•| عشقیعنیایستادگی |•
امان .. امان از مذهبی نماها! که از اسلام .. جز زیارت و حرم و افراطی گری هیچ نمیدانند! مگر اسلام فقط
و چه خون و دل ها خورد علی(ع) از دست این جماعت به ظاهر مذهبی!!!
آری، ما گاهی فراموش میکنیم که بنده چه کسی هستیم. خدا همان است و عوض نمیشود ماییم که عوض میشویم...
گاهی یادمان میرود خدای ما همان خدای یوسف است که او را از قعر چاه به اوج پادشاهی رساند.
#دلنوشته
#ادمین_نوشتـــــ
خدا داره صدات میکنه😊
برو جوابشو بده که منتظره😇
منتظره ببینه بندش چقد عاشقشه♡
برو نشون بده که عاشقشی❤️
برو بگو که دلت براش تنگ شد💜💜
نماز اول وقتش میچسبه😍
#حی_علا_صلاه
#التماس_دعا
#ادمین
@ISTA_ISTA
#ادیت
حامد زمانی😍😍😍
پ.ن.
اینو یکی از دوستان زدن👍
دیدم قشنگه گفتم حیفه نزارم براتون!
#مدیر
#هوادارانه
@ISTA_ISTA
ممکنه بعضی هاش تکراری باشه ..
چون یادم نیست کدومو گذاشتم کدومو نزاشتم همرو میزارم ..!
#مدیر
•| عشقیعنیایستادگی |•
#ادیت حامد زمانی😍😍😍😍 #مدیر #هوادارانه @ISTA_ISTA
PicsArt_09-21-03.14.12.jpg
387.3K
افکت دیگری از همین عکس😍😍
خودم که عاشقشم😍
خیلی خوب شده👌
#مدیر
🔺🌸🔺
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
#قسمتــــ_دوازدهم۱۲
این داستان⇦: #شرافت↯↯
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡
- بهت گفتم برو بشین جای من ...
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ...
- برپا ...😐
و همه به خودشون اومدن ...
بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐
ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای #دفاع_از_مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐
رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ...
بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ...
- آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓
بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ...
- می دونم ...😥
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨
- میرزایی ...
- بله آقا ...
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...
- #تن_آدمی_شریف_است،
#به_جان_آدمیت ...
#نه_همین_لباس_زیباست،
#نشان_آدمیت ...👌
⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️
#ادامــــــہ_دارد...
@modafehh