تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_دوازدهم سوار اتوبوس شدیم، به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنار هم قرار گرفتیم زهر
#علمدار_عشق
#قسمت_سیزدهم
تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید، برنامه مشهدمون کلاً متفاوت بود
خانما یه هتل بودن، آقایون یه هتل دیگه.
هرکس هم هرتایم و هرجا میخواست، میتونست بره
منو زهرام باهم میرفتیم حرم، بازار
فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم، پارک ملت مشهد بود
واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم
من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم برمیگشتم، چمدون ها هم سنگین
:وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
-نمیدونم زهرا
: آهان فهمیدم
زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
الوسلام داداش
تو هتل مایی؟
* الو سلام بله، چطور مگه؟
: میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما
-زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه؟
:ن بابا چه زحمتی
منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم
مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
-بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
-بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
اسم شریف پدرتون چیه؟
مرتضی: کمیل کرمی
وای خدای من، پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده
سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم، یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
-سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی؟
-نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشن
-کی اومدید؟
•• عمه مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
-به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
-نه عزیزم
تلفن که قطع کردم، رو به زهرا گفتم: زهرا میخوام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگو بی زحمت
: باشه
بعد از یه ساعت رسیدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن
منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
- آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
: آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای ۵
آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت، بعدمدتی که آروم شد، شماره منزل و آدرسشون گرفت، به سمت خونه راهی شدیم
#ادامه_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#بسم_رب_الحسین رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸 نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_دوازدهم چادر خیلی بهش میومد❤️گلی
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا✨🌸
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_سيزدهم
-آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی.
—کدوم‼️
-همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟
—آهان، ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم👌.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره ، چون خود خدا گفته.☺️
-آهان، خیلی خوب گفتی ممنونم.
—خواهش می کنم عزیزم.
نزدیک ها ی تیر هشتصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن، دوتامون یخ کردیم از ترس😨وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن:
-به به دوتا خواهر عاشق! چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.😌
من و گلی خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفتن و خط و نشون کشیدن☝️😑
خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.😞
-وای پختم یعنی، به معنای کلمه .
این بیابون معلوم نیست چشه!! شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم!! 😒
در وسط حرف زینب، نرگس گفت:
-وای بچه ها اونجا دارن چایی میدن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم، بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.🚶♀
همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم.
نشستیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت، همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش می دادیم.👂
-می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من، پارسال با هم اومده بودیم، از چایی لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و .....
دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه! بهش گفتم چی شده رفیق؟!
گفت حاجی خواب دیدم.
گفتم چی؟
گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم #حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.😭😭😭😭😭
با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه، صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..💔😭
چایی ها رو خود حسین میریزه...😭😭💔
#کپی_با_صلوات🌸💔
تنهامسیریهایاستانفارس💕
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_دوازدهم » 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطا
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سیزدهم (آخر)»
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
#تنهامسیراستانفارس
تنهامسیریهایاستانفارس💕
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖« #قسمت_دوازدهم » 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطا
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سیزدهم (آخر) »
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیر