هدایت شده از زیتون
[ آشپزی با طعم اشک ]
آخرین جمله را روی کاغذ مینویسم و بعد پرونده ات را میبندم.
" دیگر عمرا به تو فکر کنم، تمام شدی "
بلند میشوم و به سمت آشپزخانه میروم
بعد از سرخ کردن پیاز، گوشت ها را به آن اضافه میکنم و تفت میدهم.
پیاز بوی زمختِ گوشت را میگیرد.
به گوشت و پیاز، نمک_فلفل میزنم و به سمت فریزر میروم، تکه نان یخ زده را بیرون می آورم.
نان را گوشهای میگذارم تا یخش آب شود
به سراغ بقیه کارها میروم تا شام حاضر شود.
رادیو را روشن و سفرهی شام راه پهن میکنم
میخواهم اولین لقمهی غذا را قورت بدهم که موسیقی بیکلام غذا را در گلویم سنگ میکند.
ریتم آهنگ مرا به خیال بودنت میبرد
غذا زهرم میشود.
قرار بود ذهنم دورت را خط بکشد ولی با اولین نوت آهنگ به یادت افتادم، لعنت بر من
لقمه را در ظرف غذا پرت میکنم و زیر گریه میزنم.
- ژیپسوفیلا '
[ آشپزی با طعم اشک ] آخرین جمله را روی کاغذ مینویسم و بعد پرونده ات را میبندم. " دیگر عمرا به تو
اینم یه پیام از زیتون، ذخیره باشه اینجا.
کاش میتونستم به آدما بفهمونم که تموم شدن یک رابطه و یک دوستی به منزلهی دشمن شدن طرفین باهم نیست.