از سعودی ها و داعشی ها هستن. از پول خودمون موشک درست میکنن میزنن توی سر یمنی های مظلوم. این حداقل کاریه که میتونیم انجام بدیم. 🌷🌺🌷 البته بهتره که از روغن های طبیعی مثل روغن کنجد و زیتون و شحم گاو استفاده بشه.
تنهامسیرآرامش 💞
#نکات_تربیتی_خانواده ۱۳۱ 🔹 پیامبر اکرم فرمودند: ✨[ نَفس ابن آدم شابَّه وَ لَوِ التَقَت تَرقُوتاه م
132 هوای نفس دروغگو 💢یکی از فریب های هوای نفس انسان اینه که وقتی آدم به این فکر میکنه که خیلی زود از گناهانش توبه کنه، میاد انسان رو فریب میده و میگه نه تو حالا حالاها زنده ای و فرصت داری! هر موقع پیر شدی توبه میکنی! 😈 ⭕️اما تا آدم میخواد به این فکر کنه که یه جوری زندگی کنه که توی پیری کمترین مشکل رو داشته باشه، هوای نفس میاد به انسان میگه معلوم نیست اصلا پیر بشی! 😒 میگه فعلا از همین لذت هایی که داری نهایت استفاده رو بکن! ❌ آخه نامرد روزگار! بالاخره تکلیف ما رو روشن کن! پیر میشیم یا نمیشیم؟ اینا حرفای شیطان و هوای نفسه. شما اصلا به حرفاشون گوش نده. ✅ تا گناه کردی توبه کن و خیلی مراقب باش دیگه فریب هوای نفس رو نخوری. ضمن اینکه کاملا برای دوران پیری خودت برنامه بریز. توی جوانی، از لذت ها طوری استفاده کن که توی پیری هم غرق در لذت باشی. 🌺 http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
اعضای محترم میتونن وارد گروه زندگی بهتر بشن و از مطالب اساتید استفاده کنن. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1951924224G769cc7a7b9 🌺🌹🌺🌹
Panahian-Clip-HaletChetore.mp3
2.34M
آدم باید حالش خوب باشه!😊 💢 آدمی که کار خوب انجام بده ولی حالش خوب نباشه هیچ فایده ای نداره! 🌺 پیشنهادی برای دید و بازدیدهای عید نوروز 🌹 http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
تنهامسیرآرامش 💞
رمان دوم #دختر_شینا 5 🔹 چند روز از آن ماجرا گذشت... 🌅 صبحِ یک روزِ بهاری بود. توی حیاط ایستاده
رمان دوم 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. 🔹 از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیشِ "صمد" بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، ⭕️ امّا من زیرِ بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. "صمد" تنها مانده بود. سرِ سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. 🌷 "صمد" به خدیجه گفته بود: «فکر کنم "قدم" از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» ✳️ خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت... 🔺به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکُلش در می آید.»☺️ 🔹 بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» 🎗خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکَت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»😊 از حرفِ خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سرِ حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. 🌺 چند روز بعد، مادرِ "صمد" خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسطِ اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. 🔸 با اکراه رفتم نشستم وسطِ اتاق و گرهِ بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد...‌! 🔴 بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.❌ 🔷 مادرِ صمد فهمید؛ امّا به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، امّا من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.🚫 مادرِ "صمد" رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. 🌹 چند روز بعد، "صمد" آمد... کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود👝 تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»😊🎁 💢 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرفِ یکی از اتاق های زیرزمین. 