eitaa logo
اتحاد اسلامی
189 دنبال‌کننده
558 عکس
607 ویدیو
31 فایل
گامی در مسیر تحقق آرمان های اسلام عزیز 🌹بیانیه گام دوم 🌹وحدت 🌹انقلاب اسلامی 🌹مسلمانان جهان 🌹تمدن نوین اسلامی
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از جنگ به روستای ما آمد
🍃جنگ به روستای ما آمد 🍃 قسمت هشتم بالاخره از جاده اصلی بیرون زدیم و افتادیم به جاده روستا. از عذاب الیم ترافیک رها شدیم و افتادیم به چنگ تاریکی و جاده باریک و دره های بلند و شیب تند. همه خواب بودند و ماشین هم گرم. چشم هایم سنگین می شد. کم مانده بود دیگر. باید به روستا می رسیدم. راه چهار ساعته را چهارده ساعت آمده بودیم. چشم هایم باز نمی شد. می دانستم اگر بخوابم ممکن است به دره بیفتیم. تا اینجا سالم رسیده بودیم. از جنگنده ها و بمب ها و راه طولانی و ترافیک خلاص شدا بودیم. حالا وقت خوابیدن نبود. اما دست خودم نبود. خواستم آب بزنم به صورتم. بطري آب خالی بود. به خانه پدری بر می گشتیم. پدری که در هشت سالگی من مرده بود و فقط عکسي بزرگ روی دیوار از او باقی مانده بود. حالا من در مقابل چشمانم دختر بچه ای را می دیدم که با موهای قهوه ای مجعدش با زغال روی دیوار خانه نقاشی می کرد. خودم بودم. بین خواب و بیداری.‌ همسایه ما مسیحی بود. هر صبح به خانه ما می آمد. با مادرم قهوه می خورد. همیشه می گفت دعاهای شبکه المنار را دوست دارد. به دعا می گفت "تراتیل" و من با برادر کوچکم پنهانی می خندیدم. ما همسایه ها را دوست داشتیم. همسایه ها ما را دوست داشتند. کاری به دین و مذهب هم نداشتیم. پلک هایم سنگین شده بود دیگر. شاید همه چیز را در خواب می دیدم. عید مسیحیان که می شد همسایه ها برای ما بچه ها هم هدیه می آوردند. ما مسیح را دوست داشتیم. مسیح پیامبر خدا بود. زیر لب زمزمه کردم. بین خواب و بیداری "مسیح پسر انسان" خواب بودم انگار. خواب کودکی هایم را می دیدم. یک روز برفی وقت برگشتن از مدرسه ماشین روستا خراب شد و ارتش ما را تا نزدیکی روستا رساند. همسایه مسیحی ما می خواست کیف من را بیاورد. من ترسیدم و تا زانو بین برفها تا خانه دویدم. همسایه کاری با من نداشت. ما کاری به هم نداشتیم. زندگی می کردیم. یک لحظه از خواب پریدم. دقیقا وقتی که نزدیک بود لاستیک ماشین به سمت دره برود. دره های سر سبز و عمیق. نه. من نباید می خوابیدم. حالا وقت خوابیدن نبود. همانقدر که وقت گریه کردن نبود. این زن ها و بچه ها دست من امانت بودند. کم مانده بود دیگر. تا نیم ساعت دیگر به روستا می رسیدیم. به خانه قدیمی مادرم که فقط برای خودش مناسب بود و حالا خیلی ها از جنوب و ضاحیه به آنجا آمده بودند. چند باری با سیلی محکم به صورتم زدم. خواب رهایم نمی کرد. خواستم ضبط ماشین را روشن کنم و یکی از سرودهای مقاومت را گوش کنم. دلم طاقت نمی آورد. یاد جنگ می افتادم. یاد جوان هایی که حالا در جنوب درگیر جنگ بودند و شهید می شدند. کم مانده بود دیگر. شاید یک ربع فقط. می دانستم که حالا شبیه قبل نیست. شاید مردم روستا دیگر مثل قبل نباشند. اینقدر که در این سالها بعضی از جریانات مسیحی ضد مقاومت مثل القوات اللبنانیة و دار و دسته سمير جَعجَع در گوش آنها خوانده اند که ما دشمن آنهاییم. اینقدر