eitaa logo
اتحاد اسلامی
190 دنبال‌کننده
557 عکس
606 ویدیو
31 فایل
گامی در مسیر تحقق آرمان های اسلام عزیز 🌹بیانیه گام دوم 🌹وحدت 🌹انقلاب اسلامی 🌹مسلمانان جهان 🌹تمدن نوین اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
24.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁کلیپ طنز لبنانی برای نتانیاهو 🔹بحیفا لاقینا (ما را در حیفا پیدا کن!) 💠اتحاد اسلامی💠 🌐https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
❤️حمایت از برای دفاع از مظلومین ❇️تجمع دانشجویان مقابل سفارت 💠اتحاد اسلامی💠 🌐https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️چند جمله برای اون وقتایی که دلت گرفته، از دوست و دشمن ضربه خوردی... واسه موقعی که خیلی احساس خستگی میکنی و طاقتت تمام شده😢 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌾🍃 🎙درد و دل سید حسن نصرالله با رهبری عزیز! 💠اتحاد اسلامی💠 🌐 https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷اجرای پرشور لبنانی در شهر تاریخی صور 💠اتحاد اسلامی💠 🌐 https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷ارسالی خواهر لبنانی: «من این را می بینم و برای فرزندان شهدا گریه می کنم» 💠اتحاد اسلامی💠 🌐 https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
24.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁کلیپ طنز لبنانی برای نتانیاهو 🔹بحیفا لاقینا (ما را در حیفا پیدا کن!) 💠اتحاد اسلامی💠 🌐https://t.me/NewIslamicUnity 🌐 Eitaa.com/IslamicUnity
هدایت شده از جنگ به روستای ما آمد
🍃 جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت ششم و هفتم چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی که با فلش جهت جبیل را نشان میداد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمه شب هم گذشته بود. بچه ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را نداده ام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرص های فاطمه می گشتم. صدای ناله ام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم آن پشت سرش را روی یکی از لاستیک ها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولین باری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمی شد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمیشد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدم هاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عده ای درهای خانه هایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجاره های سنگین می خواستند. خرمگس های داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگس هایی که فقط دور سر شیر وز وز می کنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانه هایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت اینها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرف ها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانه هایشان را به روی آواره ها باز کردند. بدون هیچ هزینه ای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آواره ها را روی چشم هایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان می کنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه. پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین‌ بوی دود اگزورها اذیتم می کرد. بچه روی دستم خوابش برده بود.‌ نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش می کرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله می خواندیم را می خواند. مثل لالایی "خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیریني ما در کنار تو هستیم ..." از عمق جانش مي خواند. اینقدر که من هم زیر لب بی اختیار تکرار می کردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتي همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت می ماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم می توانستیم غزه را رها کنیم. می توانستیم چشمهایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانه هایمان خوابیده باشیم. اما نمی خواستیم. ما نمی توانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه می کردم. "هیهات منا الذلة". می دانستیم اگر امروز همسایه ات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان می گذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود - الهی عظم البلاء ... انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم می خواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. می دانستم که می داند. می دانستم که می بیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمی دانم در چه شرایطی بود که می توانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. می دانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بی اختیار به گریه افتادم گفتم: کاش نمی اومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب می موندیم و می مردیم. من و این زن و بچه ها آواره این راه شدیم این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچه اش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من می آورد. - عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار می کرد با یک کاروان زن و بچه های کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی میشه. تموم میشه این روزها. می دانم که نباید گریه می کردم. می دانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشک هایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند می زد. ناخود آگاه لبخند زدم. می دانستم این روزها تمام می شود. نباید کسی می فهمید که خودم را باخته ام. با صدای بلند گفتم: - دیگه کم مونده برسیم ... جوابی نیامد. پشت سرم را نگاه کردم. هیچ کس بیدار نبود. همه سرهایشان را روی شانه های هم گذاشته بودند و خوابشان برده بود ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان
هدایت شده از جنگ به روستای ما آمد
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت هشتم بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و دره های بلند و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم. چشم هایم سنگین می شد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا می رسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشم هایم باز نمی شد. می دانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگنده ها و بمب ها و راه طولانی و ترافیک خلاص شدا بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطري آب خالی بود. به خانه پدری بر می گشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسي بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچه ای را می دیدم که با موهای قهوه ای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی می کرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری.‌ همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما می آمد. با مادرم قهوه می خورد. همیشه می گفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا می گفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی می خندیدم. ما همسایه ها را دوست داشتیم. همسایه ها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم. پلک هایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب می دیدم. عید مسیحیان که می شد همسایه ها برای ما بچه ها هم هدیه می آوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکی هایم را می دیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما می خواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی می کردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. دره های سر سبز و عمیق. نه. من نباید می خوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زن ها و بچه ها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا می رسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلی ها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمی کرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمی آورد. یاد جنگ می افتادم. یاد جوان هایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید می شدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. می دانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دار و دسته سمير جَعجَع در گوش آنها خوانده اند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمی آید. با مادرم قهوه نمی خورد. نمی دانم. اینقدر که تخم کینه پاشیده اند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوان های ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانه های آنها نرسد دسته دسته شهید می شدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خون هایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانی ها که به جنگ صلیبی ها می رفتند ما شیعیان جبل عامل را به میدان می فرستادند. همه می دانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی می خواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. می دانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بی ارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بی ارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود. سالها در بیروت در کوچه کوچه شهر آدم ها همدیگر را کشته بودند. جنگ داخلی... اما این قصه ها خیلی به روستای آرام ما نرسیده بود. بیشتر راه را خواب بودم انگار. خواب می دیدم انگار. خواب اولین باری که از اینجا به ضاحیه رفتم. دانشگاه دولتی لبنان. خواب شبی که عروس ضاحیه شدم و برای همیشه از این روستا رفتم وقتی از دره ها وشیب های تند و پیچ های پر خطر با چشم نیمه باز می گذشتیم خواب محاصره "وین" را می دیدم. خواب جوانانی که دیگر برنگشتند. بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بی رمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم. همه با چشم های خواب آلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم می خواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان نويسنده: رقية كريمي