💖 دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دمِ درِ اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن... ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطرِ تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم....»❣ 📄 به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سوادِ خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. 🌼 انگار "صمد" هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» 😰 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. 🔹 نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیفِ مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حالِ خودم بکنم....»😔 🍃 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. "صمد" هم بدون خداحافظی رفت... ساک دستم بود. ادامه دارد... نویسنده؛ تنهامسیر آرامش... 💌 http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅نوزادان ایرانی چقدر میتوانند برای کارگران شغل ایجاد کنند؟! 👶🇮🇷☺️ @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیرآرامش 💞
#نکات_تربیتی_خانواده 132 هوای نفس دروغگو 💢یکی از فریب های هوای نفس انسان اینه که وقتی آدم به این ف
133 🌹 لذت بردن در جوانی و پیری 💞 🔷تصور کنید که توی سال های پیری، توان و قدرت جسمی انسان از بین میره و دیگه توانایی حرکت و غذا خوردن و لذت بردن از اطرافش رو نداره.☺️ در این شرایط، روح شما هنوز لذت میخواد! 👌 دقیقا مثل یه جوان 18 ساله دنبال لذت هست....✔️ همین که آدم وجود داشته باشه، طبیعتا دنبال لذت هم خواهد بود. ❣️ روح انسان ضعیف نمیشه، بلکه همیشه دوست داره لذت ببره و توی زندگیش هیجان و عشق داشته باشه. 🌺 @IslamLifeStyles
134 🔸 البته دقت کنید که «لذت بردن توی دوران جوانی با لذت بردن توی دوران پیری یه مقدار متفاوت هست». 🌷💞 مثلاً توی جوانی آدم از هر چیز "جدیدی" لذت میبره. اما توی پیری بیشتر دوست داره "اُنس" بگیره. 🔹 یکی از علت های اینکه انسان ها در سنین بالا به سمت محافظه کاری پیش میرن همینه. ✅ یکی از تفاوت های دوران جوانی با پیری اینه که در دوران جوانی آدم مملو از انرژی هست.💥 برای همین، بهتر میتونه سختی ها رو تحمل کنه.💪 اما هر چقدر سن انسان بالاتر میره انرژیش کمتر میشه و برای همین زیاد نمیتونه سختی ها رو تحمل کنه.🔺 ✅ طبیعتا آدم باید طوری زندگی کنه که وقتی پیر شد بازم بتونه از زندگی و احساساتش نهایت لذت رو ببره. 🌺 @IslamLifeStyles
🌷 سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه... مرقد شهید حججی به یادتون هستیم... 💞 @IslamLifeStyles
💢درس‌های دلار پنج هزار تومانی 🔺 عبور دلار از کانال پنج هزار تومان، اگر چه تلخ است اما درس آموزی دارد. 🔺 دلار پنج هزار تومانی نشان می‌دهد که "انتخابات صرفا یک رخداد سیاسی و کنش هیجانی نیست" و مردم پس از انتخابات، باید مسئولیت آثار و تبعات خوب و بد انتخاب خود را بپذیرند. 🔺 دلار پنج هزار تومانی اثبات می‌کند که مردم در انتخابات، نباید صرفا با توصیه "سلبریتی‌های هنری، ورزشی و سیاسی" رای بدهند. ⭕️ نباید تنها به وعده‌های عاری از برنامه دل خوش کنند. ⭕️ مردم نباید در دام رقیب هراسی و دوقطبی سازی بیفتند. دلار پنج هزار تومانی به مردم گوشزد می‌کند که سرنوشت خود را با کف و سوت تعیین نکنند و معیشت خود را به مرفهین بی‌درد و اشراف نوکیسه نسپارند. 🔺آری دلار پنج هزار تومانی ناراحت کننده است اما درس مسئولیت پذیری می‌دهد. در یک جمله، درس دلار پنج هزار تومانی این است که باید عقلانیت در رای دادن داشت و امانت را باید به اهلش سپرد؛ نه به نااهلش و.. دکتر رضا سراج 🇮🇷 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تو آدم موفقی هستی؟☺️ 🔹موفقیت رو چی می‌دونی؟ 💥این کلیپ رو هفته ای یه بار ببینید...👌 🌲 @IslamLifeStyles
تنهامسیرآرامش 💞
رمان دوم #دختر_شینا 6 🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد.
🔹🌺🔹🌺🔹 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. 😍👌 🔹 نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت😞 لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط⛲️ صمد نبود، رفته بود.... فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد... 💗 کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم رازِ دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.... 🏞 یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. ✊ پدرم در خانه از تظاهراتِ ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلبِ شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ امّا روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرامِ خود مشغول بودند. 🌺 یک ماه از آخرین باری که "صمد" را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاطِ ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. ❣ شنیدم یک نفر از پشتِ در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» "صمد" بود. برای اولین بار از شنیدنِ صدایش حالِ دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.... _/\|/\❤️ 🔸 برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. 💖 "صمد" تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد🔥 انگار دو تا کفگیرِ داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق...💞 🔹 خدیجه تعارف کرد "صمد" بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیشِ برادرم با "صمد" حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم... 😥 🔶 "صمد" یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدنِ من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود... 🌹 توی ایوان من را دید و با لحنِ کنایه آمیزی گفت:😏«ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت...... ❇️ خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»👝💝 آن قدر از دیدن "صمد" دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. 😇 🔷 خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چِفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. "صمد" عکسِ بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیرِ خنده.☺️ 🎁 چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابونِ عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.😌 لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سرِ شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» 💥 ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»😰 خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»⁉️ 🔵 خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس "صمد" را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» 🔺ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بِکَنیم، نشد. انگار "صمد" زیرِ عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کَنده نمی شد. 🔹 خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»😊 ⭕️ ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بِکَند. 🔸دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بِکَنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. ✳️ خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اوّل با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. "صمد" برای قدم چی آورده بود؟!»⁉️ 🔹 زیرِ لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جانِ خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سرِ ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. 🖋ادامه دارد.... نویسنده ؛ http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
💢امام رضا (علیه السلام) : 🔸این مولودی (امام جواد) است که با برکت تر از او برای شیعیان ما زاده نشده است. #اصول_کافی 🌹میلاد با سعادت امام جواد علیه السلام "مبارک" باد. 💞بر محمد و آلِ محمد #صلوات
💥 هم خانوما و هم آقایون بخونن 👇👇👇 💢 ازدواج دوم؟! 💢 🔸 یه موضوعی هست که چند وقتیه توی شبکه های اجتماعی ازش صحبت میشه. بد نیست که یه اشاره ای بهش داشته باشیم: 🔷 موضوع انتخاب همسر دوم! 🔸 ببینید اصل این موضوع بد نیست و بستگی به شرایط و نیت ها داره. همونطور که میدونید احکام دینی برای همه افراد ثابت نیست. ممکنه یه کاری برای یه نفر حلال باشه ولی برای یه نفر دیگه حرام! ✅ موضوع ازدواج دوم هم همینطوره. برای برخی افراد اشکالی نداره ولی برای برخی دیگه حرامه. در چه صورتی اشکال نداره؟ 🔹 در صورتی که اولا بین اطرافیان، جوان مجرد محتاج به ازدواج نباشه 🔹 و ثانیا اون آقا بخواد با یه خانمی که سنش بالا رفته یا به هر دلیلی خواستگار نداره ازدواج کنه که اون هم بتونه زندگی متاهلی رو تجربه کنه 🔹 و ثالثا اینکه همسر اولش ناتوانی جنسی یا بیماری خاصی داشته باشه و کاملا راضی به این ازدواج باشه به طوری که از سر "جو گیری" این تصمیم رو نگرفته باشه که بعدا پشیمون بشه! 💢 اگه حتی یه مورد از اینا هم مشکلی باشه به هیچ وجه ازدواج دوم درست نیست. 🔸 در جامعه ما هم وقتی نگاه میکنیم میبینیم که بیشتر این شرایط مهیا نیست. ✅ بنابر این آقایون عزیز اولا بهتره که هر نیت خوبی هم که دارن، برن به سمت کمک به ازدواج مجرد ها و کلا فکر چند همسری رو از ذهنشون پاک کنن. 🌹 بعدش هم اینکه حتما سعی کنن مدام به همسرشون اطمینان بدن که به هیچ وجه به همسر دوم فکر هم نمیکنن. یه آقا باید مدام به خانمش آرامش بده و بگه" عزیزم من تمام دنیا رو با یه تار موی تو عوض نمیکنم و...💞😊 💢 اگه این آرامش به اون خانم داده نشه، زندگی اون مرد تلخ و سرد خواهد شد. 🔸 آقایون عزیزی هم که ممکنه وسوسه چند همسری توی سرشون اومده باشه باید یه موقع توی یه خلوتی بشینن و با خودشون فکر کنن و برای همیشه فکر همسر دوم رو از سرشون بیرون کنن 🚫 این فکر اگه همون اول جلوش گرفته نشه، آثار منفیش زندگی اون مرد رو آتش خواهد زد.🔥 اگه میبینی شرایطش رو نداری کلا نذار شیطان وسوست کنه. ✅🌺 ضمن اینکه خانم ها هم باید صبورانه و با برنامه ریزی خیلی خوب، شرایطی رو فراهم کنن که آقایون توی خونه لذت ببرن تا شیطان اون ها رو به سمت بیرون از خونه وسوسه نکنه. 🔸اگه این نکات رعایت بشه، شاهد بسیاری از مشکلات توی جامعه نخواهیم بود. ان شالله که عاقبت امر هممون ختم به خیر بشه. 🔷 وارد کانال تخصصی تربیت دینی بشید:👇 http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
سلام به نظر من آقايون به جاي فكر كردن به زن دوم، زن اول رو خوشبخت كنن! ---------------------- ☢ حرف درستیه‌. اگه آقایی میخواد همسر دوم رو خوشبخت کنه، بهتره که تلاش کنه همون همسر اولش رو خوشبخت کنه‌. که البته خوشبختی فقط با رعایت "تقوا و مبارزه با نفس" به دست میاد. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 با سلام بعضی ها این نظر دارند که فلانی تمکین نمیکرد همسرش رو پس حق داره بره سمت تعدد زوجات....اینجا پس چی میشه؟ --------------------- ☢ اینکه زن تمکین نمیکنه رو باید با "مبارزه با نفس و رفتار خوب" حلش کرد نه با گرفتن زن دوم! به فرض زن دوم هم تمکین نکرد بعدش چی؟ آخرش آدم باید خودشو اصلاح کنه.☺️
نظرات زیادی برامون رسید. 🌹 ممنون از همه شما بزرگواران. ان شالله توی فایل صوتی مطالبی رو عرض میکنم. شبتون بخیر.☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨یک مادر: خودم محجبه‌ام، دختران مدرسه را هم محجبه کردم، اما دختر خودم ...😔 اشکال کار کجاست؟! حتما ببینید! 🔷 @IslamLifeStyles
سلام دوستان تلگرام ما قطع شده آدرس های ما رو داشته باشید ... همه ی کانالای ما در ایتاء وسروش و گپ همه با همین آدرس هست 👇 @IslamLifeStyles ✅ ضمن اینکه تدریس های ما همگی توی برنامه گپ خواهد بود. همراهمون باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنهامسیرآرامش 💞
🔹🌺🔹🌺🔹 #دختر_شینا 7 👝 ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسر
🔸🌺🔻🔹 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. 💥اوضاعِ مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود✊ 🔹 بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستانِ سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ امّا همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ 😥 🌷🌺 امّا توجهِ بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. ❇️ چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شامِ مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی "قایش" نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان»💕 🔶 آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده "صمد" را هم دعوت کرده بود. 🌄 دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند.👣 وسطِ سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» 🔷 همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخلِ دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.»👏 ⭕️ هنوز باور نداشتم "صمد" همان آقای داماد است و این برنامه هم طبقِ رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» 🌱 یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هُلَم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. "صمد" انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ امّا "صمد" باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که "صمد" فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. 🔶 "صمد" که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.طناب را شُل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. 😌 🌷 "صمد"، که بازی را باخته بود، طناب را شُل تر کرد. 😊 👏مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسطِ اتاق و بازش کردند. 💝 "صمد" باز هم سنگِ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدلِ روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. 🎁 مادرم هم برای "صمد" چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. 👞👕 بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» 🔵 رفتم روی کرسی؛ امّا مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم...😍 اوّل طناب را چند بار کشیدم، امّا انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.🎊🎉 مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» ❤️ به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزشِ صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود.... جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🌹 @IslamLifeStyles