که بذر نفرت کاشته بودند. حالا شايد آن همسايه مسيحي ديگر به خانه ما نمی آید. با مادرم قهوه نمی خورد. نمی دانم. اینقدر که تخم کینه پاشیده اند دشمنان مقاومت. ما دشمن آنها نبودیم. جوان های ما به خاطر اینکه اسرائیل به خانه های آنها نرسد دسته دسته شهید می شدند. قبل از مقاومت هم اوضاع همین بود. جنگ مذهبی. اما قربانی این جنگها هميشه ما بودیم. این شیعیان بودند که خون هایشان همیشه ارزان بود. تاریخ ما همیشه این بوده است. تاریخ قبل از مقاومت. عثمانی ها که به جنگ صلیبی ها می رفتند ما شیعیان جبل عامل را به میدان می فرستادند. همه می دانستند محاصره شهر "ویَن" یعنی سفری بدون بازگشت. سلاطین عثمانی می خواستند ما دیگر برنگردیم. پیروزی سهم آنها بود و کشته شدن سهم ما. می دانی چقدر ترسناک است وقتی حکومت مرکزی دشمن مذهبت باشد؟ خون ما تا قبل از مقاومت بی ارزش بود. دشمنان مقاومت برای همین از ما کینه دارند. حالا با وجود مقاومت دیگر جان ما بی ارزش نبود. جنگ مذهبی قبل از این هم بود. سالها در بیروت در کوچه کوچه شهر آدم ها همدیگر را کشته بودند. جنگ داخلی... اما این قصه ها خیلی به روستای آرام ما نرسیده بود. بیشتر راه را خواب بودم انگار. خواب می دیدم انگار. خواب اولین باری که از اینجا به ضاحیه رفتم. دانشگاه دولتی لبنان. خواب شبی که عروس ضاحیه شدم و برای همیشه از این روستا رفتم وقتی از دره ها وشیب های تند و پیچ های پر خطر با چشم نیمه باز می گذشتیم خواب محاصره "وین" را می دیدم. خواب جوانانی که دیگر برنگشتند. بعد از ۱۴ ساعت بالاخره به خانه قدیمی مادرم رسیدیم. ماشین را نگه داشتم. با بی رمقی به پشت سر نگاه کردم و گفتم: بالاخره رسیدیم. همه با چشم های خواب آلود پیاده شدند. بچه را از روی دستم دادم به خواهر بزرگم می خواستم پیاده بشوم. نتوانستم. سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و همانجا خوابم برد ادامه دارد راوی : زنی از جنوب لبنان نويسنده: رقية كريمي
🤴👸پادشاهان اروپا در عصر رنسانس، از اولش با نقشه و طرح وارد سرزمین ها می شدن؛ اما مردم هند یا آفریقا یا سرخپوستان قاره آمریکا که از چیزی اطلاع نداشتن و معمولا فریب می خوردن. وقتی هم که متوجه نقشه شوم اونا میشدن و می خواستن باهاشون جنگ کنن، چون از قبل اطلاع نداشتن، اسلحه مناسبی نساخته بودن و دیگه دیر شده بود...😢🏹 🔴چندصدسال پادشاهان غربی، کشور های آسیایی و آفریقا و استرالیا و قاره آمریکا رو غارت کردن و به مرور دولت هایی که خودشون می خواستن مستقر کردن. 🔻و همینطور دانشگاه هایی ساختند که هرچی خودشون میخوان به جوان ها تعلیم بدن و نسل بی اراده ای بسازن. 🔻نه فقط دانشگاه، بلکه در محافل دینی هم نفوذ کردن و مذهبی های افراطی یا منحرف یا منفعل تحویل جامعه دادن! ⬅️الان کار ما خیلی خیلی سخته؛ چون مردم کشورهای مستضعف و دولت ها (حتی گاهی بدون اینکه خودشون بدونن) دارن طبق نظر غربی ها کار می کنند. 📣هرچی که راجع به بیداری میگیم، انگار هیچکس متوجه نمیشه. نمی دونن که واقعا توی چه شرایطی هستیم. نمی دونن که خیلی وقتا مشغول موضوعات حاشیه ای هستن و از کار اصلی باز موندن!!! 💕✨فقط امید ما به لطف خداست که با نور خودش دل های مردم رو روشن کنه.
اتحاد اسلامی
🔥جهنم همونایی رو می بلعه که بهش اعتقادی ندارن! نود سال نه، تو بگو بعد از نهصد و نود و نه سال؛ بالاخر
⬆️⬆️⬆️ اگر خواستید دوباره این مطلب رو نگاه کنید، مرتبط با جنگ افروزی یهودیان آمریکا در سوریه و تلاش برای حذف بشار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤔⁉️چیزی نیست؟ قبلا هم نبود؟ یه وقتایی وقتمون آزاد میشه و میریم سراغ یه کاری که مدتها به تعویق انداخته بودیم. اما معلوم میشه یه کمی دیر رسیدیم. یه کارهایی رو میشد زمانی انجام داد و الان دیگه وقتش گذشته... شاید وقتی میریم یه جایی که زود‌تر از اینها باید میرفتیم، اون کسانی که باید می‌دیدیم دیگه از اونجا رفته باشن... شاید حتی متوجه هم نشیم که کسی اونجا مدتها منتظرمون بوده و برامون هدیه ای یا یک امانتی باارزش داشته ولی حالا دیگه خبری ازش نیست. شاید به خودمون هم میگیم خوب شد زودتر نیومدم، اینجا که چیزی نیست!!!!!!
به میخانه آمد خرامان و مست که جامی لبالب دهیدم به دست چو گفتش یکی «رو؛ که دیر آمدی!»، هراسان خروشید و جامی شکست... 🥺💔
البته این داستان در اینجا تموم نمیشه😉... اگر آدمی غفلت کرده باشه اما روزی از عمق دل متوجه اشتباه‌ خودش بشه و تصمیم حقیقی بگیره برای جبران، خدا ازش قبول می کنه و دوباره بهش فرصت میده! ⏳🪔✨ یکی زان میان گفت: «راهش دهید؛ دل دلبری گر ز جورش بخست؛ دری را که ساقی برایش گشود، نشاید که مستی به رویش ببست! شرابی در این خُم که بودست نیست؛ بیاب و بنوش آنچه آید به دست!» در خُم چو سرمست زان بر گرفت، بدید آنچه میخواست بر جای هست!
🌷خدایا به ما سنگر خوبی بده برای برنامه ریزی عملیات... نکنه از روی راحت طلبی دنبال سنگر باشیم! نکنه بیشتر از حد نیاز توی سنگر استراحت کنیم! نکنه یادمون بره وسط جنگ هستیم و مشغول کارهای روزمره بشیم! نکنه توی این ساعت های بازسازی قوا، بچه های معصومی که زیر آتش دشمن هستن از یادمون برن... خدایا دلمون رو به تو می‌سپاریم، از غفلت ها حفظش کن🤲🥺✨
🕯دوست نازنینم، چراغ خاموشه! وقتی این کانال رو زدیم بعضی از فعالیت های جدی رو تازه داشتیم تجربه می کردیم. از دوستانی که توی ایتا داشتیم دعوت می کردیم بیان اینجا باهم کار کنیم؛ الحمدلله اتفاقات قشنگی در کنار هم رقم زدیم. دوستانی که در حال حاضر مشغول پروژه بسیج ایالت ها هستن اگر نیاز به همفکری دارن، در خدمتشون هستیم. 💐با تشکر از حضور گرم همه شما عزیزان ✨یاعلی (خوبی خاموشی اینه که اگر کسی بی‌صدا بخواد جمع رو ترک کنه، خجالت نمی‌کشه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"يا منوّر "النور" تقدیم به بانوى حريم عشق.... چه شد سفارش نبی؛ مگر جهان دگر شده؟ تلاش میوه ی دلش چگونه بی ثمر شده؟ ببار دیده، روز و شب که بعد رفتن پدر دعای رحمت خدا به شهر بی اثر شده امام اهل عالمی و کنج خانه مانده ای ! چو سیل، خشم و کینه ها به خانه حمله ور شده به گرد شمع روشنت، تمام عمر گشته جان کنون به رسم عاشقی، برای تو سپر شده ز رسم پر نفاقشان امیر دست بسته ای تمام شهر یکطرف، حریف یکنفر شده؟ تو را رها نمی کنم، اگر گسسته ام بدان کبوترت ز جورشان شکسته بال و پر شده بسوزد آشیانه ام؛ کجا به سوز دل رسد؟ دلی که وقت رفتنت، شکسته؛ شعله ور شده شکسته شد حریم تو؛ چراغ عمر من؛ ولی ز داغ غربتت علی، دلم شکسته تر شده ز نور عرش و کهکشان، شوم نشان بی نشان رسیده آن ملک؛ بیا، که موسم سفر شده حلال کن مرا اگر که یار نیمه ره شدم به چشم پرشکوه تو غمی نشسته، تر شده پسِ غبار این زمان، سوار صبح می رسد که انتظار سر رسد؛ شب غمم سحر